یک پیشنهاد: همنویسی (Co-writing)
دوشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۲۳ ب.ظ
یه مدتیه که یه ایده ذهنمو به خودش مشغول کرده؛ اجازه بدین مطرحش کنم ببینم نظرتون چیه؟ میتونین مشارکت بکنین یا نه؟
ایدهی بنده در یک کلام «نویسندگی مشترکـ»ـه! و معناش اینه که یه داستان بلند یا کوتاه رو به شکل چندنفره باهم بنویسیم. منتها توی این کار هیچکس نباید با دیگری یا دیگران برای نگارش ادامهی داستان هیچ نوع مشورت یا نظرخواهی بکنه و بخشی از داستان رو که به عهدهشه خودش جلو ببره.
ایدهی بنده در یک کلام «نویسندگی مشترکـ»ـه! و معناش اینه که یه داستان بلند یا کوتاه رو به شکل چندنفره باهم بنویسیم. منتها توی این کار هیچکس نباید با دیگری یا دیگران برای نگارش ادامهی داستان هیچ نوع مشورت یا نظرخواهی بکنه و بخشی از داستان رو که به عهدهشه خودش جلو ببره.
روال کلی کار به این شکله:
۱. نفر اول یه چیزی رو (در حد یکی دو سه صفحه یا پاراگراف) مینویسه.
۲. بعد «پاس میده» به نفر بعد! هر کس بدون این که مستقیم با افراد دیگه مشورت کرده باشه به داستان یک یا چند صفحه یا پاراگراف اضافه میکنه.
۳. مرحلهی ۲ ادامه پیدا میکنه تا زمانی که جمع به این عقیده برسن که داستان به اونجایی که باید، رسیده!
یه شکل دیگه شم اینه که راوی داستان (اگه خودش جزء شخصیتای داستان نیست) رو یک نفر بنویسه و هر کودوم از شخصیتا رو هم به طور مجزا یه نفر. این طوری دیالوگای داستان جذابتر میشه؛ چون تبدیل به دیالوگای واقعی میشن! هرچند، شکل کلی کار رو میشه به شکل قراردادی تعیین کرد.
توی همنویسی، هر کس باید سعی کنه تمام هنرشو در نویسندگی بروز بده و از تمام المانایی که میتونه روایت رو جذابتر کنه بهره ببره. در کنار اون سعی کنه با استفاده از نیتخوانی و حس کنجکاوی و خلاقیتش و همینطور با مدنظر قرار دادن کار گروهی و روحیهی جمعی (اجتناب از تکروی) مهرهی مفیدی توی «بازی» باشه. در عین حال، هماهنگی خودش با روال کلی نگارش رو هم رعایت کنه تا اثر، تر و تمیز از آب در بیاد!
این صرفاً یک تجربه است و هر نتیجهای ممکنه حاصل بشه: ممکنه در همون نقطهی شروع با شکست مواجه بشیم. ممکنه اوایل خوب باشه و بعداً لوث بشه و همینطور ممکنه نتیجه، یک اثر درخشان باشه. در هر صورت من قصد کردم تجربهش کنم و نیاز به چندتا آدم همراه و همدل دارم.
ناگفته پیداست که مهمترین شرط برای قبول مشارکت در این ایده اینه که ذوق و علاقهی نویسندگی در کنار روحیهی فعالیت گروهی در شما وجود داشته باشه. نویسندهها در این فعالیت از دیگران انرژی می گیرن و به دیگران انرژی میدن!
اگه دوست داشتین در این تجربه مشارکت کنین، اعلام بفرمایین!
در آخر عرض شود که من یه چیزایی برای شروع دارم. توی ادامه یه بخشی رو گذاشتم. اگه موافق بودین یه نگاهی بهش بندازین.
+ اگه راجع به اسمی هم که برای این تجربهی گروهی انتخاب کردم (همنویسی - Co-writing) نظر یا پیشنهادی دارین، خوشحال میشم بشنوم! :)
مرسی!
۱. نفر اول یه چیزی رو (در حد یکی دو سه صفحه یا پاراگراف) مینویسه.
۲. بعد «پاس میده» به نفر بعد! هر کس بدون این که مستقیم با افراد دیگه مشورت کرده باشه به داستان یک یا چند صفحه یا پاراگراف اضافه میکنه.
۳. مرحلهی ۲ ادامه پیدا میکنه تا زمانی که جمع به این عقیده برسن که داستان به اونجایی که باید، رسیده!
یه شکل دیگه شم اینه که راوی داستان (اگه خودش جزء شخصیتای داستان نیست) رو یک نفر بنویسه و هر کودوم از شخصیتا رو هم به طور مجزا یه نفر. این طوری دیالوگای داستان جذابتر میشه؛ چون تبدیل به دیالوگای واقعی میشن! هرچند، شکل کلی کار رو میشه به شکل قراردادی تعیین کرد.
توی همنویسی، هر کس باید سعی کنه تمام هنرشو در نویسندگی بروز بده و از تمام المانایی که میتونه روایت رو جذابتر کنه بهره ببره. در کنار اون سعی کنه با استفاده از نیتخوانی و حس کنجکاوی و خلاقیتش و همینطور با مدنظر قرار دادن کار گروهی و روحیهی جمعی (اجتناب از تکروی) مهرهی مفیدی توی «بازی» باشه. در عین حال، هماهنگی خودش با روال کلی نگارش رو هم رعایت کنه تا اثر، تر و تمیز از آب در بیاد!
این صرفاً یک تجربه است و هر نتیجهای ممکنه حاصل بشه: ممکنه در همون نقطهی شروع با شکست مواجه بشیم. ممکنه اوایل خوب باشه و بعداً لوث بشه و همینطور ممکنه نتیجه، یک اثر درخشان باشه. در هر صورت من قصد کردم تجربهش کنم و نیاز به چندتا آدم همراه و همدل دارم.
ناگفته پیداست که مهمترین شرط برای قبول مشارکت در این ایده اینه که ذوق و علاقهی نویسندگی در کنار روحیهی فعالیت گروهی در شما وجود داشته باشه. نویسندهها در این فعالیت از دیگران انرژی می گیرن و به دیگران انرژی میدن!
اگه دوست داشتین در این تجربه مشارکت کنین، اعلام بفرمایین!
در آخر عرض شود که من یه چیزایی برای شروع دارم. توی ادامه یه بخشی رو گذاشتم. اگه موافق بودین یه نگاهی بهش بندازین.
+ اگه راجع به اسمی هم که برای این تجربهی گروهی انتخاب کردم (همنویسی - Co-writing) نظر یا پیشنهادی دارین، خوشحال میشم بشنوم! :)
مرسی!
بخش اول [نوشتهی دکتر سین]
هیچکس فکر نمیکرد که ورود یک پسر جوان به یک شهر کوچک، چنین آشوب بزرگی به راه بیندازد. در ظاهر آرام، منطقی و منظم او کوچکترین شباهتی به یک تهدید بزرگ وجود نداشت. در واقع خود او هم برای به راه انداختن یک همهمه پا به آنجا نگذاشته بود. اما همهچیز به گونهای بود که برای درست شدن یک آشوب حسابی، تنها به وجود یک شخص بیآزار مثل او نیاز بود.
نزدیکی ظهر روز دوشنبه، زمانی که پس از یک خواب مفصل چندساعته در طول راه، از قطار پیاده شد و به ایستگاه وارد شد، نظر هیچکس را به خود جلب نکرد. زمانی که از ایستگاه خارج شد تا به سمت محل کار جدیدش برود تقریباً هیچ کس به او نگاه نکرد؛ و زمانی که به بانک رسید، نه کارمند بانک به او نگاهی انداخت نه مراجعهکنندهی بانک! آرام و بیصدا وسط بانک محقر و قدیمی ایستاد و اطراف را نگاه کرد. میخواست ببیند که با چه کسی باید صحبت کند؛ و چون جز یک باجه محقر و یک کارمند که مشغول تنها مشتری بانک بود، کسی را نیافت، نتیجه گرفت که باید منتظر بماند تا کار مشتری بانک راه بیفتد. پس آرام به گوشهی بانک رفت و روی صندلی پهن و نیمکتمانند قدیمی و زواردررفتهی بانک نشست. کتش را آرام در آورد و روی ساکش گذاشت و بهآرامی منتظر ماند.
برای اولین بار پس از ورود به شهر، توجه پسر به افراد اطرافش جلب شد. کارمند بانک پیرزنی چاق با موهای قرمزِ رنگشده بود. مراجعهکننده هم پیرزنی بود لاغر؛ اما کیف و کفش و لباسش سه چهار دهه از خودش جوانتر بودند! انگار وسایل نوهاش را قرض گرفته بود!
هنوز مشتری بانک کارش تمام نشده بود که در بانک با نالهی لولای زنگزده، باز شد و یک نفر وارد شد؛ باز هم یک پیرزن دیگر! او، بدون آن که به پسر نگاهی کند، رفت و کنار مشتری اول ایستاد و شروع کرد به صحبت کردن با کارمند بانک. پسر کمی در دلش احساس ناراحتی کرد و با خود اندیشید که باید از حقش دفاع کند و نوبتش را پس بگیرد. اما پس از یک مکث کوتاه، با خودش فکر کرد که عجلهای ندارد. کار او با رئیس بانک احتمالا در یک ربع ساعت به پایان میرسد و بعد از آن تا شب وقت دارد تا خود را به خانهاش برساند و در آنجا مستقر شود. وانگهی، دور از نزاکت است که یک پسر جوان برای چند دقیقهی ناقابل، با کسی که جای مادربزرگش است، جروبحث کند! پس تصمیم گرفت صبر کند تا کار هر دو مشتری به پایان برسد.
همان طور که سر جایش نشسته بود اطراف را نگاه کرد. به جز در ورودی محقر بانک در دیگری دیده نمیشد. با خود فکر کرد شاید شهر به قدری کوچک است که تنها یک نفر در بانک کار میکند: کارمندی که رئیس خودش است! و بعد با خود فکر کرد: «شهر باید «خیلی» کوچک باشد که یک نیروی جوان برای کار در بانک پیدا نمیشود!»
پسر در همین افکار غرق بود و آرام سرش را چرخاند تا همهجا را برانداز کند. نگاه پسر از میان پنجرهی چوبی و کهنهی بانک که تقریباً پشت سرش قرار داشت، به خیابان افتاد. خیابان نسبتاً خلوت بود. دو پیرزن در کنار هم قدمزنان به ویترینهای کوچک ردیف مغازها نگاه میکردند و در سمت دیگر خیابان و کمی دورتر از دو پیرزن اول، شخصی دیگر دیده میشد. با کمی دقت میشد فهمید که او هم یک خانم است و با کمی توجه بیشتر میشد دید که او هم پا به سن گذاشته است. سبد خریدی که دو کرفس از آن بیرون زده بود در دست داشت و با قدی خمیده و دست و پایی لرزان، آرام آرام در پیادهرو راه میرفت.
- عجب شهر خلوتی! ایدهآلترین جای دنیا برای ساختن یک زندگی کوچک، شاد و آرام!
بعد از حدود بیست دقیقه هر دو مراجعهکنندهی بانک با هم از بانک خارج شدند و حالا نوبت پسر جوان بود تا با کارمند بانک صحبت کند. ساک و کتش را برداشت و خودش را به آرامی و با چند قدم کوتاه جلوی باجه رساند.
- سلام، وقت بخیر!
- سلام. وقت شما هم بخیر. امرتون؟
- من کارمند جدید هستم. از مرکز اومدم.
کارمند که تا این لحظه سرش توی ورقههای روی میزش بود، نگاهی گذرا به پسر انداخت و گفت: «شما باید با رئیس بانک صحبت کنین. ایشون الان توی شهرداری توی دفتر کارشون هستن!»
پسر دقیقا متوجه منظور کارمند نشد، برای همین قدری محتاطانه پرسید: «یعنی دفتر رئیس بانک و شهردار یک جاست؟»
- نخیر! یعنی رئیس بانک همون شهرداره! ایشون منتظر شما هستن. لطفاً تا قبل از این که برای صرف ناهار از دفترشون برن خودتونو به اونجا برسونین.
- بله، بله؛ حتما! متشکرم، خدانگهدار!
- خداحافظ!
پایان بخش اول
۹۴/۰۷/۰۶