نمیدونم اولین بار تو کودوم دیکشنری، یا توسط چه کسی، کلمهی welcome بهصورت well com نوشته شده؛ که توی مغازهها همه نوشتن well com!!
+ تازه یه سوپری هم هست که روی یخچالش بزرگ نوشته well com to yor shap!
نمیدونم اولین بار تو کودوم دیکشنری، یا توسط چه کسی، کلمهی welcome بهصورت well com نوشته شده؛ که توی مغازهها همه نوشتن well com!!
+ تازه یه سوپری هم هست که روی یخچالش بزرگ نوشته well com to yor shap!
شاید پدر و مادرا بتونن به دروغ بگن ما همهی بچههامونو به یه اندازه دوست داریم و شاید اصلاً بعضی وقتا خودشونم این دروغا رو باور کنن؛ اما هیچ مدرسی نمیتونه بگه من همهی کلاسامو و همهی دانشجوهامو به یه اندازه دوست دارم!
من خودم به شخصه با کلاس سهشنبه عصر این ترم خیلی بیشتر از بقیه حال میکردم! دانشجوهاش، اعم از دخترا و پسرا، از بقیهی گروهها خونگرمتر و انرژیزاتر (!) بودن! دیروز جلسهی آخرشون بود و توی این دو سه سالی که تدریس کردم، این اولین گروهی بود که باهشون سلفیِ خدافظی گرفتم!! :))
+ بدانید و آگاه باشید که میزان راحت بودن یه مدرس سر یه کلاس با دانشجوها، فقط به خود اون مدرس بستگی نداره! جوی که دانشجوها هم بهوجود میارن، خیلی مؤثره؛ خیلی!! :)
یه جملهی معروف هست که میگه اگه میخوای کسی رو بشناسی، ببین با چه کسایی رفاقت میکنه. اما من میگم این جمله خیلی هم درست نیست! مثال نقضش هم خود منم!
رفقای من از هر قماشی که فکرشو بکنین هستن. من رفیق ورزشکار دارم، رفیق معتاد دارم، رفیق نمازخون دارم، رفیق عرقخور دارم، رفیق ۳۵ ساله دارم، رفیق ۱۸ ساله دارم، رفیق بامرام دارم، رفیق بیوفا دارم، رفیق بیکار دارم، رفیق شاغل دارم، رفیق مجرد (الی ما شاء الله) دارم، رفیق متأهل دارم، رفیق داشتم که رفته حوزه درس خونده، رفیق داشتم دانشگاه شریف درس خونده، رفیق داشتم پیام نور حسابداری خونده، رفیق داشتم بعد از دو ترم دانشگاه رو ول کرده، رفیق داشتم که هر هفته دو سه شب توی کارگاههای ادبی و شب شعر پلاس بوده، رفیق داشتم سازشو زمین نمیذاشته، رفیق داشتم نخبهی ریاضی بوده، رفیق داشتم قد بز حالیش نبوده، رفیق داشتم پنجتا دوست دختر داشته، رفیق داشتم که تا حالا از ۲۵ متری دخترا هم رد نشده، رفیق داشتم که بهشدت منظم و مرتب بوده، رفیق داشتم که اتاقش مثل بازار شام بوده، رفیق داشتم که با هم رفتیم مسجد، رفیق داشتم که با هم رفتیم کافیشاپ، رفیق داشتم که با هم یه هفته نشستیم تو خوابگاه مقاله نوشتیم، رفیق داشتم که با هم یه هفته هر روز بعد از ظهر رفتیم فیلمای آلفرد هیچکاک رو توی دانشگاه دیدم و حتی توی جلسهی نقدشم فعالانه شرکت کردیم، رفیق داشتم که از تنهایی و افسردگیش برام گفته و گریه کرده، رفیق داشتم یه روز کامل کلاسامونو پیچوندیم تو دانشگاه قدم زدیم و و با هم خوش گذروندیم و خندیدیم، رفیق داشتم که از ۱۴۱ واحد لیسانس، بیشتر از ۱۰۰ واحدو با هم پاس کردیم (بهمون میگفتن پت و مت :) )، رفیق داشتم که فقط سالی دو بار میبینمش، رفیق داشتم که رفته فرانسه زندگی میکنه، رفیق داشتم که تو روستا زندگی میکنه. خلاصه هر نوع آدمی که شما بگین، توی رفقای من پیدا میشه!
الان اگه یه نفر همهی این رفقای منو یهجا ببینه، چهطور میخواد منو بشناسه آخه؟! :|
یکی از روزهای آخر بهار سال هشتاد و یک بود که من جانداری به نام امیر مهدی ژوله را دیدم. او شبیه میلهی پرچم بود. او فکر میکرد یک ورزشینویس است. او فکر میکرد چون در نشریات تماشاگران، پیامآور و جهان فوتبال مطلب نوشته حتماً ورزشینویس است، اما اشتباه میکرد؛ نبود. عمراً. او یک طنزنویس بود. این را خودش هم نمیدانست. یعنی عقلش نمیرسید که بداند. برای همین هم شروع کرد به نوشتن مطالب ورزشی و به این ترتیب او مثل بقیه زندگیاش یک راه اشتباه را ادامه داد.
مطالب ورزشی او در چلچراغ چاپ میشد و خودش کلی احساس میکرد دارد ورزشینویس بزرگی میشود، اما نمیشد.
یک روز یک مطلبی نوشت به اسم یادداشت یک کودک فهیم. قرار بود این ستون در طول مدت جام جهانی به چاپ برسد. رسید. خوب بود. خودش اینطور فکر نمیکرد. بس که خنگ بود. گفتم بیا و یک بار توی عمرت واقعاً فهیم باش و این ستون را حفظ کن. ستون، تبدیل به ستونی ثابت شد. رفته رفته طرفدار و هوادار و ... حتی خواستگار پیدا شد. او به تدریج از صورت یک میله پرچم بدل به یک چهره جهانی شد. من از او ذوق میکردم. یک جاهایی احساسات خوبی نسبت به او پیدا میکردم. وقتی در مراسم شب چله چلچراغ مردم چند کیلو وات ساعت برایش دست زدند، از اینجا تا شابدالعظیم احساس خرسندمدارانهای به من دست داد.
یک روز فردی موسوم به فریدون عموزاده خلیلی به او پیشنهاد داد بیا کتابت بکنیم، او هم گفت با اجازه بزرگترها بعله.
حالا من در این برهه حساس و حتی صحنهدار از زمان معتقدم او اگر قدر خودش را بداند و اینقدر بچهبازی از خودش در نکند روزی آدم میشود. به هر حال از میله پرچم بودن که بهتر است.
متنی که خوندین، پیشگفتاریه با عنوان «او روزی آدم میشود» که «ابراهیم رها» اول کتاب «دستنوشتههای یک کودک فهیم» اثر «امیر مهدی ژوله» نوشته.
شاید خیلیا تا چند ماه قبل اسم ژوله رو فقط توی تیتراژ بعضی از سریالا دیده بوده باشن. اما ژوله امروز یکی از حرفهایهای طنزنویسی ایرانه. کتابی که امروز معرفی کردم، نقطهی رسمی شروع ژوله، بهعنوان ژولهای که امروز میشناسیم، هستش! کتاب، کمحجمه: حدود ۹۰ صفحه. خوندنش وقتی ازتون نمیگیره، اما کلی بهتون انرژی میده!
امیدوارم بخونین و لذت ببرین.
این تصویر روی جلده ...
... و اینم پشت جلده! :)
«یکی» از بزرگترین دغدغههای من، موقع ایجاد وبلاگم، انتخاب اسم بود. بعد از کلی فکر، دکتر سین رو برگزیدم؛ چون سین که هستم، دکتر هم ایشالا دارم میشم! (تف تو ریا!) حالا چند روزه با دکتر میم آشنا شدم. کلی استرس گرفتم؛ رفتم دیدم از من مسبوق به سابقهتره (یعنی قدیمیتره)!! حالا چند روزه «گلامِ» درونم هی بهم میگه: «من میدونم! همه الان فکر میکنن تو اسمتو کپ زدی!! من میدونم!» :||||||||||||
+ گلام همونیه که تو گالیور هی نفوث بد میزد! :| دهه شصتیا یادشونه!
+ به نظرتون اسمم رو عوض کنم؟ کسی تو ثبت احوال بیان آشنا نداره؟! :|
+ بیربط یک: من پنجتا عمو و یه عمه دارم که مخفف اسم همشون میم.سین. هست! بابام هم ایضاً! یه خاله و یه دایی هم دارم که هر دو پ.عین. هستن؛ مامانم هم ایضاً!!
+ بیربط دو: یه روز نشستم حساب کردم، دیدم این هشتمین وبلاگیه که من توش مینویسم!! البته دومین وبلاگ خصوصیمهها. اولین وبلاگ خصوصیم توی کمتر از یه سال هک شد! :| سهتا وبلاگ مربوط به تدریسهام داشتم و دارم. یه وبلاگ برای همنویسی هستش. یه وبلاگ گروهی داشتیم برای مشاعره، که الان دیگه وجود نداره! یه وبلاگ گروهی هم بود برای من و چارتا از دوستان دبیرستانیم. خدا رو شکر این مورد آخر رو کسی از شماها ندیده! خخخخ
۱
- آخ آخ! میدونی آدم کجاش میسوزه؟
- نه! کجاش؟
- هر جاش که در معرض گرمای شدید قرار بگیره!
- :|
۲
- میدونی شاعر چی میگه؟
- نه! چی میگه؟
- شعر میگه!
- :|
۳
- میدونی الان چی میچسبه؟
- چایی داغ؟!
- نخیر! چسب!!
- :|
+ کلاً جمله رو که با «میدونی ...» شروع میکنه، باید توقع داشته باشی یه حرف لوسِ یخِ بیمزهی ... از دهنش در بیاد!!
+ بدبختی اینه که خودش از صمیم قلب باور داره که بامزهست! :|