۲۳۷ مطلب با موضوع «احوالات» ثبت شده است

یک. سر کلاس می‌گم این جسمی که کشیدم پای تخته، «لوله»ست. بعد دانشجوئه اجازه گرفته می‌گه یعنی توش خالیه؟! :| یه لحظه اصن می‌خواستم برم کله‌شو بگیرم بکوبم لب تیزی دیوار! دو سال دیگه هم بهش نگی «مهندس» می‌خوردت!!

دو. یکی از دوستان بود که یه بار بهش گفتم میای بریم سلف برا ناهار؟ گفتش بذار برم ببینم ساعت ۱۲ کلاس ندارم یا آره!!! یعنی پاشو تا رباط صلیبی کرد تو حلقوم ادب فارسی! تا یه ربع زمینو گاز می‌گرفتیم از خنده. الان سر چارراه وای‌میسه. سربازه! :) یادش بخیر!

سه. رفته بودم آموزش دانشکده. دانشجوئه اومده شروع می‌کنه صحبت کردن؛ همه اوغ می‌زنن. دوستمون بهش گفت سیگار کشیدی؟ با لبخند بسیار گشاد، می‌گه از بوی دهنم فهمیدی؟!! می‌خواستم بگم پ ن پ از بو پات فهمیدیم... -_-

چار. من و دوستم، توی ماشین دوستم، جلوی نگهبانی؛ نگهبان دانشگاه به دوستم می‌گه شما نمی‌تونین با ماشین برین تو. بهش می‌گم من که مجوز تردد دارم. می‌گه شما که الان پشت فرمون نیستی! جامونو عوض کردیم من نشستم پشت فرمون رفتیم تو!!!

پنج. روز آخر کارآموزیم بود توی یه واحد صنعتی. رفته بودم نامه‌نگاری‌های آخرشو بکنم برای نمره. مسئولش می‌گه اسم و شماره دانشجوییت همراته بزنم تو نامه؟! خیلی دلم می‌خواست بگم نه، ببینم چه‌کار می‌کنه! منتها آچار لوله‌گیر بزرگ دم دستش بود، گفتم بله همراهمه! :|

۳ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۱۳:۵۵
دکتر سین
ما یه پسر همسایه داریم که همیشه یه جوری به آدم نگاه می‌کنه که انگار از تمام خبت و خطاهای مرتکب‌شده و نشده‌ی زندگیت خبر داره! همین الان اومد مغازه گفت: «سَلـ[ـام]! گلاب دارین؟»
کلا چون صداش در نمیاد، من شنیدم، «شکلات دارین؟»
گفتم آره. هم کیلویی هست هم بسته‌ای!
با همون نگاش چند لحظه تو چشام زل زد و بعد رفت از تو قفسه یه شیشه گلاب برداشت. تازه فهمیدم گلاب می‌خواد!
- بنویسم به حساب؟
- آره. [به‌همراه آره، یه کله هم تکون داد که من کله رو دیدم و حدس زدم که گفته آره!]
بعد گفت: چنده؟
- نمی‌دونم! می‌پرسم، می‌نویسم تو حسابتون! ... عه! این که گلاب نیست؛ عرق نعناعه!
رفتم گذاشتمش سر جاش و یه شیشه گلاب از کنار عرق نعناها برداشتم بهش دادم! برداشت و رفت.
من با صدای بلند: «مامان! این گلابا چنده؟»
- کودوما؟
- بذار ببینم مارکش چیه.
خشک شدم! تو دلم گفتم: یا خدا! این که عرق بهار نارنجه من بهش دادم!

+ من طاقت این همه استرسو توی یه برخورد یک دقیقه‌ای ندارم خو! قلبم باتری خوره :|
+ به نظرتون قبل از این‌که بریزنش توی شله‌زردشون، می‌فهمه عرق بهارنارنجه یا نه؟! :|
+ کسی تا حالا شله‌زرد با طعم بهارنارنج خورده؟ :|
۲ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۵
دکتر سین

تا اون‌جایی که خبر دارم، از بین تموم معلمام، فقط یکیشون عمرشو داده به شما: آقای دال. -_-

آقای دال معلم درسی بود به‌اسم «پژوهش» که فقط برای یه سال توی برنامه‌ی درسی ما گنجونده شد و سال بعد هم با فوت معلم، از برنامه حذف شد! توی ساعت پژوهش، معلمی میومد سر کلاسمون که حرکات و سکناتش خیلی آروم بود و تنها عکس‌العملش دربرابر شیطنت‌ها و بعضاً بی‌ادبیای ما، لبخند بود؛ یه لبخند شیرین و دلنشین...

آقای دال موقع فوت سنی نداشت؛ فک کنم کم‌تر از سی‌وپنج یا چهل سال. آقای دال به علت حمله‌ی قلبی درگذشت و یادمه خبر فوتش، شوک عظیمی به تمام مدرسه وارد کرده بود؛ طوری‌که حس غالب همه توی مدرسه بیشتر از غم، بهت‌زدگی بود.

نمی‌دونم دقیقاً کِی سالگرد فوت آقای داله؛ و اصلاً مهم هم نیست که چه روزی باشه! مهم اینه که یادش، اخلاق خوبش و خاطرات شیرینی که از خودش باقی گذاشت تا همیشه توی قلبم حک شده!

+ برای سلامتی، عاقبت‌به خیری و آمرزش همه‌ی «معلما»، صلوات!

۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۳
دکتر سین

یه سؤال بسیار بسیار رایج تو خونه‌ی ما اینه: «برای ناهار/شام چی بپزم؟» و واضحه که چه کسی این سؤال رو می‌پرسه! شاید از بین کلماتی که این جمله در ذهن آدم تداعی می‌کنه، کلمه‌ی «دموکراسی» یه قدری بیش‌تر تو چشم بیاد و شما پیش خودتون بگید که عجب مامان دموکراتی داره! هه هه هه! منم اولش همین فکرو می‌کردم...

الان از پس سال‌ها تجربه، به یه الگویی رسیدیم به اسم «دموکتاتوری»؛ به این معنا که همه آزادند هر پیشنهادی برای غذا بدن و همچنین همه آزادن نظر موافقشونو راجع‌به به غذای «علی‌رغمی» که تهیه شده ابراز کنن! خیلی هم عالی؛ خیلی هم شیک و مجلسی!

آخه عزیز دلم، تاج سرم! چرا می‌پرسی خو؟! «همونو» بپز دیگه! خخخخ


+ من عااا...ااااشق مامانمم! با تموم دنیا و بلکه‌م بهشت آخرت عوضش نمی‌کنم و دست و پاشم می‌بوسم! امیدوارم خدا همه‌ی مامانا رو حفظ کنه/بیامرزه!

۵ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۰۸:۵۳
دکتر سین

امروز بعد از مدت‌های خیلی خیلی مدید، به دفتر خاطراتم سر زدم. یه روزی نوشته بودم: «یاد left handed بخیر؛ خیلی انرژی‌زا بود!»

لفت‌هندد اسم یه وبلاگ‌نویس بود که من دو سال پیش چند ماهی می‌خوندمش و کیلو کیلو انرژی مثبت می‌گرفتم! امروز وقتی دوباره یادش افتادم، یه لحظه با خودم فکر کردم: اصلاً مهم نیست که ماها چه‌قدر توی این دنیا موندگاریم؛ مهم اینه که وقتی ازمون یاد می‌کنن بگن: «یادش بخیر! دمش گرم!»

اگه یه نفرم بعدها با خاطرات من و اینجا حالش خوب شه، برام کافیه! من راضیم به‌خدا! :))

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۷
دکتر سین
دیروز آخر کلاس یکی از دانشجوهام بهم گفت: «استاد! فکر کنم شما جوون‌ترین استاد ما هستین!»
گفتم: فکر می‌کنم همین‌طور باشه!
گفت: چند سالتونه؟
گفتم: شصت و هشتیم!
گفت: یعنی می شه ... بیست و پنج؛ نه بیست و شیش سال! اصلاً بهتون نمیاد! فکر کردم هیجده-نوزده سالتونه!!!

من :|
ثبت احوال :|
تایم‌لاین :|
ایکیوسان :|
اون دانشجوئه :؟

+ این‌که سنم به قیافه‌م نمیاد رو خیلی بهم گفتن؛ اما این‌که سنمو هف-هشت سال کم‌تر تخمین بزنن، نمی‌تونه فقط به‌خاطر قیافه‌م باشه دیگه خداییش! فکر کنم مامان دانشجوی مذکور خیلی در زمان مناسب فسفر مصرف نکرده بوده! خخخخ
۳ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۴ ، ۲۰:۳۸
دکتر سین

شما رو نمی‌دونم، اما هر وقت به من می‌گن «واج‌آرایی» یاد این بیت می‌افتم:

«خیزید و خز آرید که هنگام خزان است

باد خنک از جانب خوارزم وزان است»

این بیتی هست از منوچهری دامغانی؛ شاعری که ناگفته پیداست اهل کجاست! طبق یه افسانه‌ی قدیمی، یه روز شهرداری شهر مذکور تصمیم گرفت با هدف گرامی‌داشت و شناسوندن مشاهیر شهر، برای شاعر مزبور میدونی بنا کنه که مجسمه‌ی ایشون در وسط و درخت و گل و سنبل در اطراف باشن! حاصل این تصمیم خلاقانه و بی‌بدیل امروز یه میدونه که تا بهش نرسی نمی‌بینیش! از بس که خودش کوچیک و ساختمونای اطرافش چفت هم هستن! گل و سنبل‌هاش هم از بس کسی کاری باهاشون نداشته تبدیل شده به چیزی شبیه جنگل‌های وحشی استوایی و از مجسمه هم فقط پایه‌ی مکعب شکلش بنا شده. تو بگو حتی اگه یک سانت از هیکل شاعر در میدون به چشم بخوره! حتی شست پاشم نبود! گشته‌ایم ما...!

مردم این خطه از کشور، به میدون مشارٌالیه لقب میدون «گوشت‌کوب» دادن! شکل خود میدون که اصلاا و ابداا به اسمش ربطی نداره؛ بنده به‌شخصه احتمال می‌دم موقع نام‌گذاری داشتن به عِرق شهری (یه لِوِل پایین‌تر از عِرق ملی) شهردار و میزان اهمیتی که به مشاهیر می‌داده فک می‌کردن!! :))


+ من دامغانی نیستم! البت توفیق شد رفتیم میدون رو از نزدیک زیارت کردیم و نایب‌الزیاره هم بودیم. خخخخ

۱ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۴۹
دکتر سین