پیشنویس: اگه در جریان ماهیت پیشنهاد همنویسی من نیستین، کلیک کنین!
بفرمایین ادامهی مطلب...
پیشنویس: اگه در جریان ماهیت پیشنهاد همنویسی من نیستین، کلیک کنین!
بفرمایین ادامهی مطلب...
هشت. یه تکستگرافی دیدم نوشته بود: «بگذار باران سرنوشت هر چه میخواهد ببارد! ما چتر نجاتمان خداست!» دوستان، موقع بارون از چتر نجات استفاده میکنن! O_O
+ من نمیخواستم پشتبند ساندویچان قبلی، یه دونه دیگه بلافاصله بذارم؛ اما وقتی جملهی مزبور رو خوندم، طاقتم از کف برفت! خخخ
دوستان اگه نکتهی تصویر زیر رو گرفتین، دلیلش رو هم برام توضیح بدین لطفاً! ممنون میشم!
+ این آمار، مربوط میشه به داستان دوستان! آمار خفن رو حال کردین؟ بعد از گوگل، در رتبهی دوم پربازدیدترین وبسایتهای ماه قرار داره!
در اولین پستی که به معرفی کتاب اختصاص میدم، میخوام یه کتاب بهتون معرفی کنم با عنوان
بر خلاف ظاهر اسمش، این یک کتاب هنری نیست و یک نگارش ساده راجعبه سبک خاصی از زندگیه. یه جورایی طرز تفکر نویسندهش عجیبه: یهجور زندگی درویشمآبانه به سبک غربی؛ یه نوع شورش علیه مصرفگرایی! توضیح بیشتری نمیدم. اگه خواستین بخونین.
+ محتوای کتابو تأیید یا رد نمیکنم. فقط معرفی میکنم. خودتون عقل دارین، قضاوت کنین.
من صددرصد با قانون جذب موافق نیستم؛ چون به شکل افراطیای اومانیستی هستش. اما وقتی دیروز یاد مدرسه و خاطراتش رو کردم، امروز دو نفر از بچههای دبیرستان رو به شکل اتفاقی در راه دیدم!
+ شما به قانون جذب اعتقاد دارین؟!!
+ ... به روح چهطور؟ :|
یادش بخیر! دبیرستان که بودیم، یادمه یه روز توی هفتهی معلم توی کلاس بهشکل جمعی تصمیم گرفتیم وقتی معلما میان توی کلاس، همه بلند شیم و بعد از صلوات فرستادن همه با هم یکصدا بگیم: معلم گرامی! روزت مبارک! و بعد خیلی ملو و نرم تشویقش کنیم. اوایل برنامه خوب پیش میرفت. اما بعد از هفتهی معلم نهتنها این حرکت پایان نیافت (!) بلکه بهمرور زمان بر آداب و رسومش افزوده شد. تا جایی که اواخر تبدیل شده بود به این مراسم که در ادامه تشریح میکنم:
۱. اول یکی میگفت: برپا!
۲. همه خیلی منظم و مثل پادگان بلند میشدیم و صلوات میفرستادیم! فقط صلواتش یه کم طولانی بود؛ بدین شرح: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اهلک اعدائهم اجمعین و انصر جیوش المسلمین و ... [بازم بود که ذهنم حضور نداره ادامهش رو!]. این بند تا جای ممکن بهشکل کشدار اجرا میشد. یعنی یه همچین چیزی: الااااااا همممممممم صل علییییی .... الخ.
۳. جمع: «معلم گرامی روزت مبارک!»
۴. تشویق ملو که در انتها تبدیل میشد به دست دست!
۵. «تولد! تولد! تولدت مبارک! مبارک! مبارک! تولدت مبارک!»
۶. در این بخش از برنامه، تکخوان تحریر میزد: «بیا شمعا رو فوت کن که صد سال زنده باشی!»
۷. گروه بند ۵ و ۶ رو تکرار میکردن!
۱.۷. از این مرحله به بعد حرکات موزون و ضرب مرشد کلاس (!) هم اضافه میشد.
۸. تکخوان: «این دفعه رفتی سفر!»
۹. جمع: «دبی! دبی!»
۱۰. تکخوان: «منو با خودت ببر!»
۱۱. جمع: «دبی! دبی!»
۱۲. تکخوان: «آقا دزده!»
۱۳. جمع: «بله؟»
۱۴. تکخوان: «حالت چهطوره؟»
۱۵. جمع: «بله!» (!!!!!!!)
۱۶. آهههه! آه! آه! شله شله!
۱۷. [...] (بمااند!)
+ یادمه تبدیل شده بودیم به معضل مدرسه! ناظممون لقب وزین «گوسفند» رو برامون برگزیده بود! هعی! یادش بخیر! :))
بچه که بودیم، بعضی مواقع توی زمستون یه چیزایی از آسمون میومد که سفید بود و سرد!
- اولین روزی که میومد خوشحال بودیم؛ فقط خوشحال. یا مدرسه تعطیل میشد؛ یا این که توی مدرسه میزدیم تو سر و کلهی هم.
- روزای بعد، خوشحالی کمکم جای خودشو میداد به یه اضطراب؛ اضطراب این که نکنه یه وخ آب شه و دیگه نباشه!
- چند روز بعد از بارش هم ناگزیر حس غم و غضه داشتیم که داره آب میشه!
...
دلم لک زده واسهی شادی، اضطراب و غمِ سفیدِ «بــــرف»!!
+ عکس بالا و عکسای دیگه از «اسنو آرت» در فرانسه رو اینجا ببینین.
قبلاً بنده اینجا رو معروفی کرده بودم خدمتتون. اما امروز یه پست توش دیدم که دلم نیومد جداگونه بهتون پیشنهاد نکنم! کلیک پلیز!
+ من خودم به شخصه با موارد زیر خیلی حال کردم:
#2, #8, #13, #14, #15, #17, #19
+ کامنت نوشته شده زیر مورد #6 هم خیلی باحاله!! :))
[لطفاً در هنگام خواندن این متن، چشماتونو ببندین و بینیتونو باز کنین! به من اعتماد کنین! منظور نظر نویسنده رو بهتر درک خواهید کرد!!]
توی مسیر هر روزهی رفت و آمد من، چندتا مغازه کنار هم هستن، که وقتی از کنارشون رد میشی، دماغتون (=بینیتون)یه دور تمام اطلاعات ممکنه رو به مغزتون مخابره میکنه! ترتیب دکانهای مذکور عبارت است از:
۱. شکلاتفروشی؛
۲. تنباکو و دودجات (!) فروشی؛
۳. آبمیوه و بستنی فروشی (که جلوش همیشه چندین سبد میوهی «بودار» گذاشتن!)؛
۴. عطرفروشی؛ و در نهایت
۵. داروخونه؛
و شما با طی کردن مسافتی حدود بیست متر بهترتیب این حسها رو در ذهنتون مرور میکنین:
۱. حس شیرین کودکی [به ارتباط بوی پودر کاکائو و نوستالژیای که برای نگارندهی پست داره، فکر کنین]
۲. حس هپروت از نوع میوهای و از گونهی بسیار گیرا! [حس میکنین نشستین وسط منقل اصن!]
۳. حس خوشمزه و تازه و آبدار! [و بعضاً ملس!]
۴. حس خوشبو + حس یه کادویی که یه روزی یکی از دوستان قدیمی برای جبران «زحماتی» که براش کشیدی بهت هدیه داده!
۵. حس آمپولوفوبیا (=ترس از آمپول)! [بوی الکل و اینا]!
+ اسم گذرگاه مذکور رو گذاشتم «دماغهرو»؛ بر وزن پیادهرو!