۲۳۷ مطلب با موضوع «احوالات» ثبت شده است

آورده‌اند که دکتر - پیس بی آپان هیم۱ - لباس راحتی به بر، نوروزگاهان به خانه اندر بنشسته بودندی و سر خویش را تا سیب گلو در جَیب مراقبه‌ی تل‌گِرام فرو کرده بودندی، بر مبل لمیده، به گوشیِ اندر چارج‌نهاده، اَتَچ گشته بودندی؛ که خاله‌زادگان، که از حیث شمار به‌احصا درنگنجند - و این خود آیتی است بر برکتی بس موسع که خداوند - سبحانه - بر دامان خاله‌ی مکرمه عنایت کرده بودندی، برای اهل فکرت و عبرت - جملگی از چپّ و از راست وی را در حلقه‌ی محاصره، تنگ، فرو بگرفتندی. وی که غافل‌گیر شدن در مرامِ مرمرینش یافت می‌نشود، به طرفة‌العینی - همچو جنی که ز بسم‌الله گریزد - به اتاق خویش اندر، شیرجه زدندی و کلون درب را پشت سر، به‌غایت استحکام بیانداختی، چنان‌که از نفوذ هر خناس و نسناسی در امان شدی. پس عرق‌ریزان، البسه‌ی ناراحتی را جایگزین البسه‌ی راحتی نموده، در پی اسباب تیشان‌فیشان گشتندی. چون قدری جُستی، آلت تیشان۲ را بیافتی؛ اما هر چه بیش‌تر از پی ابزار فیشان۳ گشتندی، کم‌تر یافتی. چون قدری بیاندیشیدی، دانست که دوش وی را بر میز توالتِ دیگر اتاق نهاده بودندی. «او شت» گویان، ترسان و لرزان، دست بر دستگیره حلقه کردندی، مردد، به انواع حیَل ممکنه بر نائل آمدن بر فیشان همی‌اندیشیدی. در افکار مشوش خویش مستغرق همی‌بودی، که صدای تقّ باز شدن درب اتاق، به‌ناگاه، گرد مرگ‌بار سکوت بر پذیرایی افشاندی و گردن‌ها را، جملگی، به جهت درب - لعنت‌الله علیه و علی اصواته - چرخاندی. دکتر، آچ‌مزگشته و بی‌نوا، به ضرب و زور فراوان، لبخندی بر پوکرفیسِ خویش فروپوشاندی و به‌بهِ کشیده‌گویان، به‌استقبال میهمانان - جلادانِ مأمورگشته ز جانب حاکم جبارِ سرنوشت - شتافتی و بر گونه‌ی اولاد ذکورِ خاله ماچ تفی حوالت کردی و تفی‌ترش پس گرفتی، مین‌وایل، بر اُناثِ جمع، درود و خوش‌آمد و سال‌مبارکی همی‌فرستادی. چون مجلسیان جلوس کردندی، و غلغله و قهقهه دیگر بار بر هم آمیختی، وی عزم میز توالت کردندی و بدون تعلل، دویم بار درب پشت سر خویش چفت و بست‌کنان، خویش را به دستینیشن رسانیدی. لیکن چون نیک نگریستی، فیشان را بر میز توالت نیز نیافتی. «وات د هل»گویان بر مغز مشوش و مغشوش خویش فشار آوردی و فشار آوردی و فشار آوردی، تا به حدی که آمپر مغزش چسباندی. ولی ره به جایی نبردی. لاجَرَم، بی‌بو، به جمع خون‌ریزانِ مست ملحق شدی. چون در انجمن مستقر گشتی، رایحه‌ای آشنا مشامش را به‌سمت صحنه‌ی جرمی هول‌انگیز هدایتگر شدی. جغله نوادگانِ خاله، فیشان در دست، به‌دنبال یکدیگر همی‌دویدندی و از فیشان عزیزتر از جان، در عوضِ تفنگ آب‌پاش بهره جستندی! دکتر که از ناحیتِ دربِ پشتی به حریقی سوزان مبتلا گشته بودندی، تمام قوای جسمانی و روحانی خویش به کار بستی تا عنان خون‌سردی - دست کم در ظاهر امر - ز کف ندادی و همچنین خویش را به مباحث مهم در باب اوضاع جوی بهاران علاقه‌مند و مشتاق نشان دادندی. و در اینجای حکایت خون‌بار و اشک‌بار بودی که نگارنده ترجیح بدادی مخاطبینِ کرام را با دلِ خون‌گشته ز حکایت، در اوج داستان رها گردانیدی، و چراغ مجلس بکشتی، تا معذوریت حضور ز زاری حضار برگیرد. تمّت! 


* خاله‌بازی در نوروز!

۱ علیه‌السلامِ غرب‌زده!

۲ شانه‌ی موی؛ در پارسی میانه «تیشانه» بوده که به مرور «تشانه» و سپس «شانه» شده. منبع: به‌شدت نامعتبر!

۳ خوشبوی‌کننده‌ای که فیش فیش صدا می‌دهد. ادکلن.

۱۱ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۳۲
دکتر سین

دیروز مامان و بابا رفتن بیرون با هم و مامان گوشی‌ش رو جا گذاشت. زن‌عمو «ر» زنگ زد به مامانم، من برداشتم گفتم مامان رفته بیرون گوشی‌شو نبرده. با یه حال مغلوب و صدای گرفته‌ای گفت اومد بگو بهم زنگ بزنه. با این‌که نگران شده بودم اما هیچی نپرسیدم و گفتم: «چشم. می‌گم تماس بگیرن باهاتون.»

مامان اینا که اومدن قضیه رو گفتم بهشون. مامان زنگ زد به زن‌عمو «ر». وقتی قطع کرد گفت: برادر زن‌عموم فوت کرده. خیلی ناراحت شدم. با خودم گفتم می‌مردی یه کلوم ازش بپرسی چی شده و بعدش هم‌دردی کنی؟

مامان و بابا ظهر رفتن مسجد و باز مامان گوشی‌شو نبرد! :| دوباره زن‌عمو «ر» زنگ زد و دوباره گفتم مامان گوشی‌شو جا گذاشته!! ولی باز هم دریغ از یه کلمه هم‌دردی و تسلیت! و قطع کردم!!!

اعصابم از خودم به‌هم ریخته بود. مدام به خودم می‌گفتم: «خب جونت بالا بیاد! بگو تسلیت می‌گم. غم آخرتون باشه. هر چی خاک اون مرحومه بقای عمر شما باشه. چرا لال می‌شی خب تو این شرایط؟!» -_-

مامان و بابا برگشتن. ولی تا شب دیگه حرفی راجع‌به داداش زن‌عمو زده نشد. شب نمی‌دونم چی شد که بحث به اینجا رسید که از مامان پرسیدم کدوم داداش زن‌عمو «ر» فوت کرده؟ تو خونه بوده یا بیمارستان؟ پیر بوده یا جوون؟ (در این حد اطلاعاتم از فامیل بالاست!) مامان خندید گفت: «داداش زن‌عمو «ر» نبوده که! داداش زن‌عمو «الف» بوده!»

و من با خودم فکر کردم که خدا رو شکر که هیچی نگفتم واقعاً! چه سوتی عظیمی از بیخ گوشم گذشته!! :دی

+ شادی همه‌ی اموات، من حیث المجموع، الفااااتحه!

۵ دیدگاه موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۶ ، ۰۹:۳۵
دکتر سین

توی یکی دو روز گذشته که از طریق تمامی وسایل ارتباطی از همه‌جا تبریک تولد برام میومد (که همین‌جا از تک‌تک‌شون تشکرِ چندباره دارم و برای همه آرزوهای قشنگ قشنگ می‌کنم) و میزان بسامد یه جمله‌ی دعایی فراوون به چشم می‌خورد: «ایشالا ازدواج کنی امسال!»؛ داشتم به این موضوع فکر می‌کردم که واقعاً من کی آمادگی ازدواج رو خواهم داشت؟ کی می‌تونم از امتیازاتی که توی مجردی دارم، بگذرم و به تعهد بزرگ - یا بهتر بگم بزرگ‌ترین تعهد زندگی‌م - تن بدم؛ اونم تو شرایطی که حس می‌کنم کم‌کم به مزایای زندگی مجردی خو گرفتم و هم‌زمان از چالشای زندگی متأهلی هراس پیدا کردم. کی قدرت این ریسک بزرگ رو پیدا می‌کنم؛ اونم توی این شرایط نابه‌سامان اقتصادی-شغلی-درسی که جنگیدن هم‌زمان در چند جبهه رو می‌طلبه. کی آمادگی ساختن یه زندگی رو دارم، اونم توی شرایطی که هر روز توی فامیل و دوست و همسایه خبر طلاق می‌شنوی. کی فراغت فکر کردن به آینده رو خواهم داشت، اونم تو شرایطی که نه‌تنها نباید انتظار هیچ حمایتی از نهادی یا مسئولی داشته باشی، بلکه باید توهین و تحقیر دهه شصتی بودن رو هم از طرف مسئولین به جون بخری.

و هر بار فقط به یک جواب می‌رسیدم: هیچ‌وقت!

۱۰ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۱۴
دکتر سین

و فرمودیم تاریخ‌نگاران بنگارند: وی - قدّس الله نفسه - در بیست‌وهشتمین سال عمر خویش، یک عدد گوشی، یک فرصت شغلی، دو عدد بچه گربه‌ و مقادیر متنابهی زمان را از کف بداد؛ اما همچنان می‌خندید...

+ آرشیو: پارسال و پیرارسال

۱۳ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۶ ، ۰۰:۰۰
دکتر سین

قرار بود بیست و سوم آخرین جلسه‌ی قبل از عید رو تشکیل بدیم. ولی چون می‌دونستم احتمالاً بیست و سوم وقتی بیام، باید به دیوار و پروژکتور و تخته‌پاک‌کن و قوزک پام درس بدم، گفتم جای چهارشنبه این هفته، شنبه بیاین. با این حال بازم یک‌سوم کلاس نیومدن! واقعاً بیست و سه چار روز تعطیلی رو می‌خواین چه کار؟! -_-

۱۶ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۶ ، ۱۸:۵۷
دکتر سین

[.] شل کرده بودم جلو تلویزیون، ساعت ۹ و نیم شب؛ ایرانسل اس‌ام‌اس داده:

تبریک! ۱ گیگ اینترنت رایگان (اعتبار: پایان روز) به شما تعلق گرفت. این هدیه فقط در ساعت ۲ بامداد تا ۱۰ شب قابل استفاده می‌باشد. 

می‌ذاشتین همون ساعت ده می‌گفتین، که قشنگ تا حد ممکن بسوزیم تا انتها! -_-

[:] در تحتانی‌ترین قسمت هرم نیاز گیر کردیم، اما همچنان با لبخند همه‌ش نگاهمون به نوک هرمه. چه‌مونه؟! :||

[:.]بند دو، تعریف مد نظر مسئولین هست از واژه‌ی وزین «امید». «تدبیر» هم یه تعریف توی همین مایه‌ها داره از نظر این بزرگواران، که خانواده رد می‌شه خوبیت نداره علنی‌ش کنیم! 

[::] بر سر جامعه‌ی هنری و بلکه‌م جامعه‌ی بشری منت نهادن، آهنگ منتشر فرمودن جناب هیراد، تحت عنوان دیوانه‌ی شهر. منتهای مراتب دقت نکردن که دارن اکو رو کجای آهنگ لحاظ می‌کنن؛ در نتیجه خطاب به معشوق می‌فرماید: «تو خودت روح و روانی. روانی! روانی!» :| نکن خب!

[:.:] بابائه به بچه‌ش می‌گه کجا؟ پسره می‌گه می‌رم شهرداری کار اداری دارم! شاهدان عینی می‌گن بابائه خون جلوی چشاش رو گرفته بوده، کمربند رو تو هوا می‌چرخونده، تنوره می‌کشیده: فکر کردی نمی‌دونم می‌خوای بری تا گل برافشانی و می در ساغر اندازی؟! اون رفیقای عملی و علافت کم بودن، پات به شهرداری هم باز شده؟!!

[:::] یه وضعیت خاصی پیش اومده برام چند وقته: وقتی یه نفر صادقانه میاد دروغاشو براتون تعریف می‌کنه چه کار باید کرد؟ طرف الان صادقه یا دروغگو؟! :|

۲ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۲۸
دکتر سین

به‌عنوان کسی که ده ساله توی دانشگاهه و تقریباً تا آخر راه رو رفته می‌گم: دانشگاه ما رو به اضمحلال رفته، به معنای واقعی کلمه. داره روز به روز خودشو بی‌اعتبارتر و بی‌آبروتر و بی‌حیثیت‌تر می‌کنه. دانشگاهِ گرسنه، با افق دید بسیار بسیار پایین و با گرایش شدید به آمار سوری برای ایجاد بیلان کاری. اعداد تهی و دروغین...

چیزی که توی این محیط و توی جامعه‌ای که چنین دانشگاهی داره، تجربه می‌کنین، نادیده گرفته شدنه. نادیده گرفته شدن خیلی حس بدیه. این‌که استعدادت، تلاشت، محبتت و زحمتت رو ندیده بگیرن...

و بدتر از اون اینه که نتیجه‌ی کارهاتو فقط به‌صورت مادی بسنجن. فقط پول و عدد و رقم مهم باشه. فقط نگاه کنن چه‌قدر تونستی به‌قول خودشون زرنگ باشی - زرنگ بودن یا پست بودن؟! چه‌قدر تونستی از بقیه بِکَنی. چه‌قدر تونستی وجدان و اعتقادت رو حراج کنی. چه‌قدر تونستی اخلاق رو بفروشی و با چه قیمتی تونستی حیثیت خودت رو به باد بدی.

#درددل

۵ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۶ ، ۱۱:۱۴
دکتر سین

دیشب حدودای دوازده شب داداشمو بردم رسوندم ترمینال که بره تهران، دانشگاه. توی ترمینال یه آقایی هم بود که دخترشو آورده بود رسونده بود. ظواهر امر نشون می‌داد که دختر هم دانشجوی تهرانه. ایستاده بودم پای اتوبوس که مطمئن بشم داداشم اتوبوس درست رو سوار شده باشه که چشمم افتاد به صحنه‌ی خداحافظی اون پدر و دختر. دختره پدرشو گرم بغل کرد، بوسش کرد و گفت: «خدافظ، شما برید دیگه. سرده هوا.» اما اون آقا در تمام این مدت، ساکت و بی‌حرکت ایستاده بود. نه از یک کلمه صحبت خبری بود، نه از دستی که بخواد دخترشو بغل کنه. سنگین و باوقار ایستاده بود. انگار چشماش با دخترش حرف می‌زد...

دیدن این صحنه منو یاد همین اربعین گذشته انداخت که رفته بودیم عراق. توی مسجد سهله یه آقایی بود که دخترش از ایران بهش زنگ زده بود. ایستاده بود توی صحن خاک گرفته و دلگیر مسجد و فارغ از این‌که وسط جمعیت ایستاده، بلند بلند صحبت می‌کرد. اغراق نکرده‌م اگه بگم که احساسی‌ترین مکالمه‌ی زنده‌ی تلفنی عمرمو شنیدم. مرد مدام می‌گفت: «دور سرت بگردم بابا. قربونت برم. عزیزم. دل منم برات تنگ شده...» چند لحظه سکوت... و دوباره: «دور سرت بگردم بابا. قربونت چشات برم. جات خیلی خالیه عزیزم...»

شاید در ظاهر این دوتا مرد خیلی با هم فرق داشتن؛ اصلاً شاید در دو انتهای «طیفِ پدرا» بودن. خب آخه پدرا مُدِلِشون با هم فرق داره؛ جنس محبتشون؛ نوع ابرازشون. اما قدر مسلم اینه که همه‌شون نفَسشون واسه دختراشون می‌ره. چه مثل کوه، گوهر محبتشون رو توی دلشون قایم کرده باشن، چه مثل رود صدای محبتشون مدام جاری باشه... :)

۹ دیدگاه موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۲۳ بهمن ۹۶ ، ۱۱:۱۰
دکتر سین

یک عمر محتاط زندگی کردیم تا آسیب نبینیم، غافل از این‌که زیادی محتاط بودن خودش بزرگ‌ترین آسیبه... -_-

۵ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۲۱
دکتر سین

بچه که بودم بادکنک می‌جوییدم!! چون با صداش حال می‌کردم، خیلی زیاد. تا همین چند وقت پیش هم صداش برام خاطره‌انگیز بود. تا این‌که جدیدترین کفشمو خریدم. خیلی نرم و راحته. خیلی راحت پوشیده می‌شه و خیلی راحت در میاد. خیلی خوش‌رنگه. خیلی به همه چیم میاد. اما... وقتی می‌رم تو دانشکده، تو راهرو صدای جوییدن بادکنک می‌ده. هر قدم، یادآور یه گاز! هر قدم تداعی‌کننده‌ی انقباض شدید عضلات فک موقع جویدن بادکنک!! یه جورایی این روزا که می‌رم دانشکده، به لطف هماهنگی بی‌نظیر جنس کفی کفشم و جنس سنگای راهرو، نوستالژیامو زیر پا می‌جَوَم!! :|

۵ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۱۱
دکتر سین