۱۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱. به میمنت و مبارکی یک دونه‌ موی سفید دیگه کشف کردم؛ یه هوا بالاتر از گیج‌گاه راست. شوخی شوخی داریم پیر می‌شیما...

۲. یه استاد داشتیم می‌گفت آدما دو مدلن: batch و online. آدمای batch همیشه یه کوهی از کارای تلنبار شده دارن؛ آدمای online هر کاری رو درست سر موقع خودش انجام می‌دن. من الان مرزهای batch بودن رو به شکلی درنوردیدم که تقسیم‌بندی مذکور به این شکل تغییر پیدا کرده: دسته‌ی اول: onlineها، دسته‌ی دوم: batchها و دسته‌ی سوم: دکتر سین!

۳. امروز شدیداً دلم هوای دخترمو کرده! نمی‌شه آدم زن نگیره، بچه‌دار بشه؟! مثلاً با یه ساز و کاری تو مایه‌های قلمه زدن ازدیاد بشیم!!

۴. آقا! به این ماس‌ماسکای جلوی ماشین که به‌شکل لولایی بالا-پایین می‌ره، جلوی آفتابو می‌گیره که نخوره تو چشامون، سمت راننده پشتش یه جا داره برای مدارک، سمت شاگرد پشتش آیینه داره، چی می‌گن؟! امروز کلی فکر کردم یادم نیومد! از بابامم پرسیدم، اونم کلی فکر کرد یادش نیومد! عجیبه‌ها! :|

۵. در راستای این سؤال؛ ما یه پسر همسایه داریم که ماشالا هزار ماشالا خیلی شیرینه و اردی‌بهشت که بیاد دو سالش می‌شه. اما هنوز درست حسابی زبون باز نکرده. امروز هویجوری شوخی شوخی بهش گفتم نیت کنه و براش فال گرفتم، حافظ گفت: الا ای طوطی گویای اسرار / مبادا خالی‌ات شکر ز منقار. و بعد از ظهرش چند کلمه رو دست و پا شکسته ادا کرد! O_o

۶. و اما دعوت‌نامه: می‌گن آدم وقتی یه کاری رو می‌خواد بکنه، اگه به چند نفر دیگه اعلام بکنه، انگیزه‌ش بیشتر می‌شه. من همینجا اعلام می‌کنم توی عید می‌خوام سه‌تا کتاب بخونم: نمایش‌نامه‌ی مرگ فروشنده‌ی آرتور میلر، رمان خشم و هیاهوی ویلیام فاکنر و رمان عقاید یک دلقکِ هاینریش بُل. باشد که توفیق بیابیم! [:دی] شما رو هم دعوت می‌کنم که بگید عید چه کتابایی رو می‌خواید بخونین و از دیگران هم بخواید که بگن. باشد که مسبب #موج_کتاب‌خوانی_عید در بلاگستان شویم! :))

۱۷ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۵۴
دکتر سین
ترم اولِ دانشگاه سه واحد ادبیات فارسی داشتیم. یادمه توی اون ترم استادمون بهمون گفت که گاه‌شماری باستانی ایرانی شامل ۱۲ ماه سی روزه بوده. یعنی هر سال ۳۶۰ روز داشته. برای همین ۵ روز آخر سال رو به‌عنوان روزهایی می‌دونستن که متعلق به هیچ کدوم از ماهای تقویم نبودن. به این پنج روز می‌گن «پنجه‌ی دزدیده» یا «خمسه‌ی مسترقه»؛ که می‌شه ۲۵ تا ۲۹ اسفند. به عبارت دیگه اگه من دو سه هزار سال قبل‌تر به‌دنیا اومده بودم، از آخر تقویم می‌افتادم بیرون! :دی

+ میلاد با سعادت خودم رو به همه تبریک می‌گم! ^_^


۱۴ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۴۵
دکتر سین

بهار جان! عزیزم! سلام.

امیدوارم حالت خوب باشد. اگر از احوالات ما پرسیده باشی، ملالی نیست جز دوریت. وای که دوریت امسال چه‌قدر پررنگ‌تر از سال‌های قبل به چشم می‌آید. بس که سال سختی داشتیم. آن‌قدر سخت که برای آمدنت بیشتر از هر سال چشممان به در مانده است و - راستش - امسال دلمان برایت بیشتر از همیشه تنگ شده. امسال هر چه فکرش را بکنی سرمان آمد؛ سیل آمد؛ زلزله آمد؛ ساختمان فرو ریخت؛ پل خراب شد؛ قطار از ریل خارج شد؛ کلی شهید دادیم؛ کلی تلفات دادیم؛ کلی مرحوم شدند؛ کلی هوای آلوده و گرد و غبار به حلقوممان نشست؛ همه‌ش گرانی؛ همه‌ش بی‌کاری؛ همه‌ش فقر. اگر بخواهم برایت روضه بخوانم اشکت درمی‌آید. واقعاً که فقط زندگانی - که چه عرض کنم - زنده‌مانی (!) در این شرایط فقط از خودِ پوست‌کلفتمان برمی‌آید و بس. اصلاً وقتی گفتم ملالی نیست، فقط خواستم تعارف کرده باشم؛ از همین حرف‌های معمولی که اول نامه‌ها می‌نویسند! ما خودِ خودِ ملالیم فی‌الواقع!

بهار جانم! ببخشید اگر اوقاتت را تلخ کردم! کاش اصلاً آن‌طوری نمی‌بود که این‌طوری نمی‌نوشتم! خواستم وضعمان را بدانی، شاید زودتر آمدی. آمدی و خلاصمان کردی. خدا شاهد است که ناشکری نمی‌کنم. اما کم‌کمک دارد به اینجایمان می‌رسد. خدا کند پاقدمت - مثل همیشه - خوب باشد و برایمان آمد داشته باشی. بیا که چشممان به راه خشک شد عزیزم. خودت را برسان...

فقط...! فقط وقتی می‌آیی کاری کن در فروردینت جاده‌ها سلاخ‌خانه نشوند. اردی‌بهشتت جولانگاه وعده وعیدهای نامزدها نباشد. خردادت خیابان‌ها آشوب نشود. سعی کن خیلی نود و پنج بازی و یا هشتاد و هشت بازی از خودت در نیاوری. خودت باش. یک نود و ششیِ خوب. باشخصیت و خواستنی. آرام و باوقار.

زودتر بیا که ان‌شاءالله چشم همه‌یمان به گل رویت روشن شود. می‌بوسمت.

منتظر شنیدن خبرهای خوب خوب از تو

ارادتمند

دکتر سین


#سازت_را_با_بهار_کوک_کن

۷ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۴۵
دکتر سین

اولندش که تولد منه بیست و پنجم. بدویین اگر کادویی کیکی چیزی می‌خواین بخرین، بخرین؛ به هیچ وجه من الوجوه، نمی‌دونستم و پول نداشتم و اینا هم پذیرفته نیست. ضمن این که ارزش مادی هدیه‌ها هم خیلی مهمه. گفتم که در جریان باشین. :دی

دومندش: جونم براتون بگه که توی رادیو بلاگی‌ها قرار بر این شده که عید نوروز رو به کمک شما دوستان و عزیزان جشن بگیریم و ویژه‌برنامه‌ی سال تحویل رو با مشارکت شماها تولید بکنیم. شما به دو شکل می‌تونین به ماها کمک کنین: نوشتن یک پست با عنوان «سازت رو با بهار کوک کن» و یا «تقلید صدا». تا بیست و پنجم وقت دارین که برای ما بفرستین آثار ارزشمندتون رو. اطلاعات بیشتر راجع‌به کمّ و کیف شیوه‌ی مشارکت مخاطبا هم مبسوط اینجا توضیح داده شده. خلاصه که هر چی احساس، انرژی مثبت، نمک، ذوق هنری، استعداد و امثلهم دارین، خریداریم... ^_^


۵ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۱۹
دکتر سین

یه مدل اخلاق داریم که طرف فکر می‌کنه خیلی حالیشه. حالا این دردش خوردنیه. ته تهش اینه که آدم در برابر این دسته از افراد سکوت می‌کنه؛ یا چمدونم می‌گه بابا اصن ما پاتریک، تو انیشتین! اما مصیبت اونجاست که همین فرد مصرانه می‌خواد به عالم و آدم ثابت کنه که خیلی حالیشه. بر طبق تحقیقات من، این نیسان آبیا رو اساساً با این نیت ساختن که از روی این دسته از آدما رد شن. اگر خواستین این افراد رو در اطرافتون شناسایی کنین، کافیه ببینین که کی همه‌ش داره توضیح می‌ده که چرا پاچه‌ی این و اون مدام تو دهنشه! خب عزیز من! اخلاقتو خوب کن. هم از صرف کردن این همه انرژی برای توضیح دادن رفتارت راحت می‌شی، هم پاچه‌ی اطرافیان سالم می‌مونه. والا به خدا!

+ ببخشید که اعصاب نداشتم! -_-

+ دوستان عزیز! سعی کنین به خودت نگیرین! مطمئناً منظور من شما نیستین! مرسی، اه!!

۶ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۳۵
دکتر سین
اصالت با خوابه یا بیداری؟
آیا ما وقتایی که خوابیم داریم حقیقتاً زندگی می‌کنیم، یا وقتایی که بیداریم؟
تصور کنین موجوداتی رو که اصل و اساس ماها هستن؛ برای تصور راحت‌تر و درک ساده‌تر منظور من، مثلاً بیاین بهشون همون اسمی رو بدیم که فکر می‌کنیم درسته: ارواح ما. فرض کنید این ارواح ما هستن که دارن به حیات حقیقی ادامه می‌دن و این چیزی که ما به‌عنوان بیداری شناختیم، اون چیزی نباشه که به نظر میاد. بیداری فقط یه مجموعه از رؤیاهای مرتبط با همِ مجازی اما محسوس باشه.
در واقع ادامه‌دار بودن همین محیط تخیلی اما ملموس و محسوس، به ماها (به‌عنوان رؤیاهایی که فقط رؤیا هستن و واقعیت ندارن) قبولونده که واقعیت داریم و همین موضوع باعث شده دنبال کشف حقیقت اصلی نریم و متوجه نشیم که خیالی بیش نیستیم.
دقت کردین که ما فکر می‌کنیم احوالات خودمون رو موقع خواب یادمون نیست؛ شاید واقعیت دقیقاً وارونه باشه: ما موقعی که بیداریم در یک جهان مجازی اما ملموس هستیم. اما موقعی که به ظاهر می‌خوابیم، در واقعیت بیدار می‌شیم و در یک جهان «ناشناخته» و «نشناختنی» به حیات ادامه می‌دیم... 
در یک کلام: اگر ما رؤیا باشیم و رؤیاهای ما واقعیت باشن، چی؟!

+ اگر دارین به این موضوع فکر می‌کنین که متن بالا ممکنه یک مغالطه‌گریِ صرف باشه، لطفاً به این موضوع هم فکر کنین که در عالم رؤیاها (یعنی ماها)، «غلط بودن مغالطه‌گری» می‌تونه فقط یک «مفهوم غلط» باشه؛ یه اشتباه ساده که «ما تخیلی‌ها» (یا بهتر بگم: «ما تخیل‌ها») بهش مبتلا هستیم...
۳ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۱۵
دکتر سین
شما هم مثل من توی مدرسه عاشق نوشتن با گچای رنگی روی تخته‌سیاه بودین؟ من که دیوانه‌ی گچ و تخته بودم. بین خودمون باشه؛ اصلاً هر وقت موضوع انشا «می‌خواهید در آینده چه‌کاره شوید؟» بود، من می‌نوشتم معلم؛ و مهم‌ترین دلیلم (که هیچ وقت هم توی انشاها بهش حتی یه اشاره‌ی کوچولو هم نکردم) همین گچ و تخته بود!
۱۱ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۵ ، ۱۷:۴۴
دکتر سین
یکی بود یکی نبود. یه گوشه‌ای تو بهشت یه درخت گلابی کوچولو روییده بود که هیچ کدوم از بهشتیا بهش نگاه نمی‌کردن؛ چون درست کنار این درخت گلابی یه درخت بزرگ و خوشگل سبز شده بود که همه جور میوه‌ای به شاخه‌هاش بود: انار، سیب، انگور، گردو ... و حتی گلابی. بهشتیا هر وقت از کنار این دوتا درخت رد می‌شدن محو تماشای درخت بزرگ می‌شدن و هیچ‌کدومشون هیچ‌وقت نشده بود که از درخت گلابی میوه‌ چیده باشه یا حتی یه احوال‌پرسی خشک و خالی ازش کرده باشه. یه روز که درخت گلابی حسابی از بی‌هم‌زبونی حوصله‌ش سر رفته بود، به یکی از حوریا که اون اطراف برای خودش قدم می‌زد گفت: سلام! میای یه کم با هم صحبت کنیم؟ من اینجا حوصله‌م خیلی سر رفته.
حوریه که از قضا اونم تنها بود گفت: آره! اتفاقاً منم دنبال یه کسی می‌گشتم که باهاش حرف بزنم.
درخت گفت: من اینجا خیلی تنهام. کسی منو دوست نداره. هیشکی تا حالا حتی یه دونه از این گلابیای منو نخورده. تو می‌خوای یه دونه‌شو امتحان کنی؟
حوری گفت: من که آدمیزاد نیستم که گلابی بخورم...!
درخت ناراحت شد و بق کرد. حوری که دید انگار درخت از این حرفش دمق شده، فوری گفت: ... اما فکر کنم نکنم یه بارش اشکالی داشته باشه.
و یه دونه گلابی درشت و زرد رو از دست درخت گرفت و قد یه گاز کوچیک ازش خورد. گفت: به به! چه مزه‌ای! چه عطری! چه رنگی!
درخت که گل از گلش شکفته بود گفت: راست می‌گی؟ یعنی گلابیای من خوشمزه‌ان؟
حوری گفت: بعله که خوشمزه‌ست. خیلیم آبداره. تو خوشگل‌ترین درخت گلابی‌ای هستی که تو عمرم دیدم. میوه‌هاتم خیلی رسیده و خوشمزه‌ن...
شادی این حرف حوری هنوز درست و درمون به جون درخت نَشِسته بود که درخت یهو احساس کرد که تمام شاخ و برگش از سوز سرما مورمور می‌شه. خوب که دقت کرد دید داره برف میاد؛ اونم چه برفی! سنگین و شدید و سرد! سرما مدام بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد و دید درختو تار می‌کرد. درخت به شاخه‌هاش نگاه کرد. برگا و میوه‌هاش داشت از سرما سیاه می‌شد و می‌ریخت کف باغ بهشت. درخت فریاد می‌کشید و کمک می‌خواست؛ اول از حوری، بعد از درخت همسایه. اما هیچ کدوم جوابشو نمی‌دادن. هر دوتاشون پشت پرده‌ی زمخت برفی گم شده بودن.
سرما کم‌کم از شاخ و برگش راه گرفت و رسید به تنه‌ی نازک و کوچیکش و بعد آسته آسته رفت به سمت ریشه‌هاش. نفسای درخت به شماره افتاده بود و سعی می‌کرد خودشو یه جوری از زیر برف بکشه بیرون. اما ریشه‌هاش زمین‌گیرش کرده بودن. چیزی نگذشت که سرما و درد طاقت درختو طاق کرد. درخت با تمام توانش فریاد کشید...!
چند لحظه بعد، نه باغی بود و نه حوری‌ای و نه بهشتی. فقط برف بود و برف. لایه لایه روی هم؛ روی سر درخت. چند لحظه بعد که هوش و حواس درخت اومد سر جاش، متوجه شد که هنوز همون هسته‌ی گلابیه که چند هفته‌ایه که زیر برفا توی گل و لای گیر کرده...
... و بازم انگار خواب بهشتو دیده...
۱۰ دیدگاه موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۲۶
دکتر سین
فال حافظ گرفتم. این غزل اومد.
رهنمود فال رو خوندم؛ گفته بود: آیا ظواهر امر و هم‌صدایی با جامعه را بر تکامل روحی و انسانی خود ترجیح می‌دهید؟!
و کف کردم...

+ به تفأل به دیوان حافظ اعتقاد دارین؟
۱۱ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۵ ، ۲۱:۴۳
دکتر سین

اینجا ته دیوار چینه. سؤالی که پیش میاد اینه که چرا مغولا یه قایق نساختن از اینجا حمله کنن به چین؟! خخخخخ

+ یه جورایی شاید به مناسبت روز مهندس! روزمون مبارک! :))

۱۲ دیدگاه موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۱۳
دکتر سین