هیچوقتِ هیچوقت
توی یکی دو روز گذشته که از طریق تمامی وسایل ارتباطی از همهجا تبریک تولد برام میومد (که همینجا از تکتکشون تشکرِ چندباره دارم و برای همه آرزوهای قشنگ قشنگ میکنم) و میزان بسامد یه جملهی دعایی فراوون به چشم میخورد: «ایشالا ازدواج کنی امسال!»؛ داشتم به این موضوع فکر میکردم که واقعاً من کی آمادگی ازدواج رو خواهم داشت؟ کی میتونم از امتیازاتی که توی مجردی دارم، بگذرم و به تعهد بزرگ - یا بهتر بگم بزرگترین تعهد زندگیم - تن بدم؛ اونم تو شرایطی که حس میکنم کمکم به مزایای زندگی مجردی خو گرفتم و همزمان از چالشای زندگی متأهلی هراس پیدا کردم. کی قدرت این ریسک بزرگ رو پیدا میکنم؛ اونم توی این شرایط نابهسامان اقتصادی-شغلی-درسی که جنگیدن همزمان در چند جبهه رو میطلبه. کی آمادگی ساختن یه زندگی رو دارم، اونم توی شرایطی که هر روز توی فامیل و دوست و همسایه خبر طلاق میشنوی. کی فراغت فکر کردن به آینده رو خواهم داشت، اونم تو شرایطی که نهتنها نباید انتظار هیچ حمایتی از نهادی یا مسئولی داشته باشی، بلکه باید توهین و تحقیر دهه شصتی بودن رو هم از طرف مسئولین به جون بخری.
و هر بار فقط به یک جواب میرسیدم: هیچوقت!