۷ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است


+ غزل

۳ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۶ ، ۱۱:۲۰
دکتر سین

از وقتی از عراق برگشتیم، وزنم با شیب ملایم داره می‌ره بالا. قبلش حدود ده سالی می‌شد که وزنم بین شصت و شصت و یک فیکس بود. اما توی این یکی دو ماهه حدود پنج شیش کیلو زیاد شدم. شاید به‌خاطر نون سنگکایی باشه که زیاد می‌خوریم اخیراً...

برای همین روی آوردم به چلنج ده‌هزارتا کرانچ در یک ماه؛ به این کیفیت:

+ با آرزوی موفقیت برای خودم! :دی

۴ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۶ ، ۱۲:۴۱
دکتر سین

آخه من واقعاً چه فکری با خودم کردم که اینجا رو برای کمین کردن انتخاب کردم؟ خیلی سرد و نمناک و تاریکه؛ درست کنار خروجی غار. اولش با خودم گفتم وقتی هابیل از بیرون میاد داخل غار، تا بخواد چشمش به تاریکی عادت کنه، وقت کافی دارم کلکشو بکنم. تازه هیچ‌جای این غار لعنتی به افتضاحی اینجا نیست. این‌قدر سرد و خیس! عقل آدم (منظورم عقل پدرم نیستا! عقل آدمِ نوعی!) باید پاره‌سنگ برداشته باشه که بخواد یه همچین جایی منتظر بشینه که یه نفر رو بکشه. پس محاله کسی به اینجا شک کنه. اما حالا که فکرشو می‌کنم می‌بینم خودم دارم می‌‎میرم. همه‌ی جونم خیس شده. از سرما دارم سگ‌لرز می‌زنم!

الان درست یک ساعته که اینجا یه لنگ پا وایستادم منتظر! (ممکنه از خودتون بپرسین که مفهوم «ساعت» در زمان ما کشف (اختراع؟) شده مگه؟ باید بگم که نه! نشده؛ اما خب من الان راوی‌ام دیگه. از اون مدل راویایی که دانای کل هستن. دانای کل هم که اسمش روشه. یعنی به شکل کلی، دانایی‌هایی رو در حیطه‌ی اختیارات روایت‌گرانه‌ی خودم چیز می‌کنم... چیز... پوشش می‌دم... اختیار می‌کنم... نمی‌دونم فعل این جمله چی باید باشه. حالا!) چی داشتم می‌گفتم اصن؟ آهان! یک ساعته اینجا چماق به دست ایستادم. نمی‌دونم چرا امروز دیر کرده هابیل؟ گرگی، ماموتی، ببر دندان خنجری‌ای چیزی نخورده باشدش!! درسته خودم قصد جونشو کردم. ولی خب به هر حال داداشمه دیگه. آدم (بابام نه‌ها؛ آدمِ نوعی) به‌شکل غریضی نگران اعضای خانواده‌ش می‌شه دیگه!

توی این مدت به همه چیز فکر کردم. به عذاب وجدانی که بعدش خواهم گرفت. به بهونه‌ای که برای بقیه‌ی آدما (من‌جمله بابام!) باید جور کنم. به این‌که: این همه آلت قتاله؛ من چرا این چماق بددست و سنگین رو انتخاب کردم؟ و حتی به مسائل متفرقه‌تر. مثلاً این‌که تا حالا دقت کرده بودین اسم من و داداشم چه‌قدر شبیه همه؟ هابیل... قابیل! می‌بینین؟ فقط یه حرف فرق دارن باهم! فکر کن نسل‌های بعدی هم همچین حرکاتی رو برای اسم‌گذاری بچه‌هاشون بزنن. سعی کنن مثلاً اسمای بچه‌هاشون همه با یه حرف شروع بشه. یا هم‌خانواده باشه! اگه این کار رو بکنن قطعاً می‌شه گفت که این مسأله، ژنتیکیه. (الان باز ممکنه بپرسین مگه من می‌دونم ژنتیک چیه؟ باید صادقانه بگم که نه. در واقع تا سال 1865 هم که مندل شروع کنه به تحقیقات روی نخود فرنگی، هیشکی به‌صورت رسمی از ژنتیک خبر نخواهد داشت. اما خب گفتم که: الان من راویم دیگه!) زمان ما که اساساً همه‌چیز قدمتی به اندازه‌ی تاریخ بشر داره. چون چند سالی بیش‌تر از تاریخ بشر نمی‌گذره. می‌دونی؟! ولی این مسأله‌ی اسمای مشابه بعدها حتماً قدمتی به‌اندازه‌ی تاریخ بشر پیدا می‌کنه! حالا ببینین کِی گفتم.

واای! هر چی مزخرف می‌گم بازم وقت نمی‌گذره! چه‌قدرم گشنه‌م شده. صدای شکمم هم دراومد! آب هم که همین‌جوری از سقف چکه‌چکه راه گرفته از تو آستینم رفته زیر بغلم. یخ زدم! کمر و پاهامم خشک شد بس که بی‌حرکت وایستادم. بیا دیگه. کجایی؟

- قابیل! قابیل کجایی؟

- بله مامان؟ اینجام، تو انباری.

(ممکنه بپرسین زمان ما انباری مگه کشف...)

- بیا برو ببین داداشت کجاست. چرا نیومد؟

- هر جا باشه الاناست که دیگه پیداش بشه.

- بیا برو با من دهن به دهن نکن. شب شد! برو پیداش کن. تا برگردین شام هم حاضره. بدو بینم.

- چشم. رفتم، رفتم.

ای بابا! کلی نقشه کشیده بودم خیر سرم. عیب نداره؛ فردا هم روز خداست...!

۳ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۶ ، ۱۱:۳۴
دکتر سین

به امید خدا، ادامه‌ی ختم مشترک قرآن از بخش هشتاد و دو به بعد:

۸۲ دکتر سین | ۸۳-۸۴ محبوبه شب | ۸۵ آقای دیوارنویس | ۸۶-۸۸ شباهنگ | ۸۹ ترنم


+ اگر با ختم قرآن توی این وبلاگ آشنا نیستین، اینجا رو مطالعه بفرمایین.

قرآن کریم و تفسیر المیزان

+ التماس دعا...
۵ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۶ ، ۱۲:۱۰
دکتر سین

خیلی وقت بود که علی‌رغم میل باطنی‌م، نمی‌تونستم زیاد به وبلاگم سر بزنم. یه احساس کرخ شدن و به‌هم ریختگی اینجا حس می‌کردم، اما همتم نمی‌شد درستش کنم. تا این‌که از چند روز قبل یا علی گفتم و شروع کردم. سعی کردم به موضوعاتی بپردازم که مدت زیادی ذهنم بهشون مشغول شده بود. شاید در ظاهر زیاد پیچیده نباشن، اما گاهی همین موضوعات ساده وقتی مدت زیادی کنج ذهن خاک بخورن، بزرگ‌تر از چیزی که هستن، جلوه می‌کنن. به هر حال؛ کار رو به سه بخش تقسیم کردم: 

فاز اول که سبک‌ترین بخش کار بود به سپارش‌نامه اختصاص داشت: کمی مرتب‌سازی و اضافه کردن بخش بازی‌ها. به‌علاوه‌ی این که فیلم، کتاب و بازی‌هایی رو هم که توی صف، نفرات (!) بعدی هستن، بالای هر لیست اضافه کردم.

فاز دوم مربوط می‌شد به آرشیو ختم قرآن که تا قبل از ماه رمضون امسال نسبتاً به‌روز بود. اما بعدش کلی عقب افتاد. اونم مرتبش کردم و الان دیگه به‌روز شده. آرشیو ختم قرآن منوی مستقل نداره و فقط از طریق لینکی که توی منوی ختم قرآن هست، می‌شه بهش دسترسی داشت. (ختم قرآن رو هم ان‌شاءالله به‌زودی پی خواهیم گرفت...)

فاز سوم ایجاد لیست طبقه‌بندی موضوعی بود. واقعیت اینه که من به‌اشتباه از «کلمات کلیدی» داشتم به‌جای «موضوع» استفاده می‌کردم که دیگه الان درست شد.

یه سری هم به وبلاگایی که دنبال می‌کردم زدم. دو نفر به لیست دنبال‌شوندگان اضافه و دو نفر از این لیست حذف شدن...

طی انجام این عملیات، مجبور شدم تقریباً یه دور وبلاگم رو مرور کنم که باعث شد چند نکته به ذهنم برسه:

اولین و مهم‌ترین نکته: می‌دونم که این معنا رو پیش‌تر بارها به اشکال مختلف اینجا گفته‌م، اما بازم تکرار می‌کنم که نوشتن معجزه می‌کنه. درست عین آیینه‌ای که جلوی صورت گرفته شده باشه، همه چیز رو به خود آدم نشون می‌ده. تغییراتی رو در «خود» می‌شه دید که جز با این روش قابل دیدن نیستن. حقیقتاً اگه فقط یک دلیل برای ادامه‌ی وبلاگ‌نویسی داشته باشم، همینه...

دوم این که اگه قراره تصویر، صوت یا ویدئویی توی وبلاگ بذارین، اول توی صندوق بیان آپلود کنین و از اون استفاده کنین. چون در غیر این‌صورت بعد از مدتی همه‌شون می‌پرن!

سوم این که به شماها هم توصیه می‌کنم اگه تونستین حتماً مطالب وبلاگتون رو چند وقت یه‌بار به بهانه‌ی جمع‌بندی و طبقه‌بندی، مرور کنین. خوندن کامنتای قدیمی خیلی بهم انرژی و انگیزه داد برای ادامه. :)

فعلاً همین... :)

۱۲ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۶ ، ۱۲:۲۴
دکتر سین

تیتر خبر اینه: اولین نوشته‌م توی یه کتاب چاپ شد!

دیگه آقا ما نویسنده شدیم رفت! امضا ممضا خواستین، باید قشنگ وایسین تو صف، ساکت و مرتب، منتظر وایسین، همین که خواستم از تو ساختمون بیام بیرون، از جلوتون که رد می‌شم، اگه وقار و مظلومیتتون نظرم رو جلب کنه، به بادیگاردا می‌گم: چند لحظه... بعد آروم میام طرفتون و در حالی که یه لبخند کم‌رنگ روی صورتم نقش بسته، بهتون امضا می‌دم! (دقیقاً همین‌قدر بی‌جنبه!!) :دی

واقعیتش اینه که پارسال تو گروه رادیو نشسته بودیم و داشتیم تخمه می‌خوردیم، یهو یکی از دوستان اومد گفتش که یه مسابقه‌ی داستان پونزده کلمه‌ای گذاشتن با موضوع کودکان کار. ما هم نوشتیم و فرستادیم. همون لحظه که داشتم می‌نوشتم یه حس خوبی داشتم.

توی این یه سالی نمی‌دونین چه باحال بود. اولش گفتن جزء انتخاب‌شده‌های مرحله‌ی اولم. بعد شدم جزء ده‌تای برتر. بعد هدیه فرستادن. بعد گفتن صحبت می‌کنیم اگه بشه چاپش کنیم. بعد گفتن داریم شابک می‌گیریم برای کتاب. بعد طرح جلدش رو زدن. بعد گفتن وزارت ارشاد این پا اون پا می‌کنه و مجوز نمی‌ده. بعد گفتن می‌ده، ولی دیر می‌ده. بعد مجوز رو گرفتن. بعد فرستادن برای حروف‌چینی. بعد صفحه‌آرایی. بعد رفت برای چاپ... یه حال خوب و کش‌داری بود...

قطعاً این حال خوبی که این حادثه به من داد، در مقایسه با ابعاد خودش، به مراتب بزرگ‌تر بود...

بسیار کوچیک و گوگوری اما شیرین و به‌یاد موندنی... ^_^


+ قالب رو خواستم عوض کنم - محض تنوع - اما بعد از کلی بالا پایین کردن قالبای خود بیان و سایرین، دلم نیومد از این قالب خودم دل بکنم...

۸ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ دی ۹۶ ، ۱۸:۲۰
دکتر سین

بعد از ان سال، بی‌هوا اومدم تو مرکز مدیریت، فهرست وبلاگای به‌روز شده و آخرین نظرات با بیژامه دراز کشیده بودن جلو تلویزیون تخمه می‌شکستن. منو دیدن جیغ زدن رفتن تو اتاق. می‌گم بابا منم؛ مهمون نیستم که؛ صاب‌خونه‌ام! بیاین بیرون خجالت نکشین! فی‌الحال از اتاق اومدن بیرون، اما هنوز غریبی می‌کنن. چی بگم یخشون وا شه؟!!

+ بین خودمون بمونه: کم‌کم اینجا می‌نویسم عملاً داره می‌شه اینجا می‌نوشتم! -_-

۹ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۶ ، ۱۱:۳۷
دکتر سین