۱ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

چند روز پیش، خانم ع. (یکی از هم‌کارام) ازم پرسید که با وجودِ - تف تو ریا! حمل بر خودستایی نباشه - استعداد و توانایی‌ای که دارم چرا مهاجرت نمی‌کنم؟ طی یک سال گذشته، خانم ع. سومین نفری بود که این سؤالو توی محل کار ازم می‌پرسید. هر بار که این مسأله مطرح می‌شه، توی ذهنم فلاش‌بک می‌خوره به سال ۹۰ که تا چند قدمی مهاجرت رفتم، اما وقتی با خونواده مشورت کردم، بی‌خیال شدم و اقدام نکردم.

اون سال، طی پروسهٔ تصمیم‌گیری برای رفتن یا نرفتن، متوجه شدم که پدر و مادرم تا چه حد به ما - یعنی به من و خواهر و برادرم - وابسته‌ان و چه‌قدر براشون سخته که بخوان ازمون دور بمونن. از اون سال مدام با این قضیه درگیر بودم و همیشه این سؤال که «اگر می‌رفتم، والدینم به رفتن و نبودنم عادت می‌کردن یا برعکس دچار تشویش و افسردگی می‌شدن» ذهنمو قلقلک می‌داد.

سال ۹۵ که داداشم امیرکبیر قبول شد و رفت تهران، به‌عینه دیدم که مادر و پدرم - و به‌خصوص مادرم - توی خونه تا چه اندازه نگران داداشم می‌شن. کافی بود داداشم به یه تماس گاه‌وبی‌گاهشون یه‌کم دیر جواب می‌داد تا ذهنشون غیرمحتمل‌ترین و عجیب غریب‌ترین احتمالات، از اعتیاد گرفته تا حملهٔ تروریستی به داداشم رو بررسی کنن! گاهی یک سناریوهایی برای جواب ندادن داداشم به تلفن می‌چیدن که مشابهشو فقط توی سریالای جنایی می‌شد پیدا کرد! طی این چند سال گذشته که واکنششون به این قضیه رو دیدم، دیگه شکی برام باقی نموند که دوری هر کدوم از ما خیلی پیرشون می‌کنه و کنار اومدن با این قضیه خیلی سختشونه.

حالا نمی‌دونم آیا روزی به‌خاطر این تصمیم که توی شهرم بمونم و از کنارشون جنب نخورم، حسرت خواهم خورد یا نه...

۱۸ دیدگاه موافقین ۱۸ مخالفین ۱ ۳۰ تیر ۹۹ ، ۲۲:۱۴
دکتر سین