۱۵ مطلب با موضوع «سپارش :: کتاب» ثبت شده است

یکم. تنبلی، سستی، لمیدن و انفعال کلماتی هستن که «ابلوموف» و «ابلومویسم» رو به‌خوبی توصیف می‌کنن.

ابلوموف شاه‌کار ایوان گُنچارُف نویسنده‌ی روسه که حدود صدوچهل سال پیش نوشته شده؛ اما به هیچ عنوان بوی کهنگی نمی‌ده. برعکس، زبان هجوآمیز، طنازانه و گاهی طعنه‌زن، توصیفات دقیق، باریک‌بینانه و باجزئیات زیاد و خمیرمایه‌ی داستان - ابلومویسم - رمان رو حسابی خوندنی و جذاب کرده؛ مضاف بر این‌که مترجم خبره و کاربلدی مثل سروش حبیبی ترجمه‌ش کرده باشه.

دویّم. موقع خوندن این کتاب، شباهت زندگی و رفتار و اخلاق خودم، خونواده‌م و جامعه‌مو با ابلوموف و اطرافیانش می‌بینم و احساس ترس و تردید و تحقیر همراه با تأمل نسبت به خودم و اطرافم بهم دست می‌ده. این شباهت بعضی جاها ان‌قدر زیاد می‌شه که انگار یه نویسنده‌ی ایرانی داره یه خونواده رو از جامعه‌ی من توصیف می‌کنه. با همون سطح از دغدغه و همون سطح از خمودگی.

مخلص کلام این‌که اگر ذره‌ای سستی، تن‌پروری و بی‌تصمیمی تو وجودتون باشه، این داستان تلنگر بزرگی بهتون می‌زنه...

سیّم. فایل صوتی زیر و فایلای شبیه به اینو وقتایی که حسش باشه و محیط ساکت باشه، ضبط می‌کنم و بعدتر - بیشتر موقع خواب - دوباره گوش می‌دم. این فایلا برای مصرف شخصیه در واقع! ولی چند شب پیش که هندزفری تو گوشم بود و داشتم به این بخش از کتاب گوش می‌دادم، یادم افتاد که چند وقتیه سراغ وبلاگم نیومدم. همون‌جا تصمیم گرفتم که این فایلو پستش کنم توی وبلاگ.

شروع و پایان این فایل از ابتدا یا انتهای بخش خاصی از کتاب نیست. کاملاً یه برش رندوم از وسط کتابه؛ پس خیلی دنبال آغاز و انجام مشخصی نگردین. این بخش مربوط به دوران کودکی ابلوموفه و خونه و خونواده‌ای رو توصیف می‌کنه که بذر انفعالو تو وجود ابلوموف کوچک کاشتن. آدمایی که خودشون هم از هر نوع هیجان و کوششی فراری‌ان و چسبیدن به گوشه‌ی امن و بی‌خطر خودشون...

بیش‌تر از این توضیح نمی‌دم؛ چون خود داستان به‌قدر کافی گویا هست. پیشاپیش به‌خاطر حجم فایل هم عذرخواهم! :دی

پیش‌کش حضور منورتون، خوانش بخشی از کتاب:

*** خطر لو دادن داستان: اگر می‌خواین کتابو خودتون بعداً بخونین، گوش دادن به فایل زیر ممکنه داستانو براتون لوس کنه ***

 

 

۱۳ دیدگاه موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۸ ، ۱۸:۱۵
دکتر سین

دیروز این‌جوری بود که ساعت ۸ تا ۱۰ طبق روال هر هفته کلاس داشتم؛ از طرفی هم هفتهٔ پیش با بچه‌ها قرار گذاشته بودیم که ساعت ۱۲ تا ۲ که ساعت ناهار و نمازه، براشون کلاس جبرانی بذارم که عقب‌موندگیِ ناشی از تعطیلات جبران بشه. از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، سر کلاس صبح که بودم، حس کردم که حال کلاسِ ظهرو ندارم! بعد از کلی کلنجار رفتن با وجدانم، گفتم اصن توپ رو می‌ندازم تو زمین بچه‌ها تا بتونم کلاس جبرانی رو موکول کنم به هفتهٔ بعد (در این حد بپیچون!). رو به کلاس کردم گفتم: «شنیده‌م امتحان ریاضی دارین. می‌خواین کلاس ظهرو بندازیم هفتهٔ دیگه؟» نودوهشت درصد مطمئن بودم الان همه متفق‌القول و ازخداخواسته می‌گن بله. اما زهی خیال پوچ و خام! همّه‌شون (با میمِ به‌شدت مشدد!) گفتن: «نه؛ میایم استاد! مشکلی نیست.» و ضمناً به‌خاطر چیزی که اونا اون رو «درک شرایط دانشجو» می‌دونستن، اما در حقیقت چیزی جز «حس پیچوندن کلاس» نبود، تشکر مبسوطی هم ازم کردن! دونقطه-خط شدم، گفتم: خواهش می‌کنم! :|

این شد که از ساعت ۱۰ تا ۱۲ - که وقت و حس برگشتن به خونه رو نداشتم - توی دانشگاه موندگار شدم. با خودم گفتم چی کار کنم، چی کار نکنم؛ تصمیم گرفتم برم توی کتابخونه و یه کتاب کم‌حجم بردارم و بخونم. بنابراین رفتم سراغ قفسهٔ ادبیات کتابخونه و اولین کتابی رو که به نظرم از بقیه کم‌حجم‌تر اومد، کشیدم بیرون: چهل طوطی، با ترجمه و تحریرِ سیمین دانشور و جلال آل‌احمد. از یادداشتی که اول کتاب به قلم جلال برای ناشر نوشته شده بود، دستگیرم شد که کتابو جلال همراه سیمین، طی دورهٔ دانشجوییش (دکتری) به‌عنوان بخشی از پروژهٔ بزرگی که توی ذهنش بوده ترجمه کرده. اما گویا بعد از مدتی تبش فروکش کرده و پروژه‌ش ناتموم مونده. بعدها تصمیم گرفته - به قول خودش - روغن ریخته رو نذر امام‌زاده کنه و ترجمه‌های جسته گریخته‌ای رو که داشته به‌عنوان کتاب منتشر می‌کنه.

این کتابِ چهل طوطی، یه داستان هندیِ قدیمیه، دربارهٔ یه خانومی که شوهرش می‌ره سفر. همین که آقاهه پاشو از خونه می‌ذاره بیرون، خانومه فیلش یاد هندستون می‌کنه! قصد می‌کنه در متابعت هوای نفس، به گشت و گذار بیرون از خونه بپردازه و از طریقِ مسفلت (راه آسفالت‌شدهٔ) عصمت به‌سوی شونه خاکیِ بی‌عفتی منحرف بشه! اما طوطیِ مرد که شرایط و حال و روز خانومه رو می‌بینه، تا چهل روز با گفتن داستانای مختلف، سر خانومه رو تو خونه گرم می‌کنه تا از شر هوا و هوس خودش در امون بمونه! بعد از چهل روز شوهرش میاد خونه و طوطی خانومه رو صحیح و سالم (!) تحویل آقاهه می‌ده. آقاهه هم برای تشکر طوطی رو آزاد می‌کنه.

این داستان دوتا شباهت با «هزارویک شب» داره. یکی این‌که بر اساس داستانای تودرتو شکل می‌گیره و جلو می‌ره. دیگه این‌که در هر دو، جفاکاری و مکر و نیرنگ زنان (!) عنصر کلیدی داستانه. خلاصه که خوندنش خالی از لطف نبود و به نظرم اگه بخونین لذت می‌برین.

وقتی چهل طوطی تموم شد، دیدم هنوزم وقت هست و بنابراین دوباره رفتم سراغ کتابای قفسهٔ ادبیات. این‌بار کتاب «داستانی مرموز» اثر مارکِز رو برداشتم. این کتابم به مذاقم شیرین اومد - حتی شیرین‌تر از قبلی. گویا مارکز تو اوج جوونی - حدود بیست سالگی - استعداد نویسندگیش توسط یه بنده خدایی - که اسمش یادم نیست - کشف می‌شه و توی یه نشریه مشغول به کار می‌شه. به‌مدت سه‌ماه، هر چهارشنبه یه بخش از یه داستان کوتاه رو می‌نوشته که بعدها توی کتابی با عنوان داستانی مرموز گردآوری می‌شه. شخصیت اصلی داستان خانوم مارکیز هست (اسمش خیلی شبیه اسم خودِ مارکزه) که شوهرش هر چهارشنبه براش یه هدیهٔ احمقانه از هند می‌فرسته. هدیه‌هایی که ایدهٔ نوشتن درباره‌شون فقط از قلم یه آدم مجنون مثل مارکز برمیاد.

اگر کسی مجموعه آثار کافکا رو ورق زده باشه، می‌فهمه که مارکز اون زمان تا چه حد تحت تأثیر کافکا بوده. نکته‌ای که توی مقدمهٔ کتاب هم بهش اشاره شده. این داستان برای من توی اغلب صفحاتش داستان پرکششی بود. یه داستان سورئال با خط سیری لاقید و سرکش. گویا افسار قلم از همون اولین خطوط داستان از دستِ منطقِ مارکز به در رفته و تا آخرین سطرها - ولو به قاعدهٔ چند سطر محدود هم که شده - به فرمانِ عقلِ سلیمِ نگارنده درنیومده. نکته‌ای که - باز طبق دیباچهٔ همین کتاب - بعدها به شکل پخته‌تر توی کاراکترها و خط سیر داستانای مارکز تکرار شده، البته در سبکی جدید به اسم رئال جادویی. در واقع این کتاب، مشق نویسندگی جوونیای مارکز بوده که به نظر من خوندنش هم لذت‌بخشه و هم آموزنده. 

آخرین صفحات کتاب دوم رو که خوندم و کتاب رو - با لبخند عمیقی بر لب - بستم، دیگه کم‌کم ساعت دوازده شد. کتابو بردم گذاشتم سر جاش توی قفسهٔ ادبیات و کم‌کم برگشتم دانشکده که برم سر کلاس جبرانیِ ظهر چهارشنبه، خوشحال از این‌که بچه‌ها کلاس جبرانی رو به هفتهٔ بعد موکول نکردن... :)

۵ دیدگاه موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۷ ، ۱۶:۰۹
دکتر سین

تصمیم گرفتم بعد از مدت‌ها، کتاب غیرداستانی بخونم. کتابی که انتخاب کردم عنوانش هست شاه عباس اول، پادشاهی با درس‌هایی که باید فراگرفت (جلد یک) نوشتهٔ منوچهر پارسادوست. شرح جزءبه‌جزء و از نظر تاریخی مستندِ زندگی شاه عباس صفویه.

من تازه حدود سی صفحه‌ش رو خوندم و الحق که کتاب جذابیه. البته تاریخ‌نگاریه و شکل داستانی نداره. اما زندگی شاه عباس آن‌چنان پرفراز و نشیب بوده و سبک نگارش نویسنده چنان زنده و گرمه که فرصت خسته شدن پیدا نمی‌کنم. مثلاً می‌دونستین شاه عباس تنها پادشاه ایران تو طول تاریخه که سه بار به‌طور رسمی اعلام سلطنت کرده؟! یک‌بار در ده سالگی، بار دوم در چهارده سالگی و بار سوم در هجده سالگی. دو دفعهٔ اول فقط بازیچهٔ سران قدرت‌طلب بوده و اطرافیان فرصت‌طلبش قصد داشته‌ن از اعلام پادشاهی‌ش استفادهٔ ابزاری کنن! اما بار سوم واقعاً شاه می‌شه. تا سه نشه بازی نشه! :دی

یا این‌که می‌دونستین که شاه اسماعیل دوم، عموی شاه عباس (قبل از شاه شدن شاه عباس بهش عباس میرزا می‌گفتن) از قزوین (پایتخت اول صفویا) یه پیک می‌فرسته برای کشتن عباس میرزا؟ آخه رسم بوده که شاه، بقیهٔ خاندان پادشاهی رو که تهدیدی برای قدرتش بودن، بکشه یا کور کنه! :| این پیک مرگ، صفوی‌ها رو سید و از نسل پیامبر (ص) می‌دونسته و از کشتنشون اکراه داشته. (البته بعدها اثبات شد که صفوی‌ها سید نیستن. هرچند که خود شاه‌عباس از طرف مادری نسبش به امام سجاد (ع) می‌رسه.) برای همینم جناب پیک، راه قزوین تا هرات (جایی که عباس میرزا اون‌جا بوده) رو با کلی تعلل طی می‌کنه. خلاصه، این اواسط ماه رجب راه می‌افته و اواخر ماه رمضون (بیست‌وهفتم) می‌رسه هرات!! بعضی از مسلمونا شب بیست‌وهفتم ماه رمضونو شب قدر می‌دونن. برای همین پیک مرگ بازم تعلل می‌کنه تا توی همچین مناسبتی مرتکب همچین گناهی نشه. روز بعدش مادرِ پیک، که جزء ملازمین عباس میرزا بوده، مانعش می‌شه و نمی‌ذاره عباس میرزا کشته بشه. چند روز بعد هم به‌خاطر عید فطر از کشتن عباس میرزا منصرف می‌شه. ولی در نهایت روز بعد از عید فطر که دیگه هیچ بهونه‌ای نداشته، تصمیم می‌گیره شب که شد، عباس میرزا رو بکشه. چون اگه بیش‌تر از این معطل می‌کرده، شاه اسماعیل خودشو (خودِ پیک رو یعنی!) می‌کشته! از اون طرف چند روز قبل این ماجراها، شاه اسماعیل خودش توسط چندتا از سران قدرت‌طلب دربار کشته می‌شه! (چه خبر بوده مملکت؟! عملاً خرتوخر بوده!) یه پیک دومی راه می‌افته از قزوین سمت هرات که به پیک اول بگه اگه هنوز نکشتی، دیگه نکش! و در نهایتِ خرشانسیِ عباس میرزا، پیک دوم، غروب روز بعد از عید فطر می‌رسه به پیک اول و خبر مرگ شاه رو می‌ده و عباس میرزای کوچک رو از مرگ حتمی نجات می‌ده.

در کل کتاب جالب و جذابیه و کل زندگانی و حکومت شاه عباس رو پوشش می‌ده. برای کسایی که به تاریخ علاقه دارن فکر می‌کنم انتخاب خوبی باشه.

۴ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۴۵
دکتر سین

وقتی توی صفحۀ چهارصد، قرار می‌شه دو نفر با خوبی و خوشی با هم ازدواج کنن، ولی کل داستان شیشصد صفحه‌ست؛ یعنی طی دویست صفحه، قراره حسابی از دماغشون دربیاد! تا اینا باشن که صفحۀ چهارصد ازدواج نکنن! :| :دی

+ از سری مکاشفات آن حضرت در حین خواندن جین ایر

۹ دیدگاه موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۴۴
دکتر سین

کافکا در ساحل رو خوندم. تجربه‌ی دل‌انگیز و شیرینی بود. بااین‌که کتاب شخصیت مستقل خودشو داره، اما بعضی جاهاش آدمو شدیداً یاد کتابای دیگه می‌ندازه. بخشی از کتاب درست مثل رمان آئورا (کارلوس فوئنتس) سورئاله؛ یه جاهایی مثل هری پاتر (جُوان ک. رولینگ) تخیلیه. یه جاهایی اثر محوی از کاراکتر اول ناتور دشت (جروم د. سالینجر) رو می‌شه توش دید. یه جاهایی مثل صد سال تنهایی (گابریل گارسیا مارکز) جریان داستان، شناور در جادو می‌گذره. و صد البته، صد البته، به‌وضوح تأثر از جادوی قلم فرانتس کافکا رو هم در سرتاسر رمان می‌شه دید. (پیشنهاد می‌کنم داستان کیفرگاهِ کافکا رو قبل از خوندن این رمان، بخونین. البته در فهم کلی داستان خیلی تعیین‌کننده نیست؛ اما باعث می‌شه لذت بیش‌تری از کتاب ببرین.) با این حال، اثر کاملاً در حفظ هویت مستقل خودش موفقه.

نکته‌ی بعدی که درباره‌ی کافکا در ساحل دوست دارم بهش اشاره کنم، جریان داشتن موسیقی توی رمانه. فخرفروشیِ نویسنده درباره‌ی میزان مطالعه و آگاهی‌ش راجع‌به موسیقی. فخرفروشی‌ای که البته توی ذوق نمی‌زنه و حس منفی ایجاد نمی‌کنه؛ بلکه به‌عکس، پیشرفت داستان رو جذاب‌تر می‌کنه. اگر کسی (بر خلاف من) از تاریخ و تئوری موسیقی سررشته داشته باشه، می‌تونه از داستان حظ مضاعفی ببره.

ویژگی بعدی اینه که تعداد صفحات زیاد این رمان، خواننده رو خسته نمی‌کنه. بر خلاف داستانایی که ممکنه صد صفحه بگذره و روایت یک سانتی‌متر هم جلو نره، و انرژی نویسنده فقط صرف نالیدن و ابراز افسردگی و گله‌گذاریِ شخصیت محبوس در خود و یخ‌زده‌ی داستان بشه؛ اینجا توی رمان کافکا در ساحل، داستان پویاست؛ پیش‌رونده‌ست. بدون این‌که نویسنده برای سرحال نگه داشتن مخاطب ژانگولر بزنه، طراوت داستان با اضافه کردنِ مدامِ شخصیتا و عوامل و حوادث جدید زنده و گرم باقی می‌مونه.

تغییر لحن و تغییر راوی توی فصلای زوج و فرد هم ابتکار جالبی بود که توجه همه رو به خودش جلب کرده و می‌کنه. حالا شاید بشه به به‌کاربردن لفظ «ابتکار» برای توصیف این جنبه از رمان، ان‌قلت وارد کرد. اما به‌هرصورت داستان دوتا شخصیت اصلی داره که با استفاده‌ی هنرمندانه از تعلیق، تا بیش از سه چهارم داستان، توی فصلای مستقل از هم، به‌صورت ضربدری و یکی در میون روایت می‌شن. ایده‌ی جالبی که تجربه‌ی جدیدی از لذت رو به من داد.

خلاصه که اگر به رئال جادویی علاقه‌مندین، از دستش ندین. :)


+ شما هم لطفاً نظرتونو درباره‌ی کافکا در ساحل بگین. :)

۱۰ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۲۶
دکتر سین

نمی‌دونم کتاب معراج‌السعادة رو تا حالا خوندین؛ یا حتی اصلاً‌ اسمش به گوشتون خورده یا نه؟ معراج‌السعادة یه کتابه از ملا احمد نراقی (فقیه، دانشمند، فیلسوف، نویسنده، شاعر، ریاضی‌دان، منجم و ...) در مورد اخلاق اسلامی. به‌جز مطالب منظم و منسجم، مباحث علمی و ظریف و مضمون دلکش و عبرت‌انگیز این کتاب؛ قلم سحرآمیز و بیان مستحکم ملا احمد نراقی هر خواننده‌ای رو می‌تونه مجذوب خودش بکنه. این بخش کتاب رو از فصل «در مذمت دنیا» با هم بخونیم و لذت ببریم، یه معجون از لذت و عبرت:

شاهان عرب و عجم را ببین که از خیل و حشم با خود چه بردند؛ و خسروان تُرک و دیلم را نگر که به‌جز لقمه‌ی نانی از دنیا چه خوردند. شاه و گدا، از لوحِ مزار، سنگ بر سینه، خفته؛ و صالح و طالح، در حجله‌ی قبر، خود را نهفته. هیچ گِلِ زمینی نیست که یوسف‌جبینی در چاه نیفتاده؛ و هیچ راهی نه، که سلیمان‌جاهی در آن روی بر خاک قبر ننهاده. هیچ صبحی نه، که پسری را در مرگ پدری، گریبان چاک نکرده؛ و هیچ شامی نِی، که پدری در عزای پسر، غمناک نه. سپه‌سالاران را نگر، که تنها در دست شحنه‌ی اجل، گرفتار؛ و گردن‌فرازان را بین که سرها در پیش و به کار خود در کارند. وزیران را بین، دفتر وزارتشان برباد رفته؛ امیران را نگر، بی‌سپه و لشگر، در وحشت‌آباد گور خفته. عالمان را بین، بر منبر تابوت، نهاده بر دوش، می‌کشند؛ عابدان را نگر، که بر محراب لَحَد، سر بر خشت خام می‌نهند. کدام پادشاهی بر سریر دولت نشست، که آخرالامر طعمه‌ی گرگ اجل نشد؛ و کدام شهنشاهی را بر تخت عزت متمکن ساخت که دست مرگ به خاک مذلتش نکشید؟ صد قرن بیش است که ذوالقرنین به زندان لحد محبوس؛ و دارای جهان‌دار از دارایی خود مأیوس است. دستان رستم دستان بین به زنجیر قضا و قدر؛ افسر افراسیاب را نگر با خاک راه برابر. کاسه‌ی سر کاوس از سنگ حوادث شکسته؛ و کتف و بازوی شاپور ذوالاکتاف را به ریسمان اجل محکم بسته. بهرام گور گرفتار زندان گور؛ و قامت قباد از قبای زندگانی عور. اشکانیان در ماتم حیات اشک‌ریز؛ و ساسانیان در دست اجل وسائس قهر الهی در رستاخیز. عباسیان در مصیبت زندگی لباس سیاه در بر؛ و آل سامان را خاک بی‌سامانی بر سر. محمود غزنوی را دود از دودمان بر آمد؛ و طغرای سلجوقی را طغرای سلطنت برآمد. از مُلک مَلِک‌شاه نشانی نه؛ و از خنجر سنجر به‌جز نامی نیست. چنگیز خون‌ریز در چنگ پلنگ اجل گرفتار؛ و تیمور مغرور طعمه‌ی مار و مور. فاخته در خرابه‌ی قصر هلاکو، به کوکو گفتن مشغول؛ قاآن و غازان از منصب والای سلطنت معزول؛ و اورنگ او رنگ بدنت، بی زیب و رنگ مانده؛ و همایون همایون‌فال آستین بر تخت و تاج افشانده.

۳ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۲۳
دکتر سین

۱. و آیا واقعاً کسی هست که ابوالفضل زرویی نصرآباد را خوانده باشد و - نمی‌گویم شیفته - التذاذمند نگشته باشد؟!!

۲. بشنوید...! :)

دریافت

۳. آقا ابوالفضل را در اینجا بیشتر ورق بزنید...

۴. خاصه، کتاب‌های آقا ابوالفضل را از این قسمت دریابید...

+ به میمنت و مبارکی، تگ «آوایش» افزوده گشت!! :)

۱۱ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۳:۴۹
دکتر سین

۱. مقدمه: عنوان پست، عنوان یک مجموعه‌ی طنز هست از سعید بیابانکی. کتابی که نیمه‌ی اولش به نظر من چنگی به دل نمی‌زنه، اما نیمه‌ی دومش خوب، و در بعضی جاها محشره! :)

کتاب، مثل بسیاری از مجموعه‌های طنز، بسیار کم‌حجم و بسیار ارزونه و برای توی تاکسی و مترو و اتوبوس، و هر جا که بشه یه کتاب کوچولو رو باز کرد و خوند، مناسبه.

۲. قیمت و خرید: من خودم کتاب رو از کتابخونه امانت گرفتم. روی جلدش زده ۵۰۰۰ تومن. اما قیمت خرید اینترنتی نسخه‌ی همراهش ۲۶۰۰ تومنه! اینجا

۳. خوانش بخش‌هایی از کتاب:

آ. [فواید سفر به تاجیکستان را بنویسید]

... یک شب من سهیل محمودی را دیدم که آفتابه‌ای در دست داشت و در تاریکی قدم می‌زد. من یاد این شعر افتادم که خیلی سال پیش یه آقای باحالی خوانده بود: ابریقی در دستم / مبالی در برابرم / من به ترسیم نقشه‌ی جهان می‌روم! ...

ب. [نکاتی برای استفاده از دستگاه خودپرداز]

... اگر چه این نکته بسیار تکراری است ولی برای هزارمین بار از شما درخواست می‌شود شب‌های جمعه در دستگاه‌های خودپرداز شمع روشن نکنید!

پ. [اولین باری که عاشق شدم]

... من تا سال‌های آخر دبیرستان خیلی خجالتی بودم و کم‌رو. شاعر که شدم کمی از خجالتی بودن فاصله گرفتم. پشت تریبون که رفتم رویم زیاد شد. از وقتی رفتم جلوی دوربین حسابی پررو شدم. از وقتی شروع کردم طنزپردازی کنم شدم بی‌ادب. می‌بینید چه سیر تکاملی باحالی داشتم؟ ...

ت. [حافظ + من]

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات؟ / بخواست جام می و گفت: این قدر شیره

***

حافظم در مجلسی دُردی‌کشم در محفلی / خود تو می‌دانی که من رند دهن‌سرویسی‌ام

***

مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو / پرچم شوروی آمد به نظر بی‌چکش

***

خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی / جام‌های همه را بی‌همه‌کس کم می‌ریخت

***

چو پیر سالک عشقت به می حواله کند / تو هم به پیر بفرما چه‌قدر بی‌ادبی

***

اگر چه عرض هنر پیش یار بی‌ادبی است / هزار مرتبه بهتر بود ز طول هنر

***

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم / از آن تاریخ دینم کاملاً سوراخ سوراخ است

۲ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۷:۳۰
دکتر سین

یک. بالاخره یه کتاب از نادر ابراهیمی دست گرفتم: یک عاشقانه‌ی آرام. ولی وجدانن خیلی کند جلو می‌ره. این آقا نادر خانِ ابراهیمی می‌بایست شعر می‌نوشت؛ نه رمان!!! نمی‌دونم شما هم این جوری هستین یا نه؟! من وقتی کتاب شعر می‌خونم، هر صفحه‌ش پیش اومده که تا نیم ساعتم ورق نخورده! این «نادرنوشت» هم شده مثل اونا! دوتا پاراگراف می‌خونم مخم پیغام می‌ده:

Calculating! Please Wait!


دو. در همون اوایل کتابِ آقا نادر (!) می‌خونیم که:

... من با لهجه‌ی گیلکی گفتم: سلام!
دختر با لهجه‌ی شیرین آذری‌اش جواب داد: «سلام!» و بر جا ماند. دیگر نمی‌دانستم چه بگویم، و باز دیدم که دختر، آنقدر بالابلند است که می‌تواند چهره به جای خورشید صلاة ظهر بنشاند.
دختر، زیر نگاه پرشرم شمالی‌ام لبخند زد و به نرمی مه واقعی پرسید: اینجا چه می‌خواهید؟
- برای عسل آمده‌ام: عسل اصل!
- منم. منم عسل اصل!
- عسل می‌خواهم نه کندوی عسل - با صد هزار زنبور گزنده‌ی بی‌پروا!

عسل خندید...

نظر شخصی بنده اینه که دخترا همین یه بخش رو خوب درک کنن و به کار ببندن، می‌بینن که مخ آقایون رو با کمی صراحت، به‌سادگیِ همین یه جمله‌ی «منم عسل اصل» می‌شه زد! الکی نگین شوهر نیست! والا به خدا!


سه. اجازه بدین یک عدد کتاب هم در این صحنه معرفی کنم بهتون:

عنوان: «شمس پرنده» - 48 غزل از دیوان شمس تبریزی

انتشارات: مؤسسه‌ی فرهنگی پژوهشی چاپ و نشر نظر

خرید آنلاین (18000 تومان)

+ این کتاب از هموناییه که در بند یک بهش اشاره شد!!

گذشته از این که کتاب گلچین زیبایی از دیوان شمس هست و ارزش ادبی بالایی داره؛ به چند دلیلِ شخصیِ زیر هم تهیه کردن این کتاب توصیه می‌شه:

آ. گرافیک زیبا... همین! توضیح نداره که! بگیرید، ببینید، متوجه می‌شین خودتون! :)

ب. ترجمه‌ی انگلیسی اشعار. برای خودم به شخصه خیلی جالبه که مولانایی که انگلیسی زبونا می‌بینن و می‌پسندن چه شکلیه! توی این کتاب می‌تونین از این زاویه به موضوع نگاه کنین!

پ. اگر خواستین به یه دوست فرهیخته هدیه بدین، شدیداً و اکیداً و قویاً توصیه می‌شه... :)


چهار. خوانش بخشی از یک غزل از شمس پرنده:


بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست / بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

Show your face, the rose garden; the flower bed. That's what I long for. / Open your lips, pour an ocean of sweetness. That's what I long for.


ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر / کان چهره‌ی مشعشع تابانم آرزوست

O, sun of beauty! Emerge from the clouds, / Seeing your radiant, luminous face. That's what I long for.


بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز / بازآمدم که ساعد سلطانم آرزوست

Out of yearning for you I heard the beating of the falcon drum / I flew back to rest on the armlet of the King. That's what I long for.


گفتی ز ناز: «بیش مرنجان مرا برو» / آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست...

Coyly, you said: "Bother me no more, leave!" / The moment toy say: "Bother me no more!" That's what I long for...

۵ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۵ ، ۱۳:۰۷
دکتر سین

اگر به طنز و طنزنویسی و طنزخوانی و طنزدانی و طنزپردازی و طنزخواری و طنزبازی و امثلهم علاقه‌مندید، از دست ندهید:

طنزآوران امروز ایران: 51 داستان طنز از 40 نویسنده

گردآورندگان: عمران صلاحی و بیژن اسدی‌پور

انتشارات: مروارید

تعداد صفحات: 369


یادداشت: همین که کتاب رو ورق بزنین و به اسمایی مثل جلال آل احمد، نادر ابراهیمی، ایرج پزشکزاد، فریدون توللی، محمد علی جمال‌زاده، صادق چوبک، علی اکبر دهخدا، عمران صلاحی، کیومرث صابری، هوشنگ مرادی و دیگران (!) بربخورید، حتماً وسوسه می‌شین کتاب رو بخونین!


بخش‌هایی از کتاب:

یک. ابتدای داستان «خودنویسی» از «حسن تهرانی»

در این که چه‌جوری به دنیا آمده‌ام، روایتهای مختلفی وجود دارد:

مادر مرا توی کشوی گنجه پیدا کرده. پدر وقتی از درخت شاه‌توت، توت می‌چیده دیده که لای شاخه‌ها گیر کرده‌ام. مادربزرگ مرا از صندوق مخملی صندوقخانه درآورده. و برادرهایم موقع بازی مرا توی راه آب پیدا کرده‌اند. من خودم روایت پدر را ترجیح می‌دهم...


دو. تعدادی از «کاریکلماتور»های «پرویز شاپور»

- ماه، تا سپیده‌دم در بستر خشک رودخانه، دنبال تصویر می‌گشت.

- سگ، با سکوت، به دزد خیر مقدم می‌گوید.

- پرواز، فرصت نمی‌دهدکه گربه از درخت، پرنده بچیند.

- گرسنگی، سالن سخنرانی دهان را تبدیل به سالن غذاخوری می‌کند.

- وقتی پاهایم اختلاف عقیده پیدا می‌کنند، بر سر دوراهی قرار می‌گیرم.


سه. بخش‌هایی از داستان «شرایط ازدواج» نوشته‌ی «کیومرث صابری»

- من حرفی ندارم، ولی باباش چی؟ آقابالاخان دخترشو به آدم کارمند یه‌لاقبایی مثل من میده؟

- چرا نده ننه؟... دختر آقابالاخانه دیگه، دختر اتول‌خان رشتی که نیست!

- ولی هر چی باشه، «آقابالاخان» هم کم کسی نیست. «آقا» نیست که هست، «بالا» نیست که هست. «خان» نیست که هست، پول نداره که داره... پس می‌خواستی چی باشه؟ ...


چهار. بخشی از «در خویشاوندی!» اثر «منوچهر احترامی»

... و این میرزا قاسمی رئیس بود در سازمان؛ و هر تغییر که در دیگر ردگان حادث می‌شد، بر حالت وی اثر نمی‌گذارد و هیچ کک، وی را نمی‌گزید.

گفت: من این مقام به پولتیک یافته‌ام. گفتند: آن پولتیک کدام است؟

گفت: چهار چیز: اول آنکه چون ضعیفی بینم، در قبال وی قدرت خویش بنمایم و چون صاحب قدرتی بینم، در حضور وی به ضعف گرایم. دویم آنکه: واکس نزنم، مگر کفش برتران را و به دستمال نروبم، مگر غبار آیینه‌ی سروران را...


+ به میمنت و مبارکی افزودیم اندر سیاهه‌ی سپارش‌نامه... :)

۶ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۱
دکتر سین