۲۳۷ مطلب با موضوع «احوالات» ثبت شده است

از این کلوچه‌های لاهیجان هست نرمه، لاش خمیر گردو و زنجبیل داره، خیلی شیرینه، تو هر بسته‌ش دوتا دونه داره؟ اگه دست من بود هر روز از اونا می‌گرفتم برای شرکت. دیوونه‌شونم! با آدم مشورت نمی‌کنن که!
قضیه از این قراره که شرکت هر روز یه خوراکی سادهٔ کوچیک مثل کلوچه و کیک و بیسکویت و از این‌جور چیزا بهمون می‌ده که تا قبل از رسیدن ناهار گرسنه نشیم. همه‌ی این خوراکیا، شیرین و خوش‌مزه و پرطرف‌دارن، جز یکی‌شون: بیسکویت تُرد نمکی مینو. این بیسکویت با اختلاف، کم‌طرفدارترین خوراکی شرکته. شاید فقط نیم‌درصد از مردم جهان همچین چیزی رو دوست داشته باشن. اگه بخوام توصیفش کنم که به ذهنتون تقریب پیدا کنه: یه تعداد تخته پنج در پنج چوب خشکو تصور کنین که روش تپه تپه دونه‌های نمک هست. یکی از بچه‌ها می‌گه من این بیسکویتا رو می‌برم خونه موقعی که می‌خوایم برنج خیس کنیم جای نمک یه دونه‌شو می‌ذاریم تو کاسهٔ برنج. روزایی که ترد می‌دن خیلیا عطاشو به لقاش می‌بخشن. تا امروز کلی غرغر و نق‌نق و تقاضای رسمی از مسئول خرید شده که این بیسکویتو دیگه نخره؛ اما کو گوش شنوا؟
منم وقتایی که ترد می‌دن نمی‌تونم همه‌شو یه‌جا بخورم. می‌دونی؟ پایین نمی‌ره لامصب. برا همینم تصمیمم این بود که بگیرم بذارم توی کشوی میزم و روزی یکی دوتا دونه‌شو بذارم گوشه لپم خیس بخوره، آروم آروم بدم پایین تا کم‌کم تموم بشه. چند روز پیش که کشو رو باز کردم تا یه بسته ترد بذارم توی انبار (!) دیدم سه‌تا بسته‌ی باز نشده بیسکویت ترد روی هم جمع شده. یه جایی تو محاسباتم اشتباه کرده بودم! سرعت ورود ترد توی کشو بیش‌تر از سرعت خروجش بود. دیدم اگه بخوام روزی یکی دوتا دونه بخورم، تا دو سه ماه آینده باید یه میز دیگه بگم برام بیارن! ناچار گفتم اون سه‌تا بسته رو بیارم خونه. حداقل به درد برنج خیس کردن که می‌خوردن! تصمیم گرفتم دیگه مثل خیلیای دیگه روزایی که ترد می‌دن، برندارم.
وقتی رسیدم خونه خواستم تردا رو بذارم سر راه و در رم. آروم بیسکویتا رو گذاشتم روی اپن آشپزخونه. همین که خواستم متواری بشم، مامان از پشت سر سلام کرد. پرسید اینا رو از کجا آوردی و من قضیه رو براش توضیح دادم. اومد یه بسته رو باز کرد و شروع کرد به خوردن. انگار داشت کیک خامه‌ای با تیکه‌های موز و گردو می‌خورد. انتظار هر چیزی رو داشتم جز این! همیشه توی شرکت دنبال این بودم ببینم کسایی که ترد دوست دارن چه شکلی‌ان! نگو یه دونه‌شو بیخ گوشمون تو خونه‌ داریم!! :دی
ورق برگشت!
حالا صبح‌ها که وارد شرکت می‌شم می‌بینم توی سبدِ توی نگهبانی ترد گذاشته‌ن، برش می‌دارم می‌ذارم تو کیفم و به غرغرای بقیه تو دلم می‌خندم. از شما چه پنهون الان دیگه وقتی چند روز می‌گذره و ترد نمی‌دن، دلم شور می‌زنه! حتی بیش‌تر از وقتایی که چند روز می‌گذره و کلوچهٔ لاهیجان نمی‌دن! :))

پ.ن. برای دوستانی که براشون سؤال پیش اومده که توی کرونا چرا می‌ری سر کار؟ چرا بیسکویتا رو میاری خونه؟ و از این دست سؤالا، عرض کنم که حواسم به این چیزا هست. مراقبم. پروتکلا رو کامل رعایت می‌کنم. جای نگرانی نیست. :)
۲۲ دیدگاه موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۰ ، ۱۲:۳۳
دکتر سین

یه نگاه به وبلاگم می‌کنم و می‌بینم دیگه مثل سابق حس خوب و انرژی مثبت ازش نمی‌گیرم. با خودم می‌گم یه خرده خلوتش کنم. اضافات و چیزایی رو که مال قدیمه و الان دیگه شبیه اون موقع‌هاش نیست رو حذف کنم. به سرم می‌زنه از بخش «ختم قرآن» شروع کنم. پاکش کنم. اما دست و دلم به کار نمی‌ره. حیفم میاد. فکر می‌کنم حرکت مثبتی بوده که خوب شروع شد. اما از طرفی هم خب خیلی وقته که پی‌شو نگرفته‌م.

این موضوع برای خیلی جنبه‌های دیگهٔ این وبلاگ هم صادقه. با خودم که فکر می‌کنم می‌بینم خیلی وقته که روند این وبلاگ نسبت به اون چیزی اول بود، فرق کرده. الان دیگه مدت مدیدیه که خیلی کم‌تر حرف می‌زنم. خیلی خیلی کم‌تر وبلاگ می‌خونم. و خیلی خیلی خیلی کم‌تر نظر می‌دم.

انگار قدیما بی‌غم‌تر و سرزنده‌تر بودم. الان چند وقتیه از نوشته‌های کم‌شمارم بوی استرس و بدحالی میاد.

نمی‌خوام بهونه بیارم. اما فکر می‌کنم مشغله‌م نسبت به چند سال قبل خیلی بیش‌تر شده و وبلاگ‌نویسی برام از دغدغه تبدیل شده به یه کار فرعی.

به بیان دیگه می‌شه گفت الگوی اینجا می‌نویسم، دیگه اون الگوی سابق نیست. فکرا، اهداف، حتی طبقه‌بندیای موضوعی. همه‌چی انگار مال صد سال پیشه.

با خودم فکر می‌کنم که چه‌طور می‌شه بهش سامون داد؟

اصن لازمه که به سامون دادنش فکر کنم؟

یا شاید اصلاً بهتره که رهاش کنم...؟



نمی‌دونم...



پ.ن. گزینهٔ «پیش‌نمایش» موقع تایپ پست برای شما هم کار نمی‌کنه؟ یا فقط من باهاش مشکل دارم؟

۹ دیدگاه موافقین ۸ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۱۰
دکتر سین

مرا هزار امید است و نه‌صدونودونه‌تاش تویی...

کاش کار به اون یه‌دونه نَکِشه...

۷ دیدگاه موافقین ۹ مخالفین ۰ ۳۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۲۳:۰۰
دکتر سین

راستش من هنوز که هنوز است لنگ‌های فکر و اندیشه‌ام در هواست. هنوز نمی‌دانم چه نیازی به نوشتن دارم؟ هنوز نمی‌دانم چه می‌شود که به نوشتن جذب می‌شوم؟ کاری که احتمالاً مطلقاً در آن استعدادی ندارم. اما نوشتن به من نوعی حس آرامش می‌دهد. نمی‌خواهم تزِ همیشگی‌ام را باز در چشم و گوشتان فرو کنم که: وقتی که می‌نویسیم می‌توانیم خودمان را بعدها مرور کنیم. می‌توانیم برای تغییر کردن‌هایمان مابازای فیزیکی ایجاد کنیم. می‌توانیم خودمان را بپاشیم روی کاغذ و آینده‌ترها بنشینیم به آن‌چه روزی پاشیده‌ایم نگاه کنیم...

نه!

من وبلاگ می‌نویسم چون نمی‌دانم چرا وبلاگ می‌نویسم. من هنوز که هنوز است نمی‌دانم از جانِ این مدیومِ پوسیده اما دوست‌داشتنی چه می‌خواهم. نمی‌دانم چه فایده‌ای دارد که پرت‌وپلاهای پراکندهٔ این ذهن آشفته را کسانی دیگر بخوانند. چه دردی از من دوا می‌شود؟ یا چه دردی از آن‌ها دوا می‌شود؟

مشخصاً و دقیقاً آن «درد» را نمی‌شناسم واقعاً هنوز.

و گیرِ مغزِ من مشخصاً و دقیقاً روی همین ابهام است.

و این ابهام - مؤکداً: همین ابهام و نه هیچ چیز دیگر در این جهان هستی - باعث می‌شود کماکان بنویسم.

آیا باید به‌دنبال رفع این ابهام باشم؟

آیا این ابهام که رفع شد دیگر نخواهم نوشت؟

آیا اصلاً درست استنتاج کرده‌ام و این ابهام دلیل نوشتن من است؟ نه حالا حتماً یگانه دلیل نوشتنم. اما آیا واقعاً مهم‌ترین دلیل یا حتی یکی از مهم‌ترین دلایل نوشتنم همین ابهام است؟

جواب تمام این آیاها یک کلمه است: نمی‌دانم!

و این یعنی دربارهٔ خودِ ابهامِ دلیلِ نوشتن هم ابهام دارم.

مِهی در دلِ مِهی.

نتیجه‌گیری منطقی این‌که: تا اطلاع ثانوی صدای افکار من را از درون مهی دولایه (!) می‌شنوید.

تا کجا و تا چند؟ نمی‌دانم. شاید حتی اصلاً این آخرین نوشته‌ام باشد. شاید هم نباشد. کسی چه می‌داند؟!

گفتم که: راستش من هنوز که هنوز است لنگ‌های فکر و اندیشه‌ام در هواست...

۱۲ دیدگاه موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۸
دکتر سین

خب اینم از این. سی‌ویک هم تموم شد.

دیگه کم‌کم داره رفتارم صبورانه‌تر و آروم‌تر می‌شه.

دیگه بیش‌تر فکر می‌کنم قبل از این‌که هر کاری رو شروع کنم.

دیگه دارم بیش‌تر و بیش‌تر و بیش‌تر شبیه کسی می‌شم که از سالای جوونی داره جدا می‌شه.

حس می‌کنم دیدم وسعت پیدا کرده.

شیش‌ضلعی روتین زندگی رو بهتر می‌بینم.

تولد-تحصیل-ازدواج-اشتغال-فرزندآوری-مرگ.

همه‌ش عادی و طبیعیه.

دارم کم‌کم صعود می‌کنم.

وقتی از بالا به همه‌چی نگاه کنی، دیگه کم‌تر احساسی و هیجان‌زده می‌شی.

دیدِ از بالا.

مشرف.

دیگه خودمو توی هزارتو نمی‌بینم.

الان دارم به هزارتو از بالا نگاه می‌کنم.

طبیعیه که فراز و نشیب داشته باشه.

طبیعیه که همیشه رو روال نباشه.

و این بده.

یا شایدم بد نیست.

فقط جدیده.

یه حال جدید.

جاافتادگی شاید.

این‌که خالی از شراره‌های پیش‌رونده و پیش‌برنده بشم.

این‌که محتاط و بی‌شروشورتر از همیشه فقط صبر کنم.

ولی از این بدی، از این حال جدید و از این جاافتادگی ناراحت نیستم.

برعکس؛

خوش‌حالم.

گیرم دیگه شوقی نباشه.

خب که چی؟

من دارم به روتین شیش‌گوشه‌ی زندگی از بالا نگاه می‌کنم.

دارم مسن‌تر می‌شم.

دارم مسن‌تر رفتار می‌کنم.

فقط همین...


+ یه خرده مشوش شد. اما ویرایشش نمی‌کنم. همین‌طوری مشوش واقعی‌تره...

۵ دیدگاه موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۵۰
دکتر سین

من در خودم، هیچ عادتی بدتر از عادت به «حمل‌کردن» یک ناراحتی یا مشکل به‌جای «حل‌کردن»ش سراغ ندارم.
شده مشکلی رو چند هفته، چند ماه یا حتی چند سال با خودم حمل کرده‌م؛ در صورتی‌که می‌شده با صرف کمی وقت درستش کرد.
وقتایی که یه محدودیت زمانی جدی و غیرقابل تغییر و نامنعطف از بیرون وجود داشته باشه و من مجبور باشم کاری رو در فرصت معینی حتماً انجام بدم، تازه اون موقع‌ست که موتورام روشن می‌شن و می‌بینم که چه توانایی‌های اعجاب‌آوری دارم.
اما در حالت عادی..‌.
امان از این حالت عادی!

۵ دیدگاه موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۹ ، ۱۹:۵۱
دکتر سین

می‌دونین آموزش مجازی چیش جالبه؟ این‌که وقتی به پایان موعد تحویل تمرینایی که داده بودی نزدیک می‌شی، چند نفر با فاصلهٔ زمانی خیلی کم نسبت به هم‌دیگه، جوابای خیلی خیلی مشابه رو برات تو واتس‌آپ می‌فرستن.

و می‌دونین چیش جالب‌تره؟ این‌که همون چند نفر، چند ساعت بعد با فاصلهٔ زمانی خیلی کم نسبت به هم‌دیگه، دوباره جوابای خیلی خیلی مشابه برات تو واتس‌آپ می‌فرستن و اضافه می‌کنن که راه‌حل قبلی فلان‌جاش ایراد داشته و اصلاحش کردن.

:دی

۱۷ دیدگاه موافقین ۱۸ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۹ ، ۰۰:۲۲
دکتر سین

از امروز، پستایی می‌ذارم که عنوانشون Geeky هست و فقط برای Geekها جذابه. اگر شما هم Geek هستین، بفرمایین داخل. وگرنه ایشالا بعداً توی یه فرصت مقتضی در خدمتتون هستم. :)


+ موضوعِ Geeky به قفسهٔ موضوعات اضافه شد.

+ پسورد پست‌هایی که عنوانشون Geeky هست، Geekyـه.


++ بعداًنوشت: من یادم رفت که تاریخ این پست رو به‌روز کنم؛ بنابراین خیلیا ندیدن این پست رو و فکر کردن که پستای Geeky چیز ویژه‌ایه و برای همین رمزداره. خیر دوستان! این پستا فقط چون طیف خاصی رو جذب می‌کنه و مخاطب عام نداره، رمزداره؛ وگرنه مطلب مهم و ویژه و محرمانه‌ای توشون نیست. رمز هم که ملاحظه می‌فرمایین به همه داده شده. :)


* این پست هر چند روز یک‌بار تغییر می‌کند.

* آخرین تغییر: دوشنبه، ۹ دی ۹۹

دکتر سین

تا امروز حدود ۱۱ ساله که - در کنار کلاسایی که خودم مدرّسشون بوده‌م - هر ترم حداقل یکی دوتا کلاس حل تمرین هم داشته‌م.

چند سال پیش که دانشجوی ارشد بودم و حل تمرین یکی از کلاسای بچه‌های لیسانس رو گرفته بودم، چند روز بعد از تموم شدن ترم، یه روز خواهرم اومد خونه و یه کتاب دیوان رباعیات خیام آورد. گفت که کتابو یکی از دانشجوها بهش هدیه داده. آخه من و خواهرم هم‌رشته‌ای هستیم و هر دو توی دانشگاه تدریس می‌کردیم و می‌کنیم. اولش خیال کردم هدیه از طرف یکی از دانشجوهای خودش باشه. اما وقتی گفت که اینو خانوم فلانی - که توی کلاس من بود - داده، قضیه برام جالب شد.

آبجی گفت که خانوم فلانی اومده آموزشگاه پیشش و دربارهٔ من باهاش صحبت کرده. گویا از من خوشش اومده بوده و خواسته که این موضوعو از طریق خواهرم به من بگه.

اولش به‌عنوان یه پسر حس خوشایندی داشتم که کسی ازم رسماً خواستگاری کرده. اما من هیچ‌وقت توی تصمیم‌گیری - متأسفانه یا خوش‌بختانه - آدم احساساتی‌ای نبوده و نیستم. همیشه می‌ذارم استدلال و منطق و حتی کمی هم احتیاط برام تصمیم بگیره. برای همینم هیجانِ خواستگار داشتنو گذاشتم کنار و نشستم منطقی به قضیه نگاه کردم. به خانم فلانی. حرکات و سکناتش. ظاهرش و - تا جایی که می‌شد از برخورد با ایشون اطلاعات کسب کرد - باطنش و خلاصه هر چیزی که ممکنه در انتخابم تأثیرگذار باشه. و بعد از سبک سنگین کردن به این جمع‌بندی رسیدم که حس خاصی به ایشون ندارم. بنابراین در کمال احترام و ادب از طریق خواهرم نظرمو به اطلاعش رسوندم و قضیه در کمال آرامش فیصله پیدا کرد.

این تجربه یکی از شیرین‌ترین تجربیات زندگی من بود. نه به‌خاطر خواستگار داشتن، نه به‌خاطر قندی که چنین موقعیتی می‌تونه تو دل هر پسری آب کنه. نه. برای این‌که تو جامعه‌ای که اکثر قریب به اتفاق دخترا می‌شینن تا یکی پیدا بشه و پا پیش بذاره، خانوم فلانی به حرف دلش گوش داد و خودش دست به‌کار شد. از طریق درست، با رفتار درست و با واکنش درست.

خانوم فلانی هنوزم و تا همیشه جایی در دل من نداشته و نخواهد داشت. اما هر بار یاد اون جریان می‌افتم، بلوغ رفتاری و طرز فکرش منو به تحسین وامی‌داره.

۱۴ دیدگاه موافقین ۲۶ مخالفین ۱ ۲۱ آذر ۹۹ ، ۰۰:۵۸
دکتر سین

یک. اُپنینگ

دیدین هر کسی یه سری داستان تکراری دربارهٔ زندگیش داره که برای همه تعریف می‌کنه.

مثلاً بابای من تا حالا شیشصد بار داستان مهاجرت خونوادهٔ بابا بزرگمو به شاهرود برام تعریف کرده.

تک‌تک جزئیات مسیر،

شهرایی که توش استراحت کردن،

شهرایی که بدون توقف ازش رد شدن،

طولانی بودن سفر تهران-شاهرود تو سال ۵۲،

و کلی ریزه‌کاری و نکتهٔ دیگه که هر بار بیان می‌شه.

هر بار

بدون ذره‌ای تغییر

و با ترتیب مشخص.

انگار قرآنه که نشه پس و پیشش کرد.


دو. استوری آو ماین

داستان تکراری زندگی من...

اصلاح می‌کنم:

«یکی از»

داستانای تکراری زندگی من که دربارهٔ خودم برای همه تعریف می‌کنم

- و شاید بعضی از شماها هم به‌واسطهٔ آشنایی مجازی با من قبلاً ازم شنیده باشینش -

اینه که:

من دورگه‌ام.

مامان و بابامم دورگه‌ان.


سه. سینونیم اند کلَریفیکِیشن

لازم به ذکره که منظور در اینجا از دورگه، دورگهٔ بین‌المللی نیست!

دورگهٔ فرامرزی نه!

دورگهٔ داخلی.

وطنی.

کسی که باباش مالِ یه شهره، مامانش مال یه شهر دیگه‌ست.


چار. کانتینیوئِیشن

من خودم شاهرودیم.

مامان، شاهرودیه؛ بابا، لَویزونی.

مامانِ مامان یزدی بوده؛ بابای مامان شاهرودی.

مامانِ بابا تهرانی بوده؛ بابای بابام لَویزونی.

بابای بابای بابامم محلاتی بوده.

شاهرود، لویزون، یزد، تهران، محلات.

کی می‌دونه؟

شاید اگه عقب‌تر برم به جاهای دیگه هم برسم.


پنج. پارازیت!

* همیشه اینجای داستان توی ذهنم یاد شعر سهراب می‌افتم

«نسبم شاید برسد

به گیاهی در هند

به سفالینه‌ای از خاک سیلک

نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد»

:|


شیش. لیدِرِلی

این موضوع که وقتی از هر طرف می‌رم جلو به یه نقطه از ایران می‌رسم برام جذابه.

شنیده‌ین می‌گن همه‌جای ایران سرای من است؟

خب این مصرع literally دربارهٔ من صادقه.

بعضی وقتا دلم می‌خواد تا تهش جلو برم ببینم چی می‌شه.

از کجا اومدم.

پدرا و مادرام چه جور آدمایی بوده‌ن؟

داستان زندگی‌شون چی بوده؟


هفت. سو وات؟!

شاید بپرسین خب که چی؟

الان می‌گم خب که چی.

تو خونهٔ ما در خلال مکالمات روزمره یه اصطلاحی به‌کار می‌ره تحت عنوان «ناشور نامال».

ناشور نامال یعنی کثیف،

نامرتب،

شلخته.

تا حالا روش (= روی آن) زوم نکرده بودم.

چند روز پیش که بحث تمیزی اتاق من بود (!) برخوردیم به این ناشور نامال.

یک آن به این نکته دقت کردم که چرا در اطرافم این اصطلاحو کم می‌شنوم؟

به سرم زد برم ببینم ناشور نامال کجاییه.

با توجه به بِلا‌بِلابِلاهای فوق فکر می‌کردم اینم حتماً یه اصطلاح شاهرودی

یا لویزونی

یا یزدی

یا تهرانی

یا محلاتی باشه.

گوگل کردم.

فهمیدم مازنیه!

- مازنی یعنی مازندرانی -

از وقتی فهمیدم ناشور نامال مالِ هیچ‌کدوم از شهرای پنج‌گانهٔ ریشهٔ من نیست،

دارم فکر می‌کنم از کدوم طرف باید برم که برسم به مازندران!

نمی‌دونم می‌رسم اصلاً یا نه؟!

هشتگ دغدغه‌های متعالی

۱۱ دیدگاه موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۰۰:۰۰
دکتر سین