***
با پیشنهاد من، چارتایی (یعنی من و سعید و ثریا و حریر) رفتیم، قبل از رسیدن بقیه، غزلیات و بوستان سعدی رو خریدیم و برگشتیم جلوی سورهی مهر. قرار شد همونجا یادگاریها رو اول کتابا بنویسیم. اما مگه چیزی یادمون میومد؟! :دی چنان گره کوری خوردیم به هم که نگو! حالا من آبروداری میکنم نمیگم که برخی دوستان از چه حربهای برای پیدا کردن متن یادگاری استفاده کردن! اما در همین حد بدونین که یکی از دشوارترین کارایی که کردیم اون روز، نوشتن همین یادگاریا بود! برندهها قدرشو بدونن! خخخ
طبق قرار، ما تا ساعت دوازده جلوی غرفهی سورهی مهر منتظر بقیه ایستادیم و با هم گپ زدیم. توی این فاصله بهتدریج نیوشا یعقوبی (میخواهم فاطمه باشم) و سوسن و محسن و مرتضی (نفر هفتم) و ابوالفضل (ریشه در باد) و بلوییشِ سابق (که آدرسش رو ندارم متأسفانه) و خودِ آقای بیان (!) (که خودش رو نویسندهی زندگی به سبک بیان معرفی کرد) و دوتا از فامیلای سعید (که فکر کنم پسر داییهاش بودن! :دی) هم بهمون اضافه شدن. بعد از سلام و احوالپرسی و آشنایی، سعی کردیم یه خرده با جناب آقای بیان در مورد چندتا پیشنهاد (مثل ردهبندی وبلاگهای برتر بیان [:|]، تنوع بخشیدن به بخش قالبا و ...) صحبت کنیم که میزان انتقادپذیری، روابط عمومی، درک متقابل، مشتریمداری و دغدغهمندی ایشون همه رو انگشت به دهان کرد واقعاً!! :|
بعدش راه افتادیم و همینجوری که صحبت میکردیم و میگفتیم و میخندیدیم، رفتیم بیرون شبستان سمت چمنا و زیر یه درخت توت مستقر شدیم. اونجا بود که خالهی سعید (کلاً سعید اینا بهصورت خانوادگی اومده بودن! :دی)، محمود (که دیگه وبلاگ نداره فکر کنم)، آقای توت فرنگی (از باسابقهترین وبلاگنویسای ایران! :دی) و برادر بلوییشِ سابق (که علیرغم اصراری که خواهرش، یعنی بلوییش سابق، داشت؛ میگفت من تا حالا وبلاگ نداشتم! :دی) هم بهمون ملحق شدن تا مهمترین و پررنگترین بخش دورهمی رقم بخوره. اونجا اولش هر کسی خودشو مختصر برای بقیه معرفی کرد و بعدش از هر دری صحبت شد. این وسط چندتا موضوع بولدتر بود که من بهشون اشاره میکنم.
- یکی از موضوعات مهم، عروسی سوسن و محسن بود ^_^ که محسن طی یک نطق خیلی حرفهای، شیرینی رو پیچوند و آقای توت فرنگی (ببخشید که اینطوری ازشون یاد میکنم. اسمشون رو فراموش کردم.) هم تحت تأثیر همین منطق قرار گرفت و درجا تصمیم گرفت ازدواج کنه. :دی
- یه بخشی هم بحث حریم خصوصی پیش اومد و بچهها به اینکه چرا بیان باید شمارهی ما رو داشته باشه اعتراض کردن؛ که خب مجدداً آقای بیان سفت در موضعش ایستاد که شمارهی تلفن جزء حریم خصوصی نیست که البته هیچکس هم بهطور کامل با حرفاش مجاب نشد.
- نیوشا در مورد یه سری ویژگیها و تجربیاتش حرف زد که چون نمیدونم اجازه دارم نقل کنم یا نه، نمیگم. اما همینقدر بدونین که وقتی نیوشا داشت صحبت میکرد، فک همه افتاده بود رو چمنا! O_o آقای بیان طفلی که قشنگ کف و خون قاطی کرده بود! :دی
- بحث بُعد مسافت طی شده توسط جماعت دورهمی پیش اومد و ثریا بهعنوان روندهترین (:دی) فرد حاضر، شناخته شد که از بوشهر اومده بود (تشویق داره واقعاً.. شله شله! :دی) که در اینجا هم آقای بیان مجدد کف کرد و باورش نمیشد بچهها تا این حد پایه باشن.
- ضایعهی فوت مادربزرگ محسن و تسلیت و همدردی هم از دیگر مباحث بود. محسن جان، مجدد تسلیت میگم. خدا رحمتشون کنه. غم آخرتون باشه...
بحثا و حرفا و دیالوگای دو نفره و چند نفرهی زیادی هم پیش اومد و برقرار شد که هم توضیح و شرحشون از حوصلهی این پست خارجه و هم چون قبل و بعدش رو نبودین و نمیدونین چیا گفتیم و شنیدیم، بیمزه میشه اگه تعریف کنم.
حدودای ساعت یک و نیم - دو بود فکر کنم که محسن و مرتضی باید میرفتن سر کارشون. آقای بیان و پسر داییهای سعید و بلوییش و برادرش هم خداحافظی کردن. بقیهای که موندیم، تصمیم گرفتیم بریم ناهار. بعد از مشورت و رأیگیری، قرار شد تقسیم کار کنیم: آقایون برن غذا بگیرن. خانوما بشینن تو سایه استراحت کنن! :| :دی
جاتون خالی، هم صفش کوتاه بود، هم همبرگراش کاملاً بهداشتی بود و هم قیمتش مناسب بود! :دی اما هر چی بود، خیلی مزه داد. بازم میگم جاتون خالی... :)
حدودای ساعت سه، یاسمین (پرندهی سفید) هم به ماها ملحق شد و اعصابش داغون بود. چون سر جای پارک دوتا پلیسو کتک زده بود! خخخ ثریا هم گوشماهیهایی رو که از ساحل دریای عمان آورده بود، به همه نشون داد. جداً خیلی قشنگ بودن، اما بوی مرررگ میدادن! :| :دی خخخخ
یاسمین با دوربینش اومده بود و تونستیم کلی عکس دیگه هم بگیریم :) که هنوز برامون نفرستاده!! :| :دی
بهعنوان آخرین بخش برنامهمون هم رفتیم که چندتا کتاب بخریم. توی غرفهها فقط دوتا چیز پیدا میشد: شلوغی و کارتخوانهای غیرفعال! وقتم هم ضیق بود چون برای ساعت شیش بلیط برگشت داشتم و باید حدود ساعت چهار و نیم تا پنج راه میافتادم سمت راهآهن. با این همه تونستم بیگانهی کامو و کافکا در ساحلِ موراکامی رو بخرم که حداقل خوبیش اینه که دست خالی برنگشتم خونه! :دی
حدود چهار و نیم-پنج زنگ زدم و بچهها رو دوباره جمع کردم و با همه خداحافظی کردم. دیگه بعدش هم که معلومه: خداحافظی، مترو، راهآهن، قطار، خواب تا خونه... :)
+ این آخر سفرنامهای جا داره به دوتا نکته اشاره کنم. اول اینکه از همهی کسایی که هماهنگ کردن و همهی کسایی که اومدن متشکرم. خاطرهی خیلی شیرینی رو برام رقم زدین. ولی جای چند نفر توی این دورهمی خیلی خالی بود: مسعود (یک زندگی بهتر)، نسرین (شباهنگ)، نفیسه (الانور)، حنانه (تراکم اندیشهها) و سمانه (اتاق دلم). کاش میبودین تا خوشی که گذشت چند برابر میشد برای همهمون. دوم اینکه فردای دورهمی ما، که میشه دیروز، یه دورهمی خیلی خفن و دلبسوزون گذاشته شد که خیلی دلم میخواست میتونستم اونجا هم میبودم. لازم میدونم بابت هماهنگی و هدایت دورهمی دیروز به هولدن (هیولای درون) تبریک و خستهنباشید بگم. :)