به به به! امشب چه شبی است! :)

مبارکتون باشه! :)



+ بلغ العلی بکماله، کشف الدجی بجماله، حَسُنت جمیع خصاله، صلو علیه و آله! :)

+ عنوان، مصراعی از این غزل سعدیه! :)

۲ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۴ ، ۲۰:۵۶
دکتر سین

من، مامان و داداشم، با همین ترتیب، جلوی آینه؛ داداشم با حوله‌ی حموم! هر سه‌تا تو آینه به هم نگاه می‌کنیم، با هم صحبت می‌کنیم.

مامان: کار خدا! این داداشت موهاش به من رفته، ولی ریشاش به بابات رفته!

من: این هیچیش به آدمیزاد نرفته!!!

سه‌تایی با هم با چشای گرد چند لحظه تو آیینه نگاه می‌کنیم. بعد من با سرعت تمام در افق محو می‌شم!


+ حرفو اول مزه‌مزه کنین! :|

+ با یه جمله، داداشم، مامان، بابا و از همه بدتر و شدیدتر خودم رو زدم ترکوندم!!! الان تحت تعقیبم! علی‌الحساب تحریم شدم؛ قراره یه قطعنامه هم علیه من تصویب بشه! :||

۸ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۰۷
دکتر سین

اون پسره به قیافه‌ش می‌خورد که آدم ناطوری باشه. همیشه ته کلاس می‌شست. هر وقت بهش نگاه می‌کردم، تمرکزمو می‌ریخت به هم! زل می‌زد تو چشام، پلکم نمی‌زد. اون پوست سبزه و ریشا و موهای نامرتب و هیکل غولتشن و دماغ پهن و لبای شتری، تبدیلش کرده بود به گودزیلا! سعی می‌کردم کم‌تر باهاش چش تو چش بشم تا کلاس تموم شه!

از شما چه پنهون، دو ردیف جلوترش یه دختره می‌شست، که با وجود تمام معذوریت‌ها و مقاومت‌های اخلاقی که باید سر تمام کلاسا رعایت کنی، ولی بازم حواستو پرت می‌کرد! چشای روشن و پوست روشن و لباس شنگول منگول و از همه مهم‌تر لبخندی که همیشه رو لبش بود و ازش شیطنت چیکه چیکه می‌ریخت کف کلاس!

ردیف جلو هم یه پسره می‌شست که ترم ۱۰ بود. از این پسرایی که خیلی هم پسر نیستن! یه جوری چشاشو خمار می‌کرد و بهت نگاه می‌کرد که دلت می‌خواست بعد کلاس بری خواستگاریش!!

توی همین ردیف جلو هم یه پسره دیگه بود که همیشه این‌قدر تعجب توی قیافه‌ش موج می‌زد و ابروهاشو این‌قدر موقع حرف زدنم می‌داد بالا، که همش نگران بودم نکنه با این همه نیرویی که به ابروهاش وارد می‌کنه، نکنه ناغافل بند و ریشه‌ی ابروهاش در بره، یه جفت ابروی پیوسته پرت شه هوا! آخه من چیم این‌قدر عجیبه عزیزم؟!

تو ردیفای وسط کلاس یک عدد پاندا هم وجود داشت. جناب پاندا همیشه‌ی خدا با یک ربع تأخیر میومد تو کلاس، با بیست دقیقه تأخیرم می‌رفت بیرون! کلاً دیر از زمین کنده می‌شد. شبیه خمیازه بود قیافه‌ش!

یکی از دوستان هم بود که سرفه‌های منو هم یادداشت می‌کرد. از یه ساعت و بیست دقیقه کلاس، بیست صفحه جزوه می‌نوشت، اونم در سه چار رنگ!! واعجبایی بود برا خودش! کی می‌دونه؟ شایدم هدف خاصی از جزوه‌نویسی دنبال می‌کرد. جزوه که فقط به درد امتحان و پاس کردن نمی‌خوره!

یک عدد دختر ماست هم بود. یه خط در میون میومد کلاس. فک کنم از اینایی بود که ترم یک عاشق شده بود و ترم دو شکست عشقی خورده بود و از ترم سه به بعد هم چند بار خودکشی کرده بود! تا آخر ترم، چل بار اومد بهم گفت غیبتاشو ثبتِ سیستم نکنم، تا حذف نشه.

یه پسره هم بود که خیلی سرمایی بود. همیشه کلاه بافتنیشو تا رو ابروهاش می‌کشید سرش. بیرون کلاس نه‌ها! اون که جای خود؛ توی کلاسو می‌گم. حجابشو کامل رعایت می‌کرد. راضی بودم ازش!

یه پسر دیگه هم بود که همواره پوزخند می‌زد. بدترین بازخورد برای کسی که داره توی جمع حرف می‌زنه، پوزخنده! اصن شخصیتت نابود می‌شه. همش فک می‌کنی پای چشت کثیفه، یا موهات نامرتبه، یا زیپ شلوارت بازه، یا یه چیزی رو اشتباه گفتی! اعصاب معصابمو می‌ریخت به هم!


+ ولی می‌دونم یه روز همینا برام می‌شه خاطره! خاطره‌ای که وقتی یادش می‌افتی، یه خون گرم و تازه توی تک‌تک مویرگات جاری می‌شه! :))

+ بی‌ربط: پیوندها بازنویسی شده و گسترش پیدا کرد! هویجوری!!

۹ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۴ ، ۰۹:۲۵
دکتر سین

همه چی آرومه! :)

وقتی پای کوه ایستاده بودم و برای دیدن قله‌ی کوه باید سرمو بالا می‌گرفتم، قله برام یه ابهت خاصی داشت؛

ولی وقتی فتح شد، برای نگاه کردن به قله باید زیر پامو نگاه می‌کردم!

حالا گیریم قله‌ش خیلی هم قله نباشه! کوهش کوه نباشه! اصن تو بگو تپه!!

حرفو بچسب!

می‌گم:

خیال می‌کردم احساسات هیجان‌انگیزتر و خاص‌تری در پی داشته باشه...

... صدمین پست! :)


+ من چه‌قد خوشحالم! :)

+ در مَثَل، مناقشه نیست! :)

+ نتونستم تصمیم بگیرم کودومو بذارم! کلیک!

۵ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۹۴ ، ۱۷:۵۲
دکتر سین

بانو!

تنها با یک لبخند

تمام جغرافیای دل را

       در انحصار خویش درآوردی؛

چونان که

مسئولیت برق صدا و سیما را

کریم جهان‌بخش سفید کمر!



+ نخند! بحث احساسی و جدیه! :))

۹ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۱۶:۵۰
دکتر سین

با این که ظهره، ولی هوا خیلی سرده. از راننده می‌پرسی که مسیرش به مسیرت می‌خوره؟ اونم می‌گه آره؛ می‌شینی تو تاکسی. آخرین مسافر تاکسی هستی. با بستن در، راننده استارت می‌زنه و پخش ماشین روشن می‌شه. وای خدا ...

یهو بوی نسکافه‌ی بوفه و تصویر بخاری که موقع حرف زدن و خندیدن از دهنامون می‌ریزه بیرون و عطری که نوید پنج شیش ساله می‌زنه و لبخندای بچه‌مثبتی مسعود و شیرین زبونیای احمد و کیلیپای خنده‌دار گوشی حامد و لوده‌بازیای مجید همه با هم هجوم میاره به ذهنت!

آره! راننده این آهنگ رو گذاشته! :)

چشا بسته! نفس عمیق! لبخند! تا رسیدن به خونه لذت می‌بری! :))

۴ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۴
دکتر سین

۱. آقا دیدین تو این فیلما تفأل می‌زنن به حافظ، بعد «الا یا ایها الساقی ...» میاد؟! اینا همون صفحه‌ی اولو باز می‌کنن آیا؟! :)

۲. یلداتون مبارک! :)

۳. امشب می‌خوایم با خانواده «رخ دیوانه» ببینیم! منتظریم آبجی خانوم بیاد خونه! کسایی که دیدن بگن که ارزش دیدن داره آیا؟! روش که نوشته کاندید ۱۱تا سیمرغ بوده، ۵ تا سیمرغ هم برده! بسی خفن‌انگیزناک!!! :)

۴. گفتم یلداتون مبارک؟! ;)

۵. بابام هندونه گرفته، ته‌ش فر خورده! دمبش نه‌ها! خود هندونه‌هه فر خورده!! علی‌القاعده توش باید سفید باشه به نظرم! :|

۶. یلدا مبارک! :))

۷. همسایه‌مون یه ظرف میوه خشک آورده برامون، نمی‌دونیم بخوریم یا قابش کنیم بزنیم به دیوار؟! :|

۸. مبارک باشه؛ شب یلدا!! :)

۹. عنوان، بیتی از یک غزل حافظه که هم‌اکنون به نیت دوستان تفأل زدم به جناب حافظ! :) متن کامل غزل رو اینجا بخونین! :) توی کتاب نوشته، غزل از بشارت‌آمیزترین غزلیات حافظه! برین حال کنین! :))

۱۰. زیاده عرضی نیست! امشب و هر شب عمرتون، کنار عزیزانتون شاد باشین و دلخوش! :)

۶ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۷:۵۸
دکتر سین
این شما و این هم قسمت سوم «شاهرود»! :)
۱۰ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۴ ، ۱۹:۴۷
دکتر سین

چرا؟!


+ خلاقیت رو حال کردین؟ متنو گذاشتم جای عنوان، عنوانو گذاشتم جای متن!!! :|

+ سؤالم مهمه! دغدغه‌ی جدی‌ایه! واقعاً چرا نداره؟!

۱۱ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۴ ، ۲۱:۴۳
دکتر سین

من،

سکوتی حزینم میان دو خروش مستانه؛

بغضی تب‌آلودم میان دو خنده‌ی سهمگین؛

یأسی سرد و کبودم میان دو دلهره‌ی دهشتناک؛

آهی فسرده از قلبی سرد و رنجورم میان دو قاه قاه تپنده و خونریز؛

و ...

...

... اسبی هستم میان لنگ‌های دو سوار فسقلی!

من دکتر سین هستم؛ نشسته میان دو کودک چهار و شش ساله، که پدر و مادرشان در میان انبوهی از مشغولیاتی که دارم، انداخته‌اندشان (!) گردن اینجانب و خانواده! :))


+ فکر کردین دارم شعر می‌گم؟! نه عزیز من! دارم حسب حال می‌نویسم. من و دو فسقلی در حد بمب‌های هیروشیما و ناکازاکی؛ همین الان یهویی! خخخ

+ این پست، هشتاد و هفت و نیم درصد واقعی است و بقیه‌اش زاده‌ی تخیلاتم! :)

۷ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۷:۵۸
دکتر سین