پدر-دختری
دیشب حدودای دوازده شب داداشمو بردم رسوندم ترمینال که بره تهران، دانشگاه. توی ترمینال یه آقایی هم بود که دخترشو آورده بود رسونده بود. ظواهر امر نشون میداد که دختر هم دانشجوی تهرانه. ایستاده بودم پای اتوبوس که مطمئن بشم داداشم اتوبوس درست رو سوار شده باشه که چشمم افتاد به صحنهی خداحافظی اون پدر و دختر. دختره پدرشو گرم بغل کرد، بوسش کرد و گفت: «خدافظ، شما برید دیگه. سرده هوا.» اما اون آقا در تمام این مدت، ساکت و بیحرکت ایستاده بود. نه از یک کلمه صحبت خبری بود، نه از دستی که بخواد دخترشو بغل کنه. سنگین و باوقار ایستاده بود. انگار چشماش با دخترش حرف میزد...
دیدن این صحنه منو یاد همین اربعین گذشته انداخت که رفته بودیم عراق. توی مسجد سهله یه آقایی بود که دخترش از ایران بهش زنگ زده بود. ایستاده بود توی صحن خاک گرفته و دلگیر مسجد و فارغ از اینکه وسط جمعیت ایستاده، بلند بلند صحبت میکرد. اغراق نکردهم اگه بگم که احساسیترین مکالمهی زندهی تلفنی عمرمو شنیدم. مرد مدام میگفت: «دور سرت بگردم بابا. قربونت برم. عزیزم. دل منم برات تنگ شده...» چند لحظه سکوت... و دوباره: «دور سرت بگردم بابا. قربونت چشات برم. جات خیلی خالیه عزیزم...»
شاید در ظاهر این دوتا مرد خیلی با هم فرق داشتن؛ اصلاً شاید در دو انتهای «طیفِ پدرا» بودن. خب آخه پدرا مُدِلِشون با هم فرق داره؛ جنس محبتشون؛ نوع ابرازشون. اما قدر مسلم اینه که همهشون نفَسشون واسه دختراشون میره. چه مثل کوه، گوهر محبتشون رو توی دلشون قایم کرده باشن، چه مثل رود صدای محبتشون مدام جاری باشه... :)