۱۵ مطلب با موضوع «رادیو بلاگی‌ها» ثبت شده است

امروز داشتم تو فایلای قدیمی کامپیوتر می‌گشتم. ببینین چی پیدا کردم!

این طرح شامل یک عدد «بِلا» هست در هیئت میکروفن و یک «گیها» در هیبت رادیو!‌ :))

مال اون دورانیه که هنوز طرحامو ۱۰۲۴ در ۷۶۸ پیکسل می‌زدم. اون موقع از این مانیتور لامپ تصویریا داشتیم. هر طرحی می‌خواستم بزنم، سایز اونو می‌ذاشتم. نمی‌دونم چرا فکر می‌کردم بزرگ‌ترین قاب استانداردیه که وجود داره؟! :دی


+ شما هم مخاطب رادیو بلاگی‌ها بودین؟

++ روز مادر مبارک! :)

۶ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۸ ، ۲۰:۱۱
دکتر سین
موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۲۱
دکتر سین

اون چیه که عاشقانه‌ها رو شیرین و خوندنی می‌کنه؟ چرا ما حافظ و سعدی و مولوی رو دوست داریم؟ چرا شیرین و فرهاد یا لیلی و مجنون رو می‌خونیم و لذت می‌بریم؟ به‌خاطر بیان زیبا و صنایع ادبی؟ شاید! جذبۀ داستان؟ ممکنه! احساساتی که ما رو درگیرشون می‌کنه؟ اینم می‌تونه درست باشه! اما بیاین با خودمون روراست باشیم. در واقع همه‌ی اینا دلیل هستن و هیچ کدوم اینا دلیل نیستن...

اجازه بدین فرض کنیم من زیباترین و گرم‌ترین احساساتم رو هم به‌کار گرفتم و نوشتم:

 

هر بار از دلیل سکوتم می‌پرسی

و از نگاه خیره‌ام


واژه‌هایم را جام چشمانت

و نگاهم را

بی‌کرانگی نگاهت

ربوده‌اند


گفتنی‌ها را چشمانت گفته‌اند

حرف تازه‌ای نمانده

من فقط آمده‌ام غرق شوم

بگذار در سکوت غر...


 یا این‌که مثلاً شروع کنم به قصه گفتن:


یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای عاشقون، توی زمین و آسمون، هیشکی نبود. یه شاهزاده خانومی بود، مثال پنجه‌ی آفتاب. اصلاً چرا مثال؟ رشک پنجه‌ی آفتاب. گیسوش کمند، ابروش کمون، لباش لعل، حرفاش شکر، دماغش نقلی، چشماش عسلی. دلبر دلبرا. خواستنی و فریبا. کرور کرور، خاطرخواه یه لمحه‌ی نگاش. هزار هزار، کشته‌ی یک دم شنفتن صداش. از شرق عالم تا غرب عالم، از این سر مملکت تا اون سر مملکت، نبود وزیر و وکیل و امیر و خواجه و تاجر و حاکمی که پیشکشی برای خواستگاری شازده خانوم از برای پسرش نفرستاده باشه به درگاه و بارگاه پادشاه. هر روز هر روز دست‌بوسی. هر شب هر شب خواستگاری. اما شازده خانوم قصهٔ ما دلش با هیچ‌کدوم از خاطرخواهاش نبود. کارش شده بود نشستن کنار پادشاه و تحمل کردن لشکر نتراشیده نخراشیده‌ٔ بلند و کوتاه و کور و کچل.

جونم بگه برات از طرفی، یه کنج این هیاهو، یه گوشه‌ی این قصر درندشت، تهِ تهِ باغِ کاخِ پادشاه، یه آلونک بود. توی آلونک، باغبون کاخ، با زنش و پسر شاخ شمشادش زندگی می‌کردن. یه روزی از روزا که شازده خانوم با خدم و حشم داشت توی باغ قدم می‌زد، پسر باغبون چشمش می‌افته به جمال شازده خانوم و آتیش عشق شازده خانوم می‌افته تو نی‌زار وجودش و هوش و حواس و عقل و صبرشو خاکستر می‌کنه و یک‌جا می‌ده به باد یغما. پسر باغبون زار و نزار و پریشون و سوخته‌خرمن برمی‌گرده خونه. مادرش می‌بینه رنگ به رخسارش نمونده و عین شوربا وا رفته. مادره دیگه. از یه لرزش صدا، از یه صورت رنگ‌باخته، تا ته قصه رو می‌خونه. اون شب پسر هزار مرتبه سرخ و سفید می‌شه تا بالاخره با هزار تته‌پته راز دلشو به مادر می‌فهمونه. مادر می‌گه پسرم. شرزه شیرم. اگه شازده خانومو می‌خوای مثل مرد دست بذار روی زانوهاتو یا علی بگو. به خدا توکل کن و برو جلو...

و بعدش ان‌قدر بنویسم و بنویسم و بنویسم تا پسر باغبونو برسونم به دلدارش.

یا بگردم توی ذهنم و شعرای خوشگل پیدا کنم. مثلاً:

چشمان آبی‌رنگ تو هم‌رنگ دریاست / آنجا که باید دل به دریا زد همین‌جاست

رک بگم: تا وقتی دلم برای هیچ‌کس تو دنیای واقعی اطرافم نتپه، حق نوشتن چنین بیتی رو برای کسی ندارم. وقتی کسی نیست که مبهوت نگاهش بشم و ارتباطم با همۀ دنیا توی چشماش ذوب بشه، قلم‌فرسایی هیچ فایده‌ای نداره. وقتی اونی که باید باشه نیست، چیزی جز خلأ، جز بی‌حاصلی، جز کلیشه، جز هیجان، و جز ظاهر، ظاهر و ظاهر گیرم اومده؟ مجموعه‌ای از کلمات که شاید زیبا کنار هم قرار گرفته باشن، اما هیچ رشتۀ ارتباطی با منِ واقعی درونم ندارن. تعارف که نداریم، کلماتی که سرچشمه‌شون جای دل، ذهن باشه، عاشقانه نیستن. بلغور کردن کلیشه‌هان. تکراری‌ان. بی‌روحن.

پس من می‌گم هر کس اول دل داده و بعدش عاشقانه می‌نویسه، دمش گرم، کارش درسته. عشقش مستدام، قلمش پاینده. اما اگر کسی فارغه و عاشقانه می‌نویسه، داره ساده‌لوحانه به دل خودش خیانت می‌کنه. من با احترام به حرکت ستودنی دوستام توی رادیو و قدردانی از همه‌ی نوشته‌های خوب و صادقانه و دوست‌داشتنی کسایی که نوشتن، عاشقانه‌ای نخواهم نوشت. چون حس می‌کنم هنوز لیاقت نوشتن درباره‌ی عشق نصیبم نشده و بسنده می‌کنم به خوندن این بیت برای خودم:

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی 


+ به دعوت آقاگل عزیزم و رادیو بلاگی‌های عزیزم برای چالش جام جهانی چشمات نوشتم. :)

+ می‌دونم چیزی به پایان مهلت فراخوان نمونده؛ با این‌حال دعوت می‌کنم از الانور، شباهنگ و تی‌رکس که اگر تونستن، دست به قلم بشن. :)

۱۳ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۳۵
دکتر سین

قسمت صفرم این سفرنامه

قسمت یکم این سفرنامه

***

با پیشنهاد من، چارتایی (یعنی من و سعید و ثریا و حریر) رفتیم، قبل از رسیدن بقیه، غزلیات و بوستان سعدی رو خریدیم و برگشتیم جلوی سوره‌ی مهر. قرار شد همون‌جا یادگاری‌ها رو اول کتابا بنویسیم. اما مگه چیزی یادمون میومد؟! :دی چنان گره کوری خوردیم به هم که نگو! حالا من آبروداری می‌کنم نمی‌گم که برخی دوستان از چه حربه‌ای برای پیدا کردن متن یادگاری استفاده کردن! اما در همین حد بدونین که یکی از دشوارترین کارایی که کردیم اون روز، نوشتن همین یادگاریا بود! برنده‌ها قدرشو بدونن! خخخ

طبق قرار، ما تا ساعت دوازده جلوی غرفه‌ی سوره‌ی مهر منتظر بقیه ایستادیم و با هم گپ زدیم. توی این فاصله به‌تدریج نیوشا یعقوبی (می‌خواهم فاطمه باشم) و سوسن و محسن و مرتضی (نفر هفتم) و ابوالفضل (ریشه در باد) و بلوییشِ سابق (که آدرسش رو ندارم متأسفانه) و خودِ آقای بیان (!) (که خودش رو نویسنده‌ی زندگی به سبک بیان معرفی کرد) و دوتا از فامیلای سعید (که فکر کنم پسر دایی‌هاش بودن! :دی) هم بهمون اضافه شدن. بعد از سلام و احوال‌پرسی و آشنایی، سعی کردیم یه خرده با جناب آقای بیان در مورد چندتا پیشنهاد (مثل رده‌بندی وبلاگ‌های برتر بیان [:|]، تنوع بخشیدن به بخش قالبا و ...) صحبت کنیم که میزان انتقادپذیری، روابط عمومی، درک متقابل، مشتری‌مداری و دغدغه‌مندی ایشون همه رو انگشت به دهان کرد واقعاً!! :|

بعدش راه افتادیم و همین‌جوری که صحبت می‌کردیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم، رفتیم بیرون شبستان سمت چمنا و زیر یه درخت توت مستقر شدیم. اون‌جا بود که خاله‌ی سعید (کلاً سعید اینا به‌صورت خانوادگی اومده بودن! :دی)، محمود (که دیگه وبلاگ نداره فکر کنم)، آقای توت فرنگی (از باسابقه‌ترین وبلاگ‌نویسای ایران! :دی) و برادر بلوییشِ سابق (که علی‌رغم اصراری که خواهرش، یعنی بلوییش سابق، داشت؛ می‌گفت من تا حالا وبلاگ نداشتم! :دی) هم بهمون ملحق شدن تا مهم‌ترین و پررنگ‌ترین بخش دورهمی رقم بخوره. اون‌جا اولش هر کسی خودشو مختصر برای بقیه معرفی کرد و بعدش از هر دری صحبت شد. این وسط چندتا موضوع بولدتر بود که من بهشون اشاره می‌کنم.

- یکی از موضوعات مهم، عروسی سوسن و محسن بود ^_^ که محسن طی یک نطق خیلی حرفه‌ای، شیرینی رو پیچوند و آقای توت فرنگی (ببخشید که این‌طوری ازشون یاد می‌کنم. اسمشون رو فراموش کردم.) هم تحت تأثیر همین منطق قرار گرفت و درجا تصمیم گرفت ازدواج کنه. :دی

- یه بخشی هم بحث حریم خصوصی پیش اومد و بچه‌ها به این‌که چرا بیان باید شماره‌ی ما رو داشته باشه اعتراض کردن؛ که خب مجدداً آقای بیان سفت در موضعش ایستاد که شماره‌ی تلفن جزء حریم خصوصی نیست که البته هیچ‌کس هم به‌طور کامل با حرفاش مجاب نشد.

- نیوشا در مورد یه سری ویژگی‌ها و تجربیاتش حرف زد که چون نمی‌دونم اجازه دارم نقل کنم یا نه، نمی‌گم. اما همین‌قدر بدونین که وقتی نیوشا داشت صحبت می‌کرد، فک همه افتاده بود رو چمنا! O_o آقای بیان طفلی که قشنگ کف و خون قاطی کرده بود! :دی

- بحث بُعد مسافت طی شده توسط جماعت دورهمی پیش اومد و ثریا به‌عنوان رونده‌ترین (:دی) فرد حاضر، شناخته شد که از بوشهر اومده بود (تشویق داره واقعاً.. شله شله! :دی) که در این‌جا هم آقای بیان مجدد کف کرد و باورش نمی‌شد بچه‌ها تا این حد پایه باشن.

- ضایعه‌ی فوت مادربزرگ محسن و تسلیت و هم‌دردی هم از دیگر مباحث بود. محسن جان، مجدد تسلیت می‌گم. خدا رحمتشون کنه. غم آخرتون باشه...

بحثا و حرفا و دیالوگای دو نفره و چند نفره‌ی زیادی هم پیش اومد و برقرار شد که هم توضیح و شرحشون از حوصله‌ی این پست خارجه و هم چون قبل و بعدش رو نبودین و نمی‌دونین چیا گفتیم و شنیدیم، بی‌مزه می‌شه اگه تعریف کنم.

حدودای ساعت یک و نیم - دو بود فکر کنم که محسن و مرتضی باید می‌رفتن سر کارشون. آقای بیان و پسر دایی‌های سعید و بلوییش و برادرش هم خداحافظی کردن. بقیه‌ای که موندیم، تصمیم گرفتیم بریم ناهار. بعد از مشورت و رأی‌گیری، قرار شد تقسیم کار کنیم: آقایون برن غذا بگیرن. خانوما بشینن تو سایه استراحت کنن! :| :دی

جاتون خالی، هم صفش کوتاه بود، هم همبرگراش کاملاً بهداشتی بود و هم قیمتش مناسب بود! :دی اما هر چی بود، خیلی مزه داد. بازم می‌گم جاتون خالی... :)

حدودای ساعت سه، یاسمین (پرنده‌ی سفید) هم به ماها ملحق شد و اعصابش داغون بود. چون سر جای پارک دوتا پلیسو کتک زده بود! خخخ ثریا هم گوش‌ماهی‌هایی رو که از ساحل دریای عمان آورده بود، به همه نشون داد. جداً خیلی قشنگ بودن، اما بوی مرررگ می‌دادن! :| :دی خخخخ

یاسمین با دوربینش اومده بود و تونستیم کلی عکس دیگه هم بگیریم :) که هنوز برامون نفرستاده!! :| :دی

به‌عنوان آخرین بخش برنامه‌مون هم رفتیم که چندتا کتاب بخریم. توی غرفه‌ها فقط دوتا چیز پیدا می‌شد: شلوغی و کارت‌خوان‌های غیرفعال! وقتم هم ضیق بود چون برای ساعت شیش بلیط برگشت داشتم و باید حدود ساعت چهار و نیم تا پنج راه می‌افتادم سمت راه‌آهن. با این همه تونستم بیگانه‌ی کامو و کافکا در ساحلِ موراکامی رو بخرم که حداقل خوبیش اینه که دست خالی برنگشتم خونه! :دی

حدود چهار و نیم-پنج زنگ زدم و بچه‌ها رو دوباره جمع کردم و با همه خداحافظی کردم. دیگه بعدش هم که معلومه: خداحافظی، مترو، راه‌آهن، قطار، خواب تا خونه... :)

+ این آخر سفرنامه‌ای جا داره به دوتا نکته اشاره کنم. اول این‌که از همه‌ی کسایی که هماهنگ کردن و همه‌ی کسایی که اومدن متشکرم. خاطره‌ی خیلی شیرینی رو برام رقم زدین. ولی جای چند نفر توی این دورهمی خیلی خالی بود: مسعود (یک زندگی بهتر)، نسرین (شباهنگ)، نفیسه (الانور)، حنانه (تراکم اندیشه‌ها) و سمانه (اتاق دلم). کاش می‌بودین تا خوشی که گذشت چند برابر می‌شد برای همه‌مون. دوم این‌که فردای دورهمی ما، که می‌شه دیروز، یه دورهمی خیلی خفن و دل‌بسوزون گذاشته شد که خیلی دلم می‌خواست می‌تونستم اون‌جا هم می‌بودم. لازم می‌دونم بابت هماهنگی و هدایت دورهمی دیروز به هولدن (هیولای درون) تبریک و خسته‌نباشید بگم. :)

۲۱ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۳۰
دکتر سین

قسمت صفرم این سفرنامه

***

هم‌سفرای من، یه آقای تنها و یه زوج میان‌سال بودن. من و آقای تنها رفتیم تختای بالا و تختای پایین سهم زوج میان‌سال شد. آقای تنها مدام سرش توی تلگرام و اینستاگرام بود و دل منو هی آب می‌کرد. اما زوج میان‌سال همین که سرشونو گذاشتن روی بالش خوابشون برد. منم بر نفسم غلبه کردم که از گوشی زیاد استفاده نکنم. جامو مرتب کردم. برای وسایلم جا پیدا کردم. و بعد برای این‌که در مصرف باتری صرفه‌جویی کنم، دیتای گوشی رو خاموش کردم و نور گوشی رو گذاشتم روی حداقل؛ خوشحال از این‌که چه درایتی به خرج دادم، تخت خوابیدم. صبح موقعی که قطار رسید به ایستگاه تهران، همین که داشتم وسایلمو جمع می‌کردم متوجه شدم که دوتا پریز توی کوپه هست! :|

حدود یه ربع به هشت از قطار پیاده شدم، از ایستگاه راه‌آهن خارج شدم و رفتم ایستگاه مترو. با این‌که کلی وقت کشتم و آروم آروم رفتم، ولی حدود ساعت هشت و نیم رسیدم مصلی. «فکر می‌کردم» (یعنی بیش‌تر «امیدوار بودم») شروع کار غرفه‌ها ساعت نه باشه. اما وقتی رسیدم متوجه شدم ساعت ده قراره درا باز بشه! آفتابم انگار لج کرده باشه، داغ و مستقیم و وحشیانه می‌تابید! :دی تصمیم گرفتم برم یه جا بشینم تا بچه‌ها هم برسن. به دور و برم نگاه کردم دیدم یه جا ایستگاه شارژ موبایل هست. رفتم اونجا که هم لختی بیاسایم و هم گوشی رو بزنم به شارژ. اما نه‌تنها صندلی‌های محل استراحت رو گذاشته بودن روی هم و با کمربند (کمربندِ شلوار نه‌ها! از اینایی که پلاستیکیه، وقتی از توی سوراخ انتهاش ردش می‌کنی دیگه باز نمی‌شه. فهمیدین کدوما رو می‌گم؟! :|) به هم بسته بودن؛ بلکه پریزها رو هم برده بودن در ارتفاع دو متر و هشتاد و پنج سانتی‌متری از سطح زمین گذاشته بودن! پسرِ پریز کناری (:دی) تقریباً برام قلاب گرفت تا تونستم شارژر رو بزنم به پریز. ولی خب خدا رو شکر سیم بلنده رو آورده بودم و گوشیم مثل مال بقیه تو هوا آویزون نموند! :دی

با پسر پریز کناری یه تفریح پیدا کرده بودیم: اولش خواستیم خودمون بریم روی صندلیا، همون جوری که روی هم هستن، بشینیم. اما یه دختره اومد گفت لطفاً اینجا نشینین. برای من مسئولیت داره. بعدش هر کی میومد اونجا، بهش می‌گفتیم ما خسته نیستیم، شما بفرمایین برین روی صندلیا بشینین. تا طرف می‌رفت سمت صندلیا، دختره میومد می‌گفت: لطفاً اینجا نشینین. برای من مسئولیت داره. خخخخ توی اون حدود یه ساعتی که اونجا بودیم، بالغ بر ده نفر رو فرستادیم سمت صندلی و هر بار دختره اومد همینو گفت و رفت! وظیفه‌ی خطیری بهش سپرده بودن خدا وکیلی! :دی

نزدیکای ساعت ده، سعید (همون آقاگل) گفت که ایستگاه مصلاست و منتظر حریره. سوسن (شاهزاده‌ی شب) هم گفت که از ثریا (بانوچه) خبر ندارن و جواب هم نمی‌ده گوشی‌شو! نگران شدیم! چون ثریا هم قرار بود ساعت هفت و نیم برسه و بره خونه‌ی محسن (آقای بنفش) و سوسن. ولی وقتی زنگ زدیم کاشف به عمل اومد که توی نمازخونه‌ی ترمینال خوابش برده بوده و گوشی‌ش هم سایلنت بوده. در این حد خجسته و بی‌خیال! (در می‌رود!! :دی) خلاصه که وقتی درا رو باز کردن هنوز بچه‌ها نیومده بودن و من تصمیم گرفتم برم هم غزلیات سعدی و بوستان قیمت کنم و هم شازده کوچولو در مترو رو بخرم.

اول رفتم سراغ شازده کوچولو. اما غرفه‌دار گفت یه همچین کتابی ندارن!! :| چندین و چند بار با موبایل چک کردم. شماره‌ی راهرو و غرفه و اسم انتشارات درست بود، اما کتاب نبود! هم عصبانی شدم، هم متعجب. چرا باید تبلیغات دروغ کرده باشن! خیلی دلم سوخت. چون قول کتابو به مامانم داده بودم. :(

بعدش رفتم سر قرار، انتشارات سوره‌ی مهر، ببینم کسی رسیده هنوز یا نه. که خب هنوز نرسیده بودن. رفتم یه دوری توی غرفه زدم و دیدم که غزلیات و بوستان ندارن. فقط گزیده‌ی اشعار داشتن که خب به کارمون نمیومد. بنابراین رفتم انتشارات امیر کبیر که اونجا هم فقط کلیات سعدی رو داشتن. دیدم اگه بخوام خودم انتشارات به انتشارات جلو برم، ممکنه خیلی طول بکشه. بنابراین رفتم از اطلاعات سؤال کنم. به دختری که پشت لپ‌تاپ نشسته بود گفتم دیوان سعدی رو کجا می‌تونم گیر بیارم؟ توی لپ‌تاپ تایپ کرد: دیــــ . وااااا . نِ . ســــغـ . عه نه! اشتباه شد! سعـــــ . دیییییییی. بعد کله‌ش رو بلند کرد گفت: نویسنده‌ش کیه؟! :||| گفتم احتمالاً سعدی!! -__- گفت: نه! اینجا چندین نویسنده‌ی مختلف داره! متوجه شدم منظورش گردآورنده‌ست! چندتا اسم گفتم و نشونی چندتا غرفه رو گرفتم و رفتم. چندجا که دیوان رو قیمت کردم، ثریا زنگ زد بهم و جامو پرسید. همین موقع بود که سعید و حریر هم بهمون اضافه شدن. این‌طوری بود که دورهمی کم‌کم در حال شروع شدن بود...

+ قسمت بعدی تا چند ساعت دیگه... :)

۵ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۲۰
دکتر سین

من از سال نود و پنج با پیشنهاد صبا (که دیگه خودش توی گروه نیست) وارد رادیو بلاگی‌ها شدم و از اون موقع تا الان، کم‌تر روزی بوده که با دوستام توی رادیو دم‌خور نبوده باشم. این یعنی حدود دو سال ارتباط مستمر، دو سال هم‌زبونی و هم‌دلی و هم‌فکری و هم‌دردی و هم‌کاری، دو سال اشتراک شادی و غم، دو سال اشتراک دلهره و دل‌خوشی، دو سال بحث و موافقت و مخالفت‌، دو سال خندیدن و خندوندن، و به معنای واقعی کلمه، دو سال زندگی در کنار هم. بنابراین شاید بتونین تصور کنین که واقعی شدن چنین رفقای مجازی‌ای تا چه حد برام هیجان‌انگیز و دیدنشون از نزدیک چه‌قدر خوشحال‌کننده بوده.

و اما چی شد که این جوری شد؟! یعنی چی شد که قرار گذاشتیم همو ببینیم و چی شد که من رفتم نمایشگاه؟ براش چندتا دلیل داشتم. اولین و مهم‌ترینش دیدن بچه‌های رادیو و احتمالاً چندتا بلاگر دیگه بود. دلیل دومم این بود که قرار بود توی نمایشگاه جمع شیم و هدیه‌ی برنده‌های مسابقه‌ی روز سعدی (پست‌های مرتبط بعدی: یک و دو) رو تهیه و امضا کنیم. دلیل سومم این بود که می‌خواستم کتاب شازده کوچولو در مترو رو بخرم [:)]. و چهارم این‌که شاید چندتا کتاب به کتاب‌خونه‌ی خونه اضافه کنم.

از چندین روز قبل، هم قرار دورهمی بچه‌های رادیو گذاشته شده بود، هم اطلاع‌رسانی کرده بودیم، هم نتایج و برنده‌های مسابقه‌ی رادیو مشخص شده بود و هم بلیط گرفته بودم. بنابراین فکر می‌کردم که همه چیز اوکیه. ساعت حرکتم چهارشنبه ساعت سه بعد از ظهر بود. می‌خواستم شب برسم تهران یک شبو برم خوابگاه پیش داداشم تا ببینم اوضاع درس و خوابگاهش چه‌جوریه؟ کمکی چیزی می‌خواد یا نه. کلی برنامه‌ی سورپرایز کردنشو ریخته بودم. ببرمش شام بیرون. ببرمش سینما. کلی ذوق و شوق داشتم. می‌خواستم تا می‌شه دیر بهش بگم تا قشنگ غافلگیر بشه؛ برای همین تا سه‌شنبه شب (یعنی بیست و چهار ساعت قبل از این‌که برم پیشش) بهش چیزی نگفته بودم. سه‌شنبه شب که بهش زنگ زدم تا خبر رفتنمو (اومدنمو؟!) بهش بدم، جواب نداد! چند بار دیگه هم گرفتمش، اما بازم جوابی نشنیدم!

فردای اون روز، یعنی صبح چهارشنبه حدودای ساعت نه و ده خودش زنگ زد خونه و به مامانم گفت که با چارتا از دوستاش رفته‌ن مشهد! حس کشتی‌گیری رو داشتم که حریفو برده روی پل اما بدل خورده! :دی اما خب دیگه نمی‌شد کاریش کرد و برنامه باید تغییر می‌کرد. این شد که رفتم بلیطمو مسترد کردم و یه بلیط دیگه گرفتم که شب تا صبح توی راه باشم و صبح برسم نمایشگاه. چون خیلی دیر و نزدیک به ساعت حرکت داشتم اقدام می‌کردم، متأسفانه قطاری که حدود ساعت نه و نیم می‌رسید تهران پر شده بود و مجبور شدم با قطاری برم که ساعت هفت و نیم می‌رسید!

ناگفته نماند که مامان من تقریباً هر روز عصر با دوستاش می‌رن پیاده‌روی. چهارشنبه عصر هم برنامه‌شون همین بود. رفتن و دم‌دمای اذان مغرب برگشت خونه. حدود یه ساعت بعد عضله‌ی کتفش شدید گرفت! طوری که نمی‌تونست تکون بخوره. هر چی کشتیارش شدیم که بیا ببریمت دکتر نمیومد. از ما اصرار از مامان انکار! نزدیکای ساعت یازده و ربع اینا دیدیم که دیگه درد کتفش خیلی زیاد و غیرقابل تحمل شده. برای همین مامان رو برداشتیم بردیم بیمارستان. حالا کی رسیدیم اورژانس؟ ساعت بیست دقیقه به دوازده. بلیط من برا کی بود؟ دوازده و بیست دقیقه! من و بابا و مامان رفتیم نوبت گرفتیم و نشستیم پشت در مطب دکتر کشیک. شیش هفت نفر جلوتر از ما بودن و من فکر می‌کردم که دیگه به قطار نمی‌رسم. و البته در مقایسه با اهمیت موضوع مامان، اصلاً برام مهم نبود. می‌خواستم به بچه‌ها توی گروه بگم که مشکلی پیش اومده و نمی‌تونم بیام. اما خود مامان کلی اصرار کرد که من برم و قول داد حالش زود خوب بشه! :دی و بابا تقریباً با زور منو از مامان کند برد ایستگاه راه‌آهن. توی سالن انتظار (؟) راه‌آهن نشسته بودم و دل‌شوره یه ثانیه هم دست از سرم برنمی‌داشت. قطار بیست دقیقه تأخیر داشت و من توی اون بازه‌ی زمانی کلی اضطراب و اینا داشتم.

ورود قطار به ایستگاه با تماس بابا هم‌زمان شد. بابا گفتش که مامان دوتا آمپول بزرگ میتوکاربامول (همینه اسمش؟) زده و الان حالش خیلی بهتره و دکتر گفته که تا صبح خوب خوب می‌شه. خیالم یه کم راحت شد. اما در کل عذاب وجدان داشتم هنوز یه خرده. با این حال رفتم و سالن و کوپه و تختمو پیدا کردم و سفر عملاً شروع شد... :)

+ قسمت یکم تا چند ساعت دیگه منتشر خواهد شد...

۷ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۰۵
دکتر سین

یکی از دلایلی که من عاشق گروه رادیو بلاگی‌ها هستم اینه که چند وقت یک‌بار بحث کتاب و کتاب‌خونی توش پیش میاد که برای من به‌شخصه از جذاب‌ترین بخشای مکالماتمونه. نمی‌دونین چه موهبت بزرگیه صحبت با کسایی که کلی کتاب خونده‌ن. :)‌

چند وقت پیش توی گروه، بحث کتابایی شد که نصفه رهاشون کردیم. از اون موقع مغزم روی این موضوع قفل کرده و هر چند ساعت یه بار یه کتاب یادم میاد که نصفه‌کاره ولش کردم! مثل: من زنده‌ام، صد سال تنهایی، بوف کور، ارباب حلقه‌ها، شهر طلا و سرب، قلعه‌ی حیوانات، خشم و هیاهو وَ وَ وَ. البته مسأله این نیست که این کتابا، خوب نبودن. (که خب بعضیاشون نبودن واقعاً!) مسأله اینه که هر سال داره به تعداد کتابای این لیست اضافه می‌شه! نمی‌دونم؛ شایدم تموم نکردن یه کتاب واقعاً عادت بدی نیست و من دارم سخت می‌گیرم...

حالا بی‌زحمت شماها چندتا کتاب رو که نصفه رها کردین - اگه دوست دارین - نام ببرین و بگین چرا تمومشون نکردین. اگرم راه‌کاری دارین که جلوی این اتفاق رو بگیره ممنون می‌شم در میون بذارین. :)


+ علاوه بر تعدد آمد و شد مهمونا و قانون مسخره‌ی «هر دیدی، بازدیدی داره» که زجر عیددیدنی رو دوبرابر می‌کرد و کنسل شدن شمال رفتن و چندتا عامل اذیت‌کننده‌ی دیگه؛ یکی از چیزایی که باعث شده بود از نوروز بدم بیاد این بود که تعداد ستاره‌های روشن وبلاگم در اکثر اوقات صفر، بعضی مواقع یک و به‌ندرت دوتا می‌شد. ممنون که فعال‌تر شدین. مرسی که هستین. :)

+ خلاقیت در عنوان پست موج می‌زنه! خخخخ

۱۰ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۳۳
دکتر سین

[مجری بر روی سِن می‌رود و پشت پایه‌ی بلند میکروفن می‌ایستد. با انگشت اشاره دو سه ضربه‌ی ملایم بر میکروفن می‌تَپ‌تَپ‌تَپاند!] یک، دو، سه؛ یک دو سه؛ صدا میاد؟!

حضار: بــــــــعله!

- با عرض سلام خدمت دوستان و همراهان! عزیزانِ بلاگر و بلاگران عزیز! از اون‌جایی که ما (یعنی دست‌اندرکاران رادیو بلاگی‌ها) شیفته‌ی تعامل یا مخاطب هستیم [دوربین بسته‌ی آقاگل را در اتاق فرمان می‌گیرد که پوکرفیس به لنز چشم دوخته است! (هشتگ شوخیِ درون‌رادیویی! :دی)] و با توجه به این‌که باور داریم این مخاطبا هستن که به رادیو هویت و موجودیت می‌بخشن، در راستای تحقق اهداف عالی و بلکه‌م متعالیِ رادیو، برآنیم تا با هم جشن بگیریم...!! بله، جشن! آخه امشب تولد دو سالگی رادیو بلاگی‌هاست. ^_^

[مجری سکوت می‌کند تا دست و جیغ و هورااااای حضار فروکش کند] درسته که رادیو طی یکی دو ماه گذشته در بخش خجسته‌طورِ خبر (!) کم‌تحرک شده؛ اما قراره با تموم شدن ماه‌های عزاداری، دوباره نشاط رو به رادیو برگردونیم و در قدم اول با مشارکت شما، یه جشن جمع و جور... و شایدم پت و پهنِ(!) بلاگری با هم بگیریم. دیگه بسته به کرم شماست. دلم می‌خواد همه - هر کس وبلاگ‌نویسی می‌کنه و صدای من رو داره - یه گوشه‌ی کار رو بگیره تا شادیمون بیش‌تر و بیش‌تر بشه. کیا دوست دارن خوش بگذرونیم؟

[حضار دست‌هایشان را بلند کرده و مَن‌مَن‌مَن‌گویان تمایل خود را برای همکاری نشان می‌دهند. مجری که اشک راه گلویش را بسته و بغض در چشمانش حلقه زده (!!)، ادامه می‌دهد] پس دوستان و عزیزان! در این فراخوان رادیو که تا هفتم آذر مهلت دارد شرکت کنید. بترکانید و ترکانده شوید... هم‌اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم... 

[جمعیت بلاگران به سمت لینک فراخوان هجوم می‌آورند و سیل جملات زیبا و نقاشیای خوشگلشونو (!) به آدرس رادیو روانه می‌کنند!] :دی


+ باشد که رستگار شویم... باشد؟ :)))

۴ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۶ ، ۱۳:۱۵
دکتر سین

خوانش یک غزل از صائب: بشنوید...

+ با تشکر ویژه از آقاگل!! ^_^

تکمله: اولین مصاحبه‌ی وبلاگی رادیو بلاگی‌ها رو هم بشنوید...

موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۲۰
دکتر سین
کسایی که اینجا رو می‌خونن، احتمالاً با رادیو بلاگی‌ها و به‌خصوص بخش اخبارش آشنا هستن. ما توی رادیو، یه تعداد وبلاگ‌نویس هستیم که پویایی و شادابی فضای وبلاگ‌نویسی تو این آشفته‌بازار فضای مجازی برامون مهمه و براش تلاش می‌کنیم. توی این یک سالی هم که بخش اخبار رادیو به ابتکار بانوچه و کمک بقیه راه‌اندازی شده، فراز و نشیبای زیادی رو پشت سر گذاشتیم و دیگه الان سرد و گرم کار رو تا حدودی می‌شه گفت که چشیده‌یم.
بازخوردهای مثبت و منفی‌ای که این یک سال از طرف مخاطبا گرفتیم، همیشه برامون منبع الهام، انگیزه و اصلاح کارمون بوده. در واقع مسابقه‌ی وبلاگی #خبرنگار_شو رو هم با تجزیه و تحلیل همین نظرات مخاطبا و بحث و بررسی اونا بعد از کلی فکر و با هدف بهره گرفتن از نیروهای جدید راه انداختیم.
البته ما یه هدف دومی هم از این کار داریم: این‌که از کسایی که منتقد کارمون بودن، مستقیماً کمک بگیریم و در واقع ببینیم که چند مرده حلاج هستن. ببینیم که کسی که نقد می‌کنه خودش مرد عمل هست یا نه؟ به قول قدیمیا: گر تو بهتر می‌زنی بستان بزن! :دی
خلاصه این‌که در رادیو رو به همه‌ی دوستان بازه. هر کس فکر می‌کنه که می‌تونه، بسم الله، این گوی و این میدان. یه متن طنز دو پاراگرافی در مورد مطالب یه وبلاگ (که ما تو رادیو بهش می‌گیم خبر) ترجیحاً از مطالب وبلاگای بچه‌های رادیو بنویسین و اگه می‌تونین اونو بخونین. متن‌ها و لینک فایلای صوتی‌تون رو هم بفرستین برای رادیو.
این مسابقه از اوایل خرداد شروع شده بود و قرار بود تا آخر خرداد تموم بشه. ولی به‌خاطر درخواست دوستانی که امتحان داشتن و یا می‌گفتن ماه رمضونه (!) دو هفته تمدیدش کردیم.
من به‌صورت خاص از سه‌تا از وبلاگ‌نویسای مورد علاقه‌م که قلمشون رو جداً دوست دارم: تی‌رکس، ساکن طبقه‌ی چهل و مترسک؛ و به‌طور عمومی از کلیه‌ی دوستان دعوت می‌کنم ما رو در این راه کمک کنن. شما هم اگر کسی رو می‌شناسین که این مسابقه ممکنه براش جذاب باشه، دعوتش بکنین. مرسی. :)
ارادتمند! ^_^

۳ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۶ ، ۲۱:۱۴
دکتر سین