دیشب ساعت دوازده آخرین مهلت ثبت نمرات بود و من دیگه «مجبور» بودم بشینم امتحانا رو صحیح کنم. -_- هر چهقدر تدریس و کلاس و سر و کله زدن با دانشجو به آدم انرژی میده، تصحیح امتحان جون آدمو میگیره! :|
دیروز خیلی مرتب توی اکسل نمرات رو محاسبه کردم و بعد هم شروع کردم به وارد کردن توی سیستم. هر چی میرفتم جلوتر یه نکتهای بیشتر و بیشتر جلب توجه میکرد. به خودم میگفتم چرا این گروه انقدر نمراتشون نابوده؟ دیگه هر چی بودن واقعاً تا این حد بهفنا رفته نبودن! ناگهان (!) به یه چیزی شک کردم! برگشتم تو فایل اکسل و دیدم بعله! نمرهی تمرینها رو بهجای اینکه تقسیم بر پنجاه و شیش کنم (و بعد ضربدر هشت، که بارم تمرینا از هشت نمره حساب بشه) تقسیم بر «صد و» پنجاه شیش کردم! یعنی عملاً داشتم با خاک یکسان میکردم ملتو! خدا رحم کرد فهمیدم! :دی
از وقتی از عراق برگشتیم، وزنم با شیب ملایم داره میره بالا. قبلش حدود ده سالی میشد که وزنم بین شصت و شصت و یک فیکس بود. اما توی این یکی دو ماهه حدود پنج شیش کیلو زیاد شدم. شاید بهخاطر نون سنگکایی باشه که زیاد میخوریم اخیراً...
برای همین روی آوردم به چلنج دههزارتا کرانچ در یک ماه؛ به این کیفیت:
+ با آرزوی موفقیت برای خودم! :دی
خیلی وقت بود که علیرغم میل باطنیم، نمیتونستم زیاد به وبلاگم سر بزنم. یه احساس کرخ شدن و بههم ریختگی اینجا حس میکردم، اما همتم نمیشد درستش کنم. تا اینکه از چند روز قبل یا علی گفتم و شروع کردم. سعی کردم به موضوعاتی بپردازم که مدت زیادی ذهنم بهشون مشغول شده بود. شاید در ظاهر زیاد پیچیده نباشن، اما گاهی همین موضوعات ساده وقتی مدت زیادی کنج ذهن خاک بخورن، بزرگتر از چیزی که هستن، جلوه میکنن. به هر حال؛ کار رو به سه بخش تقسیم کردم:
فاز اول که سبکترین بخش کار بود به سپارشنامه اختصاص داشت: کمی مرتبسازی و اضافه کردن بخش بازیها. بهعلاوهی این که فیلم، کتاب و بازیهایی رو هم که توی صف، نفرات (!) بعدی هستن، بالای هر لیست اضافه کردم.
فاز دوم مربوط میشد به آرشیو ختم قرآن که تا قبل از ماه رمضون امسال نسبتاً بهروز بود. اما بعدش کلی عقب افتاد. اونم مرتبش کردم و الان دیگه بهروز شده. آرشیو ختم قرآن منوی مستقل نداره و فقط از طریق لینکی که توی منوی ختم قرآن هست، میشه بهش دسترسی داشت. (ختم قرآن رو هم انشاءالله بهزودی پی خواهیم گرفت...)
فاز سوم ایجاد لیست طبقهبندی موضوعی بود. واقعیت اینه که من بهاشتباه از «کلمات کلیدی» داشتم بهجای «موضوع» استفاده میکردم که دیگه الان درست شد.
یه سری هم به وبلاگایی که دنبال میکردم زدم. دو نفر به لیست دنبالشوندگان اضافه و دو نفر از این لیست حذف شدن...
طی انجام این عملیات، مجبور شدم تقریباً یه دور وبلاگم رو مرور کنم که باعث شد چند نکته به ذهنم برسه:
اولین و مهمترین نکته: میدونم که این معنا رو پیشتر بارها به اشکال مختلف اینجا گفتهم، اما بازم تکرار میکنم که نوشتن معجزه میکنه. درست عین آیینهای که جلوی صورت گرفته شده باشه، همه چیز رو به خود آدم نشون میده. تغییراتی رو در «خود» میشه دید که جز با این روش قابل دیدن نیستن. حقیقتاً اگه فقط یک دلیل برای ادامهی وبلاگنویسی داشته باشم، همینه...
دوم این که اگه قراره تصویر، صوت یا ویدئویی توی وبلاگ بذارین، اول توی صندوق بیان آپلود کنین و از اون استفاده کنین. چون در غیر اینصورت بعد از مدتی همهشون میپرن!
سوم این که به شماها هم توصیه میکنم اگه تونستین حتماً مطالب وبلاگتون رو چند وقت یهبار به بهانهی جمعبندی و طبقهبندی، مرور کنین. خوندن کامنتای قدیمی خیلی بهم انرژی و انگیزه داد برای ادامه. :)
فعلاً همین... :)
تیتر خبر اینه: اولین نوشتهم توی یه کتاب چاپ شد!
دیگه آقا ما نویسنده شدیم رفت! امضا ممضا خواستین، باید قشنگ وایسین تو صف، ساکت و مرتب، منتظر وایسین، همین که خواستم از تو ساختمون بیام بیرون، از جلوتون که رد میشم، اگه وقار و مظلومیتتون نظرم رو جلب کنه، به بادیگاردا میگم: چند لحظه... بعد آروم میام طرفتون و در حالی که یه لبخند کمرنگ روی صورتم نقش بسته، بهتون امضا میدم! (دقیقاً همینقدر بیجنبه!!) :دی
واقعیتش اینه که پارسال تو گروه رادیو نشسته بودیم و داشتیم تخمه میخوردیم، یهو یکی از دوستان اومد گفتش که یه مسابقهی داستان پونزده کلمهای گذاشتن با موضوع کودکان کار. ما هم نوشتیم و فرستادیم. همون لحظه که داشتم مینوشتم یه حس خوبی داشتم.
توی این یه سالی نمیدونین چه باحال بود. اولش گفتن جزء انتخابشدههای مرحلهی اولم. بعد شدم جزء دهتای برتر. بعد هدیه فرستادن. بعد گفتن صحبت میکنیم اگه بشه چاپش کنیم. بعد گفتن داریم شابک میگیریم برای کتاب. بعد طرح جلدش رو زدن. بعد گفتن وزارت ارشاد این پا اون پا میکنه و مجوز نمیده. بعد گفتن میده، ولی دیر میده. بعد مجوز رو گرفتن. بعد فرستادن برای حروفچینی. بعد صفحهآرایی. بعد رفت برای چاپ... یه حال خوب و کشداری بود...
قطعاً این حال خوبی که این حادثه به من داد، در مقایسه با ابعاد خودش، به مراتب بزرگتر بود...
بسیار کوچیک و گوگوری اما شیرین و بهیاد موندنی... ^_^
+ قالب رو خواستم عوض کنم - محض تنوع - اما بعد از کلی بالا پایین کردن قالبای خود بیان و سایرین، دلم نیومد از این قالب خودم دل بکنم...
بعد از ان سال، بیهوا اومدم تو مرکز مدیریت، فهرست وبلاگای بهروز شده و آخرین نظرات با بیژامه دراز کشیده بودن جلو تلویزیون تخمه میشکستن. منو دیدن جیغ زدن رفتن تو اتاق. میگم بابا منم؛ مهمون نیستم که؛ صابخونهام! بیاین بیرون خجالت نکشین! فیالحال از اتاق اومدن بیرون، اما هنوز غریبی میکنن. چی بگم یخشون وا شه؟!!
+ بین خودمون بمونه: کمکم اینجا مینویسم عملاً داره میشه اینجا مینوشتم! -_-
... فقط گوشیمو چون دزدیدن، نود و نه درصد ارتباطم با جهان پیرامون قطع شده! :(
+ برگشتیم از عراق... دعاگوی همه هم بودیم...
+ کامنتا رو در اولین فرصت جواب میدم.
امروز برای اولین بار بهم گفته شد پیر. البته واژهی دقیقش پیرپسر بود! از همون لحظه، احساس کردم واقعاً یه برگ از دفتر زندگیم بهطور مشخص ورق خورده. عصر اومدم جلوی آیینه، اونم همین نظر رو داشت! -_-
+ این چهارصدمین مطلب اینجا مینویسمه... همینجوری گفتم بدونین!