۷۵ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

راستش من هنوز که هنوز است لنگ‌های فکر و اندیشه‌ام در هواست. هنوز نمی‌دانم چه نیازی به نوشتن دارم؟ هنوز نمی‌دانم چه می‌شود که به نوشتن جذب می‌شوم؟ کاری که احتمالاً مطلقاً در آن استعدادی ندارم. اما نوشتن به من نوعی حس آرامش می‌دهد. نمی‌خواهم تزِ همیشگی‌ام را باز در چشم و گوشتان فرو کنم که: وقتی که می‌نویسیم می‌توانیم خودمان را بعدها مرور کنیم. می‌توانیم برای تغییر کردن‌هایمان مابازای فیزیکی ایجاد کنیم. می‌توانیم خودمان را بپاشیم روی کاغذ و آینده‌ترها بنشینیم به آن‌چه روزی پاشیده‌ایم نگاه کنیم...

نه!

من وبلاگ می‌نویسم چون نمی‌دانم چرا وبلاگ می‌نویسم. من هنوز که هنوز است نمی‌دانم از جانِ این مدیومِ پوسیده اما دوست‌داشتنی چه می‌خواهم. نمی‌دانم چه فایده‌ای دارد که پرت‌وپلاهای پراکندهٔ این ذهن آشفته را کسانی دیگر بخوانند. چه دردی از من دوا می‌شود؟ یا چه دردی از آن‌ها دوا می‌شود؟

مشخصاً و دقیقاً آن «درد» را نمی‌شناسم واقعاً هنوز.

و گیرِ مغزِ من مشخصاً و دقیقاً روی همین ابهام است.

و این ابهام - مؤکداً: همین ابهام و نه هیچ چیز دیگر در این جهان هستی - باعث می‌شود کماکان بنویسم.

آیا باید به‌دنبال رفع این ابهام باشم؟

آیا این ابهام که رفع شد دیگر نخواهم نوشت؟

آیا اصلاً درست استنتاج کرده‌ام و این ابهام دلیل نوشتن من است؟ نه حالا حتماً یگانه دلیل نوشتنم. اما آیا واقعاً مهم‌ترین دلیل یا حتی یکی از مهم‌ترین دلایل نوشتنم همین ابهام است؟

جواب تمام این آیاها یک کلمه است: نمی‌دانم!

و این یعنی دربارهٔ خودِ ابهامِ دلیلِ نوشتن هم ابهام دارم.

مِهی در دلِ مِهی.

نتیجه‌گیری منطقی این‌که: تا اطلاع ثانوی صدای افکار من را از درون مهی دولایه (!) می‌شنوید.

تا کجا و تا چند؟ نمی‌دانم. شاید حتی اصلاً این آخرین نوشته‌ام باشد. شاید هم نباشد. کسی چه می‌داند؟!

گفتم که: راستش من هنوز که هنوز است لنگ‌های فکر و اندیشه‌ام در هواست...

۱۲ دیدگاه موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۸
دکتر سین

داشتم برای پیدا کردن سیکل عملیات حرارتیِ۱ یه فولاد به‌خصوص، کتاب راهنمای عملیات حرارتی رو ورق می‌زدم که توی مقدمه‌ش چشمم خورد به این پاراگراف:

در گذشته در شهر دمشق شمشیرهایی ساخته می‌شد که به کارایی و استحکام بالا شُهره بودند. این شمشیرها هنگام جنگ شمشیر دشمن را می‌شکستند، بدون این‌که خودشان آسیبی ببینند. راز ساخت این سلاح مقاوم - که تا سال‌ها پنهان ماند و به‌عنوان اسرار حرفهٔ خانوادگی سینه‌به‌سینه به نسل‌های بعد منتقل می‌شد - این بود که در زمان آهنگری، شمشیر را بلافاصله بعد از داغ کردن در کوره، در شکم یک اسیر جنگی فرو برده و شدیداً تکان می‌دادند تا خون به تمام سطح آن برسد ...

شوکه شدم. کتابو بستم. حس کردم یه فریاد از عمق تاریخ داره روحمو مرتعش می‌کنه. منطقی‌ش اینه که فکر کنین فریاد متعلق به اون اسیری بوده که قربانی این خشونت شده. خودمم اولش همین فکرو می‌کردم. اما خوب که دقت کردم، دیدم نه! صدای زجرکش شدن روح اون آهنگر دمشقیه که پشتمو لرزوند. اونی که شغلش ساختن اون شمشیرا بوده...

با خودم فکر کردم از این‌که مجبور بوده مدام دیگرانو بکشه، اونم با این وضع فجیع، دیوونه نشده؟ اصلاً اولین بار که می‌خواسته این کارو بکنه چه حسی داشته؟ اون موقع که پدرش برای اولین بار بردتش پای کوره و طرز کارو نشونش داده چی دیده؟ واکنشش چی بوده؟ چه‌قدر طول کشیده تا به این حجم از خشونت تو زندگیش عادت کنه؟ چند بار به خودش و زمین و زمان فحش داده برای داشتن چنین شغلی؟ چه‌قدر افسردگی و نگرانی رو تحمل کرده؟ چند بار سعی کرده کاری کنه خودشو از این وضع خلاص کنه؟ شاید اگر وجدان بیداری داشته، ممکنه حتی به کشتن خودش فکر کرده باشه. چند بار؟ چه‌قدر؟ چه‌طوری؟ توی همون کوره؟ با همون شمشیر داغ؟ شایدم نه. شاید من دارم زیادی بهش باج می‌دم و دارم الکی سعی می‌کنم وجههٔ انسانی بهش بدم. شاید از تکون دادن شمشیر تفتیده تو شکم یه نفر دیگه لذت می‌برده. شایدم از اون وحشتناک‌تر: بدون کوچیک‌ترین لذتی و مثل یه کار عادی انجامش می‌داده...!!

... در خون انسان ترکیبات نیتروژن‌دار وجود دارد. طی این عمل خشونت‌آمیز نیتروژن موجود در خون (اوره) به سطح فولاد نفوذ می‌کرد و باعث می‌شد شمشیر اصطلاحاً نیتراته شده و سختی آن افزایش یابد.

این بخشو که خوندم خنده‌م گرفت! اون «اوره»ی توی پرانتز یهو همهٔ اون سؤالایی رو که با خوندن بند اول، توی ذهنم مثل یه گله گاومیش رم کرده بودن، دود کرد و فرستاد هوا و یه گزارهٔ ساده جای تمامشونو گرفت: «خب نیتروژن (یا بهتره بگم اوره) توی - گلاب به روتون - ادرارم که وجود داره!!»

در کسری از ثانیه، ژانرِ مجموعه افکار توی مغزم از «تراژدی غلیظ با موضوع روح خفه‌شدهٔ آهنگر دمشقی» رفت سمتِ «کمدی سیاه با موضوع بخت بد اسیر مفلوک»! از این تغییر ناگهانی حال و هوای ذهنم هم خنده‌م گرفته بود، هم عذاب وجدان داشتم از خندیدنم. آخه چه‌قدر اون اسیر بدبخت، بدشانس بوده که برای رضای خدا حتی فقط برای یک بارم که شده قبلش یه نفر تو صنف آهنگرای دمشق پیدا نشده که به‌صورت اتفاقی روی یه شمشیر قضای حاجت کنه تا کلاً مسیر ساخت شمشیرای محکم از یک عمل «خشن و ددمنشانه اما سازگار با تجربه» به سمت یک عمل «قبیح اما خنده‌دار و در عین حال بدون درد و خون‌ریزی» منحرف بشه. اَی گل بگیرن در اون شانسو هعی! :|


نتیجه‌گیری فلسفی [با قید این مسأله که در مَثَل مناقشه نیست و با عرض پوزش به‌خاطر به‌کار بردن تعدادی کلمات به‌صورت صریح‌اللهجه!]: اگه بخوایم دقیق نگاه کنیم، زندگی همه‌ش همینه. دردایی که طی گذر عمر روح ما آدما رو ذره‌ذره می‌خوره، می‌تونه با یه جیش ساده مسیرش عوض بشه. قسمت خنده‌دار و در عین حال تاریک و تلخ ماجرا اینجاست که شاید به عمر ما قد نده ببینیم کجای کارو باید می‌شاشیدیم و نشاشیدیم؛ یا این‌که چه کسی باید پیدا می‌شده و به کجای زندگی ما می‌شاشیده و نشاشیده؛ تا ما از این دردا خلاص شیم. حتی ممکنه چندین نسل طول بکشه تا جای درستش معلوم بشه؛ و این بخش از زندگی و این وجه از آدم بودن، درد داره. همون دردی که خدا می‌گه انسان رو وسط اون آفریده!


* بر وزنِ قیمه‌ها در ماستا

۱ عملیات حرارتی به زبان ساده تعریفش می‌شه این: داغ و خنک کردنِ حساب‌شدهٔ فولاد (از نظر میزان دما و مدت زمان نگه‌داری در کوره و چگونگی خنک‌کاری و ...) که باعث بهتر شدن خواص مکانیکی‌ش مثل استحکام و سختی و امثلهم می‌شه.


پ.ن. پست ویژهٔ نوشته شده برای شونزدهم شهریور ۹۹! روز بلاگستان مبارک!

۱۰ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۰۶
دکتر سین

یه آزمایش جالب هست توی آمار به اسم آزمایش قیف. فرض کنین به شما یه قیف بدن بگن اینو توی یه ارتفاع مشخصی نسبت به زمین نگه دار و در تمام طول آزمایش اینو بالا یا پایین نبر. ولی به چپ و راست و جلو و عقب به هر میزان و در هر جهتی که خواستی مُجازی حرکتش بدی. بعد بهت ۱۰۰ تا تیلهٔ یک شکل هم می‌دن و می‌گن اینا رو از توی اون قیفه بنداز روی یه نقطهٔ مشخص روی زمین. (طبیعتاً قطر تیله‌ها از قطر لولهٔ قیف کوچیک‌تره که تیله‌ها بتونن از قیف رد بشن.) بعد شما قیفو در ارتفاع گفته شده روی نقطهٔ هدف تنظیم می‌کنین و اولین تیله رو می‌ندازین پایین. می‌بینین که به خاطر اختلاف قطر تیله با لولهٔ قیف، تیله هم‌مرکز با لولهٔ قیف حرکت نکرده و با یه اختلافی نسبت به هدف روی زمین برخورد می‌کنه و دقیقاً روی نقطهٔ هدف نمی‌شینه. تو این شرایط چه کار می‌کنین؟ قیفو حرکت می‌دین؟ اگه آره، چه‌قدر؟ و اگر نه، چرا؟

بذارین مسأله رو براتون ساده‌تر کنم. فرض کنین چهارتا قاعده بهتون پیشنهاد بشه.

قاعدهٔ ۱: قیف رو از جایی که اول تنظیم کردین تکون ندین و تمام ۱۰۰تا تیله رو توی همون موقعیت یکی‌یکی بریزین پایین.

قاعدهٔ ۲: هر تیله‌ای که انداختین پایین، فاصله‌شو تا هدف اندازه بگیرین، بعد قیفو از هر جایی که هست به اندازهٔ همون اختلاف به سمت مرکز جابه‌جا کنین و بعد تیلهٔ بعدی رو بندازین پایین و همین مراحلو برای تمام تیله‌ها تکرار کنین.

قاعدهٔ ۳: هر بار تیله رو می‌ندازین فاصلهٔ نقطهٔ برخوردشو با هدف اندازه بگیرین. بعد قیفو ببرین روی هدف و از اون‌جا به اندازه‌ی فاصله‌ای که اندازه‌ گرفتین، در خلاف جهت جابه‌جاش کنین. دقت کنین که فرق قاعده ۲ با ۳ اینه که توی دومی شما قیفو نسبت به نقطهٔ پرتاب قبل جابه‌جا می‌کردین؛ اما توی قاعده سوم اول میارینش روی هدف بعد جابه‌جاش می‌کنین.

قاعدهٔ ۴: بعد از انداختن هر تیله، قیفو منتقل کنین رو نقطهٔ برخورد اون تیله با زمین و بعد تیلهٔ بعدی رو بندازین.

حالا بگین کدوم قاعده رو انتخاب می‌کنین؟ خوب فکر کنین. عجله نکنین. سعی کنین استدلال منطقی بیارین. بعد برید به ادامهٔ مطلب...

۱۳ دیدگاه موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۲۶
دکتر سین

شنیده‌ین می‌گن کلاغا همیشه دارن پی اشیای براق می‌گردن ببرن تو لونه‌شون؟ هر چیز براقی! قاشق، شیشه‌، انگشتر، زیپ. بعضی از آدما هم توی زندگی مَجازیشون کلاغن! یه عالمه کانال و گروهو و آدمو دنبال می‌کنن و همیشه چندصدهزارتا پیام نخونده دارن. بعضی از کانالا رو حتی نمی‌رسن ماهی یک‌بارم نگاه کنن. اما شما بگو اگه یک بار به مخیله‌شون خطور کرده باشه که بخوان از این گروها و کانالای بلااستفاده بیان بیرون. صندوق ورودی ایمیلشون به‌خاطر این‌که آدرسشو برای عضویت توی میلیون‌تا سایت اَلَکی پَلَکی وارد کرده‌‌ن، همیشه پر از ایمیلای نخونده‌ست؛ که هیچ‌وقتم قرار نیست خونده بشن. بازم با این حال فکر پاک‌کردن و حذف‌کردن عضویتای بی‌خودی می‌ترسوندشون. درست انگار که از کلاغ بخوای انگشترا و قاشقا و زیپاشو بندازه دور!


+ بازنشر: موقع نوشتن پست امروز هی به این فکر می‌کردم چه‌قدر زندگی با کسایی که کلاغ‌بازی درمیارن رومخه! بعد یاد سه سال پیش افتادم که یه مطلبی نوشته بودم که توی مقدمه‌ش به همین «اخلاق ضدکلاغی» خودم اشاره کرده بودم. دیدم بازنشر اون مطلب قدیمی خالی از لطف نیست. بخوانید: [اسپم] :)

++ اون اسپمه رو هنوزم که هنوزه پاکش نکرده‌م! :دی

۱۷ دیدگاه موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۸ ، ۱۰:۳۷
دکتر سین

راویان اخبار و ناقلان احوال و تناسخیان خوش‌سخن و جانورشناسان شکرشکن، چنین نقل کرده‌اند که: وی - اَصلَحَ اللهُ خُلقَه الرَّذیلَة - در زندگی پیشین خویشتن، ابریشمین کِرمی بود، بَس لَش. آن‌گاه که دیگر کرمان بنا بر اقتضائات طبیعت، به‌جهت دگردیسی از قالب کِرمی به هیأت پروانگی، در کارِ تناول و بلع برگ توت بودند؛ وی هیکل حلقه‌حلقه‌ی سبزش را بر برگ توتی فراخ زیر آفتاب لمانیده بود و چرت همی‌زد. چون موعدِ رشتنِ پیله فرارسید، دیگر کرمکان، فربه و لپ‌گلی، جملگی به جد و جهد فراوان تنیدن و پیچیدن آغازیدند؛ لکن وی، لاغر و کم‌رمق، دو برگ توت در جیب شلوار خویش چپانیده و آن‌گاه پیله‌اش را، بی‌درز، گرداگرد خویشتن تنید. و گویند کرمک، این بی‌درزیِ پیله از آن جهت در کار خویش روا داشت تا هیچ‌گاه برون نگردد و در آن‌جا تا ابد الدهر بیاساید. غافل از این که مام طبیعت، کج‌اندیشان را که پیله به پروانگی مرجح بدارند، در همان پیله‌ٔ اندیشه‌شان کتلت نماید. و چون دست قدار تقدیر، کرم - عَلَیهِ الرَّحمَة - را به دیار باقی شتاباند، روح کرم در وی - دکتر - حلول نمود. پس شد آن‌چه شد...

۵ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۰ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۵۶
دکتر سین

- به‌نام خداوند بخشندهٔ مهربان

و چون او را نوبت «تصمیم» فرارسید، تعلل نمود (۲۰) و از پی ملعبت دوان شد (۲۱) و [تصمیم را] فروهشت، مبادا [او را] صدمه‌ای دررسد (۲۲) و در این کار اصرار و افراط نمود، تا آنجا که زخم‌های بازی بر جراحات تصمیمِ ناگرفته فزونی یافت (۲۳) [ولی] باز از تصمیم گریزان بود (۲۴) و این تعلل که در کار خویش رواداشت، نه از مشاهدت، که از مهابتی بود که مشاهدت بر جان وی داشت (۲۵) چه، آن‌چه دید پرمهابت نبود، [بل] آن تصویر که بر جان وی نقش بست، پرمهابت نمود (۲۶) و چه جای شگفتی، بسا آدمی سایه‌ای جنبان بر دیوار بیند و توحش بر وی غالب آید (۲۷) که درنده‌ای قصد او کرده، یا راه‌زنی بر جان و زر وی طمع دوخته (۲۸) حال آن‌که سایه ازآنِ پاره کرباسی‌ست که باد بر سر شاخه‌ای بجنباند (۲۹) چنین بود حال وی و رقص پاره کرباسی بر نی، که او را بر وقوف و قعود واداشت (۳۰)

- راست گفت؟ خدا داند...

۹ دیدگاه موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۷ ، ۱۰:۰۶
دکتر سین

- اول دو بند خوشحال بنویسم:


یک. یه تشکر صمیمانه بکنم همین اول پستی از همهٔ کسایی که توی این چند وقت اخیر دارن منت سرم می‌ذارن و داستانمو می‌خونن. ممنونم از کامنت‌ها و لا‌یک‌هاتون. به قول فرنگیا: دیس مینز اِ لات تو می! :) اگر برسم و تایپ قسمت بعدی رو تموم کنم، مرواریدِ سوم رو فردا منتشر می‌کنم. اگرم نشد، ان‌شاءالله به حول و قوهٔ الهی اگر عمری بود، باقی داستان رو از اول مهر خواهم نوشت. علی‌الحساب چند روز می‌رم مرخصی. :)


دو. وبلاگم ۱۱۱۱ روزه شد. شیشِ شیش تولد سه‌سالگی‌ش بود. یادم رفت جشن بگیرم! حالا ایشالا سال بعد، تولد چار سالگی‌ش جبران می‌کنم؛ به شرط بقا. :)


- حالا دو بند غمگین:


سه. محرم اومد. حال عجیبی دارم. خستگی این روزا و این سالا تو جونم مونده. احساس می‌کنم بی‌آبروتر و روسیاه‌تر از اونی هستم که ... اما نه! بازم کَرَم آقا دل سیاهمو به طمع می‌ندازه که امسالم ناامید نباشم... خیلی پُرروام! نه؟! -_-


چهار. از بعد از ظهر دلم آشوبه. از جلوی مغازهٔ لوازم‌التحریری محل رد می‌شدم. صاحبش جوون خوش‌مشربیه. اما امروز عوض این‌که لبخند خودشو ببینم، یه بنر دیدم که روی در مغازه‌ش زده بودن. عکس خودش بود. زیرش نوشته بود: «رفقا حلالم کنید.» می‌گن با ماشین رفته ته دره.

از بعد از ظهر دلم آشوبه. به چیِ این دنیا می‌شه دل بست آخه؟! روحش شاد... -_-


+ این روزا اگر اشکتون جاری شد، منم دعا کنین...

۱۰ دیدگاه موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۳۴
دکتر سین
۴ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۷ ، ۰۸:۵۱
دکتر سین
۵ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۰۵
دکتر سین
۳ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۰۹:۰۶
دکتر سین