۲۳۷ مطلب با موضوع «احوالات» ثبت شده است

قسمت صفرم این سفرنامه

قسمت یکم این سفرنامه

***

با پیشنهاد من، چارتایی (یعنی من و سعید و ثریا و حریر) رفتیم، قبل از رسیدن بقیه، غزلیات و بوستان سعدی رو خریدیم و برگشتیم جلوی سوره‌ی مهر. قرار شد همون‌جا یادگاری‌ها رو اول کتابا بنویسیم. اما مگه چیزی یادمون میومد؟! :دی چنان گره کوری خوردیم به هم که نگو! حالا من آبروداری می‌کنم نمی‌گم که برخی دوستان از چه حربه‌ای برای پیدا کردن متن یادگاری استفاده کردن! اما در همین حد بدونین که یکی از دشوارترین کارایی که کردیم اون روز، نوشتن همین یادگاریا بود! برنده‌ها قدرشو بدونن! خخخ

طبق قرار، ما تا ساعت دوازده جلوی غرفه‌ی سوره‌ی مهر منتظر بقیه ایستادیم و با هم گپ زدیم. توی این فاصله به‌تدریج نیوشا یعقوبی (می‌خواهم فاطمه باشم) و سوسن و محسن و مرتضی (نفر هفتم) و ابوالفضل (ریشه در باد) و بلوییشِ سابق (که آدرسش رو ندارم متأسفانه) و خودِ آقای بیان (!) (که خودش رو نویسنده‌ی زندگی به سبک بیان معرفی کرد) و دوتا از فامیلای سعید (که فکر کنم پسر دایی‌هاش بودن! :دی) هم بهمون اضافه شدن. بعد از سلام و احوال‌پرسی و آشنایی، سعی کردیم یه خرده با جناب آقای بیان در مورد چندتا پیشنهاد (مثل رده‌بندی وبلاگ‌های برتر بیان [:|]، تنوع بخشیدن به بخش قالبا و ...) صحبت کنیم که میزان انتقادپذیری، روابط عمومی، درک متقابل، مشتری‌مداری و دغدغه‌مندی ایشون همه رو انگشت به دهان کرد واقعاً!! :|

بعدش راه افتادیم و همین‌جوری که صحبت می‌کردیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم، رفتیم بیرون شبستان سمت چمنا و زیر یه درخت توت مستقر شدیم. اون‌جا بود که خاله‌ی سعید (کلاً سعید اینا به‌صورت خانوادگی اومده بودن! :دی)، محمود (که دیگه وبلاگ نداره فکر کنم)، آقای توت فرنگی (از باسابقه‌ترین وبلاگ‌نویسای ایران! :دی) و برادر بلوییشِ سابق (که علی‌رغم اصراری که خواهرش، یعنی بلوییش سابق، داشت؛ می‌گفت من تا حالا وبلاگ نداشتم! :دی) هم بهمون ملحق شدن تا مهم‌ترین و پررنگ‌ترین بخش دورهمی رقم بخوره. اون‌جا اولش هر کسی خودشو مختصر برای بقیه معرفی کرد و بعدش از هر دری صحبت شد. این وسط چندتا موضوع بولدتر بود که من بهشون اشاره می‌کنم.

- یکی از موضوعات مهم، عروسی سوسن و محسن بود ^_^ که محسن طی یک نطق خیلی حرفه‌ای، شیرینی رو پیچوند و آقای توت فرنگی (ببخشید که این‌طوری ازشون یاد می‌کنم. اسمشون رو فراموش کردم.) هم تحت تأثیر همین منطق قرار گرفت و درجا تصمیم گرفت ازدواج کنه. :دی

- یه بخشی هم بحث حریم خصوصی پیش اومد و بچه‌ها به این‌که چرا بیان باید شماره‌ی ما رو داشته باشه اعتراض کردن؛ که خب مجدداً آقای بیان سفت در موضعش ایستاد که شماره‌ی تلفن جزء حریم خصوصی نیست که البته هیچ‌کس هم به‌طور کامل با حرفاش مجاب نشد.

- نیوشا در مورد یه سری ویژگی‌ها و تجربیاتش حرف زد که چون نمی‌دونم اجازه دارم نقل کنم یا نه، نمی‌گم. اما همین‌قدر بدونین که وقتی نیوشا داشت صحبت می‌کرد، فک همه افتاده بود رو چمنا! O_o آقای بیان طفلی که قشنگ کف و خون قاطی کرده بود! :دی

- بحث بُعد مسافت طی شده توسط جماعت دورهمی پیش اومد و ثریا به‌عنوان رونده‌ترین (:دی) فرد حاضر، شناخته شد که از بوشهر اومده بود (تشویق داره واقعاً.. شله شله! :دی) که در این‌جا هم آقای بیان مجدد کف کرد و باورش نمی‌شد بچه‌ها تا این حد پایه باشن.

- ضایعه‌ی فوت مادربزرگ محسن و تسلیت و هم‌دردی هم از دیگر مباحث بود. محسن جان، مجدد تسلیت می‌گم. خدا رحمتشون کنه. غم آخرتون باشه...

بحثا و حرفا و دیالوگای دو نفره و چند نفره‌ی زیادی هم پیش اومد و برقرار شد که هم توضیح و شرحشون از حوصله‌ی این پست خارجه و هم چون قبل و بعدش رو نبودین و نمی‌دونین چیا گفتیم و شنیدیم، بی‌مزه می‌شه اگه تعریف کنم.

حدودای ساعت یک و نیم - دو بود فکر کنم که محسن و مرتضی باید می‌رفتن سر کارشون. آقای بیان و پسر دایی‌های سعید و بلوییش و برادرش هم خداحافظی کردن. بقیه‌ای که موندیم، تصمیم گرفتیم بریم ناهار. بعد از مشورت و رأی‌گیری، قرار شد تقسیم کار کنیم: آقایون برن غذا بگیرن. خانوما بشینن تو سایه استراحت کنن! :| :دی

جاتون خالی، هم صفش کوتاه بود، هم همبرگراش کاملاً بهداشتی بود و هم قیمتش مناسب بود! :دی اما هر چی بود، خیلی مزه داد. بازم می‌گم جاتون خالی... :)

حدودای ساعت سه، یاسمین (پرنده‌ی سفید) هم به ماها ملحق شد و اعصابش داغون بود. چون سر جای پارک دوتا پلیسو کتک زده بود! خخخ ثریا هم گوش‌ماهی‌هایی رو که از ساحل دریای عمان آورده بود، به همه نشون داد. جداً خیلی قشنگ بودن، اما بوی مرررگ می‌دادن! :| :دی خخخخ

یاسمین با دوربینش اومده بود و تونستیم کلی عکس دیگه هم بگیریم :) که هنوز برامون نفرستاده!! :| :دی

به‌عنوان آخرین بخش برنامه‌مون هم رفتیم که چندتا کتاب بخریم. توی غرفه‌ها فقط دوتا چیز پیدا می‌شد: شلوغی و کارت‌خوان‌های غیرفعال! وقتم هم ضیق بود چون برای ساعت شیش بلیط برگشت داشتم و باید حدود ساعت چهار و نیم تا پنج راه می‌افتادم سمت راه‌آهن. با این همه تونستم بیگانه‌ی کامو و کافکا در ساحلِ موراکامی رو بخرم که حداقل خوبیش اینه که دست خالی برنگشتم خونه! :دی

حدود چهار و نیم-پنج زنگ زدم و بچه‌ها رو دوباره جمع کردم و با همه خداحافظی کردم. دیگه بعدش هم که معلومه: خداحافظی، مترو، راه‌آهن، قطار، خواب تا خونه... :)

+ این آخر سفرنامه‌ای جا داره به دوتا نکته اشاره کنم. اول این‌که از همه‌ی کسایی که هماهنگ کردن و همه‌ی کسایی که اومدن متشکرم. خاطره‌ی خیلی شیرینی رو برام رقم زدین. ولی جای چند نفر توی این دورهمی خیلی خالی بود: مسعود (یک زندگی بهتر)، نسرین (شباهنگ)، نفیسه (الانور)، حنانه (تراکم اندیشه‌ها) و سمانه (اتاق دلم). کاش می‌بودین تا خوشی که گذشت چند برابر می‌شد برای همه‌مون. دوم این‌که فردای دورهمی ما، که می‌شه دیروز، یه دورهمی خیلی خفن و دل‌بسوزون گذاشته شد که خیلی دلم می‌خواست می‌تونستم اون‌جا هم می‌بودم. لازم می‌دونم بابت هماهنگی و هدایت دورهمی دیروز به هولدن (هیولای درون) تبریک و خسته‌نباشید بگم. :)

۲۱ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۳۰
دکتر سین

قسمت صفرم این سفرنامه

***

هم‌سفرای من، یه آقای تنها و یه زوج میان‌سال بودن. من و آقای تنها رفتیم تختای بالا و تختای پایین سهم زوج میان‌سال شد. آقای تنها مدام سرش توی تلگرام و اینستاگرام بود و دل منو هی آب می‌کرد. اما زوج میان‌سال همین که سرشونو گذاشتن روی بالش خوابشون برد. منم بر نفسم غلبه کردم که از گوشی زیاد استفاده نکنم. جامو مرتب کردم. برای وسایلم جا پیدا کردم. و بعد برای این‌که در مصرف باتری صرفه‌جویی کنم، دیتای گوشی رو خاموش کردم و نور گوشی رو گذاشتم روی حداقل؛ خوشحال از این‌که چه درایتی به خرج دادم، تخت خوابیدم. صبح موقعی که قطار رسید به ایستگاه تهران، همین که داشتم وسایلمو جمع می‌کردم متوجه شدم که دوتا پریز توی کوپه هست! :|

حدود یه ربع به هشت از قطار پیاده شدم، از ایستگاه راه‌آهن خارج شدم و رفتم ایستگاه مترو. با این‌که کلی وقت کشتم و آروم آروم رفتم، ولی حدود ساعت هشت و نیم رسیدم مصلی. «فکر می‌کردم» (یعنی بیش‌تر «امیدوار بودم») شروع کار غرفه‌ها ساعت نه باشه. اما وقتی رسیدم متوجه شدم ساعت ده قراره درا باز بشه! آفتابم انگار لج کرده باشه، داغ و مستقیم و وحشیانه می‌تابید! :دی تصمیم گرفتم برم یه جا بشینم تا بچه‌ها هم برسن. به دور و برم نگاه کردم دیدم یه جا ایستگاه شارژ موبایل هست. رفتم اونجا که هم لختی بیاسایم و هم گوشی رو بزنم به شارژ. اما نه‌تنها صندلی‌های محل استراحت رو گذاشته بودن روی هم و با کمربند (کمربندِ شلوار نه‌ها! از اینایی که پلاستیکیه، وقتی از توی سوراخ انتهاش ردش می‌کنی دیگه باز نمی‌شه. فهمیدین کدوما رو می‌گم؟! :|) به هم بسته بودن؛ بلکه پریزها رو هم برده بودن در ارتفاع دو متر و هشتاد و پنج سانتی‌متری از سطح زمین گذاشته بودن! پسرِ پریز کناری (:دی) تقریباً برام قلاب گرفت تا تونستم شارژر رو بزنم به پریز. ولی خب خدا رو شکر سیم بلنده رو آورده بودم و گوشیم مثل مال بقیه تو هوا آویزون نموند! :دی

با پسر پریز کناری یه تفریح پیدا کرده بودیم: اولش خواستیم خودمون بریم روی صندلیا، همون جوری که روی هم هستن، بشینیم. اما یه دختره اومد گفت لطفاً اینجا نشینین. برای من مسئولیت داره. بعدش هر کی میومد اونجا، بهش می‌گفتیم ما خسته نیستیم، شما بفرمایین برین روی صندلیا بشینین. تا طرف می‌رفت سمت صندلیا، دختره میومد می‌گفت: لطفاً اینجا نشینین. برای من مسئولیت داره. خخخخ توی اون حدود یه ساعتی که اونجا بودیم، بالغ بر ده نفر رو فرستادیم سمت صندلی و هر بار دختره اومد همینو گفت و رفت! وظیفه‌ی خطیری بهش سپرده بودن خدا وکیلی! :دی

نزدیکای ساعت ده، سعید (همون آقاگل) گفت که ایستگاه مصلاست و منتظر حریره. سوسن (شاهزاده‌ی شب) هم گفت که از ثریا (بانوچه) خبر ندارن و جواب هم نمی‌ده گوشی‌شو! نگران شدیم! چون ثریا هم قرار بود ساعت هفت و نیم برسه و بره خونه‌ی محسن (آقای بنفش) و سوسن. ولی وقتی زنگ زدیم کاشف به عمل اومد که توی نمازخونه‌ی ترمینال خوابش برده بوده و گوشی‌ش هم سایلنت بوده. در این حد خجسته و بی‌خیال! (در می‌رود!! :دی) خلاصه که وقتی درا رو باز کردن هنوز بچه‌ها نیومده بودن و من تصمیم گرفتم برم هم غزلیات سعدی و بوستان قیمت کنم و هم شازده کوچولو در مترو رو بخرم.

اول رفتم سراغ شازده کوچولو. اما غرفه‌دار گفت یه همچین کتابی ندارن!! :| چندین و چند بار با موبایل چک کردم. شماره‌ی راهرو و غرفه و اسم انتشارات درست بود، اما کتاب نبود! هم عصبانی شدم، هم متعجب. چرا باید تبلیغات دروغ کرده باشن! خیلی دلم سوخت. چون قول کتابو به مامانم داده بودم. :(

بعدش رفتم سر قرار، انتشارات سوره‌ی مهر، ببینم کسی رسیده هنوز یا نه. که خب هنوز نرسیده بودن. رفتم یه دوری توی غرفه زدم و دیدم که غزلیات و بوستان ندارن. فقط گزیده‌ی اشعار داشتن که خب به کارمون نمیومد. بنابراین رفتم انتشارات امیر کبیر که اونجا هم فقط کلیات سعدی رو داشتن. دیدم اگه بخوام خودم انتشارات به انتشارات جلو برم، ممکنه خیلی طول بکشه. بنابراین رفتم از اطلاعات سؤال کنم. به دختری که پشت لپ‌تاپ نشسته بود گفتم دیوان سعدی رو کجا می‌تونم گیر بیارم؟ توی لپ‌تاپ تایپ کرد: دیــــ . وااااا . نِ . ســــغـ . عه نه! اشتباه شد! سعـــــ . دیییییییی. بعد کله‌ش رو بلند کرد گفت: نویسنده‌ش کیه؟! :||| گفتم احتمالاً سعدی!! -__- گفت: نه! اینجا چندین نویسنده‌ی مختلف داره! متوجه شدم منظورش گردآورنده‌ست! چندتا اسم گفتم و نشونی چندتا غرفه رو گرفتم و رفتم. چندجا که دیوان رو قیمت کردم، ثریا زنگ زد بهم و جامو پرسید. همین موقع بود که سعید و حریر هم بهمون اضافه شدن. این‌طوری بود که دورهمی کم‌کم در حال شروع شدن بود...

+ قسمت بعدی تا چند ساعت دیگه... :)

۵ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۲۰
دکتر سین

من از سال نود و پنج با پیشنهاد صبا (که دیگه خودش توی گروه نیست) وارد رادیو بلاگی‌ها شدم و از اون موقع تا الان، کم‌تر روزی بوده که با دوستام توی رادیو دم‌خور نبوده باشم. این یعنی حدود دو سال ارتباط مستمر، دو سال هم‌زبونی و هم‌دلی و هم‌فکری و هم‌دردی و هم‌کاری، دو سال اشتراک شادی و غم، دو سال اشتراک دلهره و دل‌خوشی، دو سال بحث و موافقت و مخالفت‌، دو سال خندیدن و خندوندن، و به معنای واقعی کلمه، دو سال زندگی در کنار هم. بنابراین شاید بتونین تصور کنین که واقعی شدن چنین رفقای مجازی‌ای تا چه حد برام هیجان‌انگیز و دیدنشون از نزدیک چه‌قدر خوشحال‌کننده بوده.

و اما چی شد که این جوری شد؟! یعنی چی شد که قرار گذاشتیم همو ببینیم و چی شد که من رفتم نمایشگاه؟ براش چندتا دلیل داشتم. اولین و مهم‌ترینش دیدن بچه‌های رادیو و احتمالاً چندتا بلاگر دیگه بود. دلیل دومم این بود که قرار بود توی نمایشگاه جمع شیم و هدیه‌ی برنده‌های مسابقه‌ی روز سعدی (پست‌های مرتبط بعدی: یک و دو) رو تهیه و امضا کنیم. دلیل سومم این بود که می‌خواستم کتاب شازده کوچولو در مترو رو بخرم [:)]. و چهارم این‌که شاید چندتا کتاب به کتاب‌خونه‌ی خونه اضافه کنم.

از چندین روز قبل، هم قرار دورهمی بچه‌های رادیو گذاشته شده بود، هم اطلاع‌رسانی کرده بودیم، هم نتایج و برنده‌های مسابقه‌ی رادیو مشخص شده بود و هم بلیط گرفته بودم. بنابراین فکر می‌کردم که همه چیز اوکیه. ساعت حرکتم چهارشنبه ساعت سه بعد از ظهر بود. می‌خواستم شب برسم تهران یک شبو برم خوابگاه پیش داداشم تا ببینم اوضاع درس و خوابگاهش چه‌جوریه؟ کمکی چیزی می‌خواد یا نه. کلی برنامه‌ی سورپرایز کردنشو ریخته بودم. ببرمش شام بیرون. ببرمش سینما. کلی ذوق و شوق داشتم. می‌خواستم تا می‌شه دیر بهش بگم تا قشنگ غافلگیر بشه؛ برای همین تا سه‌شنبه شب (یعنی بیست و چهار ساعت قبل از این‌که برم پیشش) بهش چیزی نگفته بودم. سه‌شنبه شب که بهش زنگ زدم تا خبر رفتنمو (اومدنمو؟!) بهش بدم، جواب نداد! چند بار دیگه هم گرفتمش، اما بازم جوابی نشنیدم!

فردای اون روز، یعنی صبح چهارشنبه حدودای ساعت نه و ده خودش زنگ زد خونه و به مامانم گفت که با چارتا از دوستاش رفته‌ن مشهد! حس کشتی‌گیری رو داشتم که حریفو برده روی پل اما بدل خورده! :دی اما خب دیگه نمی‌شد کاریش کرد و برنامه باید تغییر می‌کرد. این شد که رفتم بلیطمو مسترد کردم و یه بلیط دیگه گرفتم که شب تا صبح توی راه باشم و صبح برسم نمایشگاه. چون خیلی دیر و نزدیک به ساعت حرکت داشتم اقدام می‌کردم، متأسفانه قطاری که حدود ساعت نه و نیم می‌رسید تهران پر شده بود و مجبور شدم با قطاری برم که ساعت هفت و نیم می‌رسید!

ناگفته نماند که مامان من تقریباً هر روز عصر با دوستاش می‌رن پیاده‌روی. چهارشنبه عصر هم برنامه‌شون همین بود. رفتن و دم‌دمای اذان مغرب برگشت خونه. حدود یه ساعت بعد عضله‌ی کتفش شدید گرفت! طوری که نمی‌تونست تکون بخوره. هر چی کشتیارش شدیم که بیا ببریمت دکتر نمیومد. از ما اصرار از مامان انکار! نزدیکای ساعت یازده و ربع اینا دیدیم که دیگه درد کتفش خیلی زیاد و غیرقابل تحمل شده. برای همین مامان رو برداشتیم بردیم بیمارستان. حالا کی رسیدیم اورژانس؟ ساعت بیست دقیقه به دوازده. بلیط من برا کی بود؟ دوازده و بیست دقیقه! من و بابا و مامان رفتیم نوبت گرفتیم و نشستیم پشت در مطب دکتر کشیک. شیش هفت نفر جلوتر از ما بودن و من فکر می‌کردم که دیگه به قطار نمی‌رسم. و البته در مقایسه با اهمیت موضوع مامان، اصلاً برام مهم نبود. می‌خواستم به بچه‌ها توی گروه بگم که مشکلی پیش اومده و نمی‌تونم بیام. اما خود مامان کلی اصرار کرد که من برم و قول داد حالش زود خوب بشه! :دی و بابا تقریباً با زور منو از مامان کند برد ایستگاه راه‌آهن. توی سالن انتظار (؟) راه‌آهن نشسته بودم و دل‌شوره یه ثانیه هم دست از سرم برنمی‌داشت. قطار بیست دقیقه تأخیر داشت و من توی اون بازه‌ی زمانی کلی اضطراب و اینا داشتم.

ورود قطار به ایستگاه با تماس بابا هم‌زمان شد. بابا گفتش که مامان دوتا آمپول بزرگ میتوکاربامول (همینه اسمش؟) زده و الان حالش خیلی بهتره و دکتر گفته که تا صبح خوب خوب می‌شه. خیالم یه کم راحت شد. اما در کل عذاب وجدان داشتم هنوز یه خرده. با این حال رفتم و سالن و کوپه و تختمو پیدا کردم و سفر عملاً شروع شد... :)

+ قسمت یکم تا چند ساعت دیگه منتشر خواهد شد...

۷ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۰۵
دکتر سین

من هلویی رسیده‌ام. بیخم طاقت ندارد مرا بیش‌تر از این روی شاخه نگاه دارد. خدایا! حداقل کاری کن زیر درخت، بالش باشد... خواهشاً!

۹ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۱:۴۸
دکتر سین

من الان دارم سعی می‌کنم بدون این‌که موضوع خاصی رو مد نظر قرار بدم، بنویسم. آخه می‌گن یکی از تمرینات نویسندگی نوشتن بدون هدفه. باعث می‌شه هماهنگی ایجاد بشه بین خودآگاه و ناخودآگاهت. همین که فقط بنویسی بدون این‌که به جمله‌ی بعدی یا جملات بعدی فکر کرده باشی. منم الان دارم همین کارو می‌کنم. بنابراین اگر دنبال خوندن یه مطلب بی‌سر و ته نیستین همین الان ببیندین این صفحه رو با طیب خاطر برین سر کار و زندگی و بازی و تفریح و هیجان؛ در پارک آبی سرپوشیده‌ی فلان! گفتم که بدون فکر و حتی با مقدار متنابهی هیجان افسارگسیخته و کاملاً بی‌هدف و بدون قصد و غرض و مرض دارم می‌نویسم!! 

کجا بودیم؟ :|

داشتم می‌گفتم که اگه آدم بخواد بنویسه باید مثل الان من سرشو از روی کی‌بورد بالا نیاره و فقط تایپ کنه. اون‌قدر تایپ کنه تایپ کنه، که ... که چی؟! 

یادمه یه بار توی اولین وبلاگم نشستم پشت مونیتور که یه پست بذارم. خیلی دلم می‌خواست بنویسم. اما هیچ موضوعی به ذهنم نمی‌رسید. بنابراین شروع کردم به نوشتن کلمات پشت سر هم و بینشون خط فاصله گذاشتم. یه چیزی بود تو این مایه‌ها:
سلام - پدرام - هویج - جالیز - پالیز - پاییز - دو - بادام - کجایی - تنها - صدا - بیا - ...

و البته الان نقل به مضمون کردم. یعنی اینا عین اون کلمات نیست. بعد یه دوستی داشتیم ما اون موقع ان‌قدر شعر خونده بود و کتاب خونده بود و فکر کرده بود و شعر گفته بود و اونم چه شعرایی حقیقتاً، که چت زده بود. به معنای اتم و اکمل کلمه چت زده بود. بعد اومده بود مزخرفات منو خونده بود بهم می‌گفت: چه متن خفنی نوشتی!! الان ممکنه با خودتون فکر کنین چه‌قدر شبیه اون بخش مرد هزار چهره شد. باید در جواب بگم که بله! و نمی‌دونم چرا!

انی‌وی، به قول فرنگیا!

حالا که فکرشو می‌کنم می‌بینم مرگ چه مقوله‌ی عجیب غریبیه. [و رشته‌ی افکار وی در زمینه‌ی مرگ در همین‌جا پاره گشته و مخ وی سفید و عاری از هرگونه کلمه، جمله، صوت، شبه‌صوت، نقطه‌ویرگول و قص(؟) علی هذا گشت!!]

گفتم نخون. چیزی تو این پست دستتونو نمی‌گیره در حقیقت...

و باز در جایی دیگر - یعنی همین‌جا - می‌خواهم اضافه کنم که شبی خواب دیدم که معلم فیزیکمون - یه معلم فیزیک داشتیم که معتاد بود و زشت بود و بداخلاق بود و بی‌ادب بود و تو خودت حدیث مفصل بخوان از این مجمل (درست خودنم بیتو؟) - همین ایشون در هیأت و هیبت معلم آمادگی دفاعی (!) داره ازمون امتحان می‌گیره. امتحان چی؟ پالپ فیکشن! به سوی همین سمت و سو قسم! دوتا کاغذ آچهار پشت و رو سؤال داده بود از پالپ فیکشن. هر چی به سؤالا نگاه می‌کردم، نمی‌دونستم چی باید بنویسم! به آخرای امتحان که نزدیک شدیم، کم‌کم یخم وا شد و شروع کردم یه چیزایی نوشتن. مثلاً چهار مورد از حرکات جان تراولتا در فلان صحنه را نام ببرید! - اصن یعنی چی؟! چیه این خواب دیدن؟!! - خلاصه! دست خودمو درد نیارم روی کیبورد!! - چیه؟ سر شما درد اومده؟ گفتم نخونین که! :دی - - (دقت کردین دوتا عبارت معترضه تو هم شد؟! :دی) خب بسه. کجا بودیم؟ آها! خلاصه! به هر ضرب و زور و بدبختی‌ای که بود نوشتیم و دادیم برگه رو. حساب کردم دوازده سیزده رو می‌گرفتم. خیالم راحت شده بود. بعد حالا یکی از بچه‌ها گیر داده بود که بیا جوابا رو با هم چک کنیم. منم بهش گفتم ببین! دو ساعت خود پالپ فیکشنه. دو ساعتم امتحانش. توقع نداری که دو ساعتم وقت بذارم جواباشو با تو چک کنم. داری؟ و بعد بیدار شدم. بیدار که شدم و به خوابم فکر کردم، متوجه شدم این دوستم که بعد از امتحان کَنه شده بود بهم (حرف اضافه‌ی کَنه شدن، به‌ئه؟! یادش بخیر یاد معلم زبانمون افتادم. خیلی دوستش داشتیم همه. حرف اضافه‌ی همه چیو می‌گفت. در واقع بیش از حد روی حرف اضافه‌ی همه چی تأکید داشت. به‌طوری که من الان پس از گذشت سال‌ها حرف اضافه‌ی همه چی رو می‌دونم: حرف اضافه‌ی گود، اَت‌ه؛ حرف اضافه‌ی اینترستد، این‌ه، ریلاکتنت، توئه و ...)؛ بازم رشته‌ی افکارم جر خورد! :دی کجا بودیم بازم؟ آهان! اون رفیقم که کنه شده بود بهم، یکی از هم‌کلاسیای دانشگاهم بود که ... - در مقطع لیسانس - که بعد از فارغ‌التحصیلی رفته بود سربازی و در یکی از روزای سربازی، در لباس سربازی موقع رد شدن از خیابون ماشین بهش زده بود و مرده بود و من چند سال بعد خبرشو شنیدم و چون هیچ نوع صنمی با هم در طول دوران تحصیل نداشتیم - حتی سلام هم نمی‌کردیم به هم - یه حس عجیب و کوتاهی برای چند لحظه بهم منتقل شد از شنیدن خبر فوتش. روحش شاد به هر حال...

همین دیگه. خواستم خوابمو فقط تعریف کرده باشم. الان دیگه صوبتی در ادامه‌ی اون موضوع ندارم. اون‌طوری به مونیتور نگاه نکن. گفتم نخونی چیزی رو از دست نمی‌دی! :دی نکنه توقع داشتین خوابم رو تفسیر کنم و از توش درس زندگی براتون استخراج کنم. یا این‌که مثلاً بیام توضیح بدم که چرا معلم فیزیک و بعد چرا درس آمادگی دفاعی و بعدتر چرا مبحث پالپ فیکشن! دنبال منطق می‌گردی الان؟! می‌گم خواب بود، خواب! می‌فهمی؟! :دی

خب دیگه فکر کنم ناخودآگاهم سینک شد رو خودآگاهم برم بخوابم! شب بخیر! :|

۸ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۰۰
دکتر سین

آیا ما هر سال باید این جملات رو تکرار کنیم؟ مسئولین محترم بیان، متشکریم که زحمت کشیدید و لیست وبلاگ‌های «برتر» (؟!) رو منتشر کردید؛ اما کاش به‌جای شمردن تعداد کلیک‌ها توی هر وبلاگ، کیفیت مطالب و محبوبیت بلاگرا رو بسنجین. 

واقعیت اینه که برای کسایی که به دیتابیس آمار وبلاگ‌ها دسترسی دارن، درست کردن لیست وبلاگ‌های برتر با این کیفیتی که هر سال می‌بینیم، خرجش چهار خط کد نوشتنه که نه وقتی می‌گیره، نه تلاشی می‌خواد، و نه در واقع نتیجه‌ی مفیدی تو فضای وبلاگ‌نویسی داره؛ بلکه به‌عکس شاید به بلاگرا (مخصوصاً جوون‌ترا) این‌طور القا کنه که می‌شه کیفیت رو فدای کمیت کرد، ولی در عوض جزء برترین‌ها شد!

من اگه جای بیانی‌های محترم بودم، و اگه واقعاً دلم می‌خواست که در این زمینه یه حرکت مؤثرِ غیرنمایشی انجام بدم، دوتا کار می‌کردم:

یک: کار ساده‌تر؛ برای نام‌گذاری لیست مذکور به‌جای عبارت «برتر»، از عبارت «فعال‌تر» استفاده می‌کردم؛ که حق مطلب به‌درستی ادا بشه. (این حداقل کاریه که می‌شه از سال آینده در این زمینه انجام داد...)

و دو: کار سخت‌تر؛ اگر واقعاً بخوام وبلاگ برتر رو به بقیه نشون بدم، قبلش تعیین کنم که: برتر در چه زمینه‌ای؟ زیبایی قالب؟ اثرگذاری اجتماعی؟ روزانه‌نویسی؟ اطلاع‌رسانی؟ جلب مخاطب؟ سرگرمی؟ یا شایدم یه برایندی از چندتا یا همه‌ی این پارامترا... البته فکر نکنین که من متوجه میزان وسعت و سختی چنین ارزیابی‌ای نیستم؛ به‌خصوص اگه بخوایم سنجش توی بازه‌ی طولانی یک‌ساله انجام بگیره. برای همین هم به نظرم راه حل اینه که یه جشنواره‌ی سالانه برگزار بشه؛ یه سری معیار تعیین بشه؛ یه هیأت داوری تشکیل بشه؛ یه بازه‌ی زمانی محدود در نظر گرفته بشه و یه سری کاندیدا که یه سری شرایط اولیه و حداقل‌ها رو دارن، وارد این رقابت بشن، داوری بشن و معرفی بشن. البته این کار نیازمند صرف هزینه، توان و از همه مهم‌تر فکر بیش‌تره تا مفید و در عین حال عملی باشه. اما به‌طور قطع نشد نداره...

وقتی این کار انجام بشه، می‌شه دید که چند درصد وبلاگایی که توی لیست برترها قرار دارن، جسارت ورود به چنین عرصه‌ای رو خواهند داشت. به قول یکی از دوستان، روزی که وبلاگ فخیم چفچفک (!) در صدر لیست وبلاگ‌های برتر یک سال نباشه، ایستاده برای بیان دست خواهیم زد!!

۶ دیدگاه موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۲۲
دکتر سین

با کم و زیادش حدود یک ماه پیش، یه مسابقه‌ی کوچولوی دورهمی توی رادیو داشتیم که از یه کل‌کل بانمک شروع شد. مسابقه بین من، مسعود و یاسی بود. قرار بود ببینیم که کی بهتر می‌نویسه و از آقاگل خواستیم تا به‌عنوان حَکَم چندتا کلمه پیشنهاد بده و ما باهاش یه متن بنویسیم و متنا رو بدون ذکر اسمامون بذاریم توی گروه تا بقیه به نوشته‌ی بهتر رأی بدن. تا قبل از این‌که آقاگل کلمه‌ها رو پیشنهاد بده (همون کلمه‌هایی که توی عنوان این پست مشاهده می‌فرمایین!!)، خیال می‌کردیم چالشمون اثبات خودمون و قدرت قلممونه. اما وقتی سعید کلمات رو گفت، فهمیدیم چالش اصلی پیدا کردن جواب این پرسشه: چه‌کسی سعیدو به‌عنوان داور منصوب کرد و چرا؟! :| :دی

خلاصه که جاتون خالی، دلتون نخواد، کلی خوش گذشت بهمون... متن خودم رو این پایین گذاشتم. این هم متن مسعود و یاسی

***

«اصلاً کوکوسبزی درست می‌کنم!» پیرزن با دمپایی روفرشی کهنه لخ‌لخ به‌سمت یخچال رفت و ادامه داد: «آره؛ کوکوسبزی خوبه.» و همین‌طور که آروم سبزی خردشده‌ی منجمدو از یخچال بیرون می‌آورد، آهی کشید و گفت: «هی احمد آقا! احمد آقا! یادته چه‌قدر از کوکوسبزی بدت میومد؟ یادته هر وقت از دستت حرصم می‌گرفت کوکوسبزی می‌ذاشتم جلوت. یادته همیشه از لج من تا تهشو می‌خوردی؟» با پاهای واریس‌گرفته خودش رو پای اجاق رسوند. نگاهی به تیکه سنگ تو دستاش انداخت. «حالا کو تا این یخش وا شه؟ املت درست کنم اصن.» برای چند لحظه به سبد پیاز کنار ظرف‌شویی خیره موند، ولی منصرف شد. سبزی رو روی اجاق رها کرد و به‌طرف صندلی وسط آشپزخونه حرکت کرد و گفت: «وا می‌شه یخش حالا. کارم چیه؟ می‌شینم تا وا شه.» دستشو روی میز ستون کرد و با ناله‌ای کش‌دار روی صندلی نشست. «آی خدا! این پاها منو کشت!» و بنا کرد به مالیدن ورم زانوش. ناگهان از جا پرید.

- سکته کردم بچه! یه اِهِنی! اوهونی!

- من هر چی داد زدم مامان گلی... مامان گلی... مامان گلنار! نشنیدی. سمعکتو بازم بستی؟!

- از دست این مدرسه بغلیه. بچه‌هاش نه‌ها! ناظمه. نعره که می‌زنه کل کوچه می‌لرزه! یه روز می‌رم با سیم همون میکروفون دارش می‌زنم!

مکثی کرد و بعد پرسید: «از کی اینجایی؟»

- از موقعی که آقاجون داشت از لج شما همه کوکوسبزیا رو به زور قورت می‌داد!

- یادم باشه کلیدا رو ازت بگیرم.

- تقصیر من چیه مامان گلنار! خودت بلند بلند فکر می‌کردی! گوش که چش نیست ببندیش. می‌شنوه دیگه.

- خب حالا. نترس، نمی‌گیرم. چی شده باز امشب اومدی اینجا؟ لابد بازم اون دختر بیچاره رو حرص دادی اونم از خونه پرتت کرده بیرون؛ آره؟

- من همیشه گفتم: من به عزیز رفتم این‌قد باهوشم.

- شما مردا این زبونو نداشتین چی کار می‌کردین؟ باز سر چی اوقاتشو تلخ کردی؟

- عزیز! شما مامان گلی منی یا اون؟ اول بپرس چی شده بعد محکوممون کن!

- محکوم چیه؟ مرد باس نازکش و جورکش باشه که تو نیستی! دیگه من که می‌شناسمت. خودم بزرگت کردم. اون موقع که من مدرسه می‌رفتم، هر روز آقا جونت به هوای من میومد پای دیوار مدرسه. تا صدای غار غار موتور گازیش می‌اومد، بچه‌ها کله‌هاشون می‌رفت تو هم و پچ‌پچا شروع می‌شد. صداش! صداش! می‌اومد شروع می‌کرد خوندن: گلنار، گلنار، کجایی که بی‌تو شد دل اسیر غم، دیده‌ام گهربار... هر بارم فراش مدرسه رو می‌نداختن به جونش. اما ول‌کن من نبود. نه قبل ازدواج باشه‌ها. همیشه نازمو می‌خرید. از دستم دلخور می‌شد اما ولم نمی‌کرد. اگه ما عاشق بودیم، شماها چی‌این؟ پسر! یه نمه گذشت داشته باشی نمی‌میری. یه نمه ابرام داشته باشی ازت کم نمی‌شه.

- چشم متنبه شدم عزیز. قول!

- جون عمه‌ت! مثل همیشه.

- حالا شام چی داریم؟ کوکوسبزی؟

- روتو برم پسر. عین عموت سنگ‌پای قزوینی! ان‌قد امروز فردا نکن. آدم همیشه با خودش می‌گه حالا وقت دارم. اما تا به خودش میاد می‌بینه همه عمر داشته این پا و اون پا می‌کرده.

 - قربون مامان گلی سنگ‌پا شناسم برم. امشبم پناهم بدی فردا می‌رم نصایحتو موبه‌مو اجرا می‌کنم. الانم نمی‌خواد با این حالت وایسی پای گاز. الان زنگ می‌زنم پپرونی بیاره!

- تو آدم‌بشو نیستی.

و تو دلش خوند: گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم، آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی!

***

+ به نظر شما کدوم متن بهتره؟

۱۱ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۳۲
دکتر سین

حسن

چشمان خون‌گرفته‌اش را گشاد کرد

و فک‌ها را به یکدیگر افشرد

و با نگاهی آتشین بانگ برآورد

هان!

به خیالت

ما برای مشکلاتمان

راه حلی نخواهیم یافت؟!

دلار

لبخندی بر لب

لحظه‌ای درنگ کرد

و گفت

زیپ شلوارتان

دیرگاهی‌ست

گشوده مانده حضرت استاد...

حسن پایین را نگریست...

دلار 

با انگشت اشاره

به زیر بینی حضرت مستطاب

تپکی زد

و خنده‌کنان

مسیرش را

به سوی آبی بی‌نهایت آسمان

پی گرفت...

۶ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۱۳
دکتر سین

یکی از دلایلی که من عاشق گروه رادیو بلاگی‌ها هستم اینه که چند وقت یک‌بار بحث کتاب و کتاب‌خونی توش پیش میاد که برای من به‌شخصه از جذاب‌ترین بخشای مکالماتمونه. نمی‌دونین چه موهبت بزرگیه صحبت با کسایی که کلی کتاب خونده‌ن. :)‌

چند وقت پیش توی گروه، بحث کتابایی شد که نصفه رهاشون کردیم. از اون موقع مغزم روی این موضوع قفل کرده و هر چند ساعت یه بار یه کتاب یادم میاد که نصفه‌کاره ولش کردم! مثل: من زنده‌ام، صد سال تنهایی، بوف کور، ارباب حلقه‌ها، شهر طلا و سرب، قلعه‌ی حیوانات، خشم و هیاهو وَ وَ وَ. البته مسأله این نیست که این کتابا، خوب نبودن. (که خب بعضیاشون نبودن واقعاً!) مسأله اینه که هر سال داره به تعداد کتابای این لیست اضافه می‌شه! نمی‌دونم؛ شایدم تموم نکردن یه کتاب واقعاً عادت بدی نیست و من دارم سخت می‌گیرم...

حالا بی‌زحمت شماها چندتا کتاب رو که نصفه رها کردین - اگه دوست دارین - نام ببرین و بگین چرا تمومشون نکردین. اگرم راه‌کاری دارین که جلوی این اتفاق رو بگیره ممنون می‌شم در میون بذارین. :)


+ علاوه بر تعدد آمد و شد مهمونا و قانون مسخره‌ی «هر دیدی، بازدیدی داره» که زجر عیددیدنی رو دوبرابر می‌کرد و کنسل شدن شمال رفتن و چندتا عامل اذیت‌کننده‌ی دیگه؛ یکی از چیزایی که باعث شده بود از نوروز بدم بیاد این بود که تعداد ستاره‌های روشن وبلاگم در اکثر اوقات صفر، بعضی مواقع یک و به‌ندرت دوتا می‌شد. ممنون که فعال‌تر شدین. مرسی که هستین. :)

+ خلاقیت در عنوان پست موج می‌زنه! خخخخ

۱۰ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۳۳
دکتر سین

اون شیش‌صد هزارتا ایده برای نوشتن توی وبلاگ که شبا موقع خواب توی رخت‌خواب تا نصف شب نمی‌ذارن بخوابی، روزا کجا می‌رن؟ :|

۴ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۰۲
دکتر سین