۲۳۷ مطلب با موضوع «احوالات» ثبت شده است

امسال، مثل پارسال، برای زیارت اربعین تا مرز مهرانو زمینی و با ماشین خودمون رفتیم. مسیر به این صورت بود: شاهرود، دامغان، سمنان، گرمسار، قم، اراک، بروجرد، نهاوند، کرمانشاه، اسلام‌آباد غرب، ایلام، مهران. حدود هزاروچهارصد کیلومتر. هر شهرش برای خودش حال و هوا و خاطرات خاص خودشو داشت. مجال و حوصلۀ نوشتن تمام خاطراتمو ندارم! اما یه دونه رو بنا به مناسبت امروز (شهادت حضرت معصومه(س)) براتون تعریف می‌کنم.

یادمه موقع رفتن، وقتی رسیدیم قم، گفتیم بریم زیارت. قرار بود داداشم از تهران (دانشگاه) بیاد حرم و بهمون ملحق بشه. وارد حرم که شدیم قرار گذاشتیم هر کس بره برای خودش حرمو بگرده و زیارت کنه و یه ساعتی یه جایی قرار گذاشتیم که برگردیم و همو ببینیم. من رفتم یه گوشه‌ای و شروع کردم به قرآن خوندن و دعا کردن. یهو حس کردم پشت سرم فیلم هندی گذاشته‌ن! یه صدای خیلی خوش و دلکش داشت یه چیزی به زبون هندی یا پاکستانی می‌خوند. وقتی برگشتم دیدم که یه پسرِ شاید هفت هشت ساله و یه پسرِ شاید چارده پونزده ساله و یه مردِ شاید سی چهل ساله کنار هم رو به حرم ایستاده‌ن و دستاشونو مثل قنوت بالا گرفتن و کوچیکه داره با اون صدا و لحنِ - اغراق نکرده‌م اگه بگم - «آسمونیش» می‌خونه. لباسای رنگیِ بلند و پوست سیاه و چشمای زیبایی داشتن. اون‌قدر محو اون سه نفر و به‌خصوص پسر کوچیکه با اون صداش شده بودم که گذر زمان رو حس نکردم. این هندیا (یا شایدم پاکستانیا) دعا کردنشون هم شاد و شیش‌وهشته! کاش اون موقع می‌تونستم فیلم یا صداشو ضبط کنم. واقعاً واژه‌ها این‌جور مواقع عاجزن از رسوندن لطف و جان کلام. از اون صداها بود که باید بشنوین تا بفهمین چی می‌گم. تا مغز استخون آدم نفوذ می‌کرد... یادش به‌خیر.

آره خلاصه! همین دیگه. یه همچین چیزی دیدیم در سفر. گفتم در جریان باشین! :)
***
دیگه این‌که عرض کنم حضور عنبرتون که تا امروز ختم قرآن رو تا بخش ۱۱۳ جلو برده‌یم. ایشالا از ۱۱۴ ادامه بدیم. اگر با چیستی و چگونگی ختم مشترک قرآن توی این وبلاگ آشنا نیستین، اینجا رو بخونین.

۱۱۴-۱۱۶ دکتر سین | ۱۱۷ شباهنگ | ۱۱۸-۱۱۹ ناشناس | ۱۲۰ فرشته | ۱۲۱-۱۲۳ شبنم ع خ | ۱۲۴ شباهنگ | ...

قرآن کریم و تفسیر المیزان

+ التماس دعا...

۵ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۷ ، ۱۷:۳۹
دکتر سین

حدود دو سال پیش، توی یه بازهٔ زمانی، هر وقت به خودم می‌اومدم می‌دیدم دارم ۲۰۴۸ بازی می‌کنم. اوایلش برام شیرین بود. اما بعد از یه مدت چنان بی‌اختیار و افسارگسیخته زمان صرف این بازی می‌کردم که دادِ چشم و مچ دست و مامان و باتری گوشی و همه رو با هم درآورده بودم! یعنی مثل شماها که وقتی گوشی دستتون میاد خودبه‌خود اینستا یا تلگرام یا وبلاگ رو باز می‌کنین (:دی) منم تا گوشی می‌گرفتم دستم، یا پشت کامپیوتر می‌شِستم، زرتی «می۲۰۴۸یدم»! کار به جایی رسیده بود که منی که اگه ببینم کسی سر کلاس گوشی دستشه، باهاش برخورد چکشی می‌کنم، یه بار که دیدم یه پسره داره ۲۰۴۸ بازی می‌کنه سر کلاس، رفتم بالا سرش گفتم: «پایین، چپ، چپ، بالا، می‌گم بالا! ای خنگ خدا!» :|

انی‌وی! یادم نیست چی شد که این بازی از سرم افتاد. تا همین چند روز پیش هم کماکان داشتم پاک، به حیات خودم ادامه می‌دادم. تا این‌که یه روز دوباره فیلِ درونم یاد هندستون کرد. البته این بار به‌طرز خارق‌العاده‌ای نسبت به گذشته دارم بهتر بازی می‌کنم! (هل من مبارز؟! :|) اما همین که آدم یه کِرمِ مغز (یه چیزیه مثل «کرمِ گوش» از نوع بازیش!) داشته باشه و زمانش این‌جوری به هدر بره، اعصاب و روانش از هم می‌گسله! الان ازهم‌گسسته‌ای هستم، نادم! یکی بیاد منو ببنده به تخت!

۱۴ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۷ ، ۱۰:۱۱
دکتر سین

- به‌نام خداوند بخشندهٔ مهربان

و چون او را نوبت «تصمیم» فرارسید، تعلل نمود (۲۰) و از پی ملعبت دوان شد (۲۱) و [تصمیم را] فروهشت، مبادا [او را] صدمه‌ای دررسد (۲۲) و در این کار اصرار و افراط نمود، تا آنجا که زخم‌های بازی بر جراحات تصمیمِ ناگرفته فزونی یافت (۲۳) [ولی] باز از تصمیم گریزان بود (۲۴) و این تعلل که در کار خویش رواداشت، نه از مشاهدت، که از مهابتی بود که مشاهدت بر جان وی داشت (۲۵) چه، آن‌چه دید پرمهابت نبود، [بل] آن تصویر که بر جان وی نقش بست، پرمهابت نمود (۲۶) و چه جای شگفتی، بسا آدمی سایه‌ای جنبان بر دیوار بیند و توحش بر وی غالب آید (۲۷) که درنده‌ای قصد او کرده، یا راه‌زنی بر جان و زر وی طمع دوخته (۲۸) حال آن‌که سایه ازآنِ پاره کرباسی‌ست که باد بر سر شاخه‌ای بجنباند (۲۹) چنین بود حال وی و رقص پاره کرباسی بر نی، که او را بر وقوف و قعود واداشت (۳۰)

- راست گفت؟ خدا داند...

۹ دیدگاه موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۷ ، ۱۰:۰۶
دکتر سین

دیروز این‌جوری بود که ساعت ۸ تا ۱۰ طبق روال هر هفته کلاس داشتم؛ از طرفی هم هفتهٔ پیش با بچه‌ها قرار گذاشته بودیم که ساعت ۱۲ تا ۲ که ساعت ناهار و نمازه، براشون کلاس جبرانی بذارم که عقب‌موندگیِ ناشی از تعطیلات جبران بشه. از خدا که پنهون نیست، از شما چه پنهون، سر کلاس صبح که بودم، حس کردم که حال کلاسِ ظهرو ندارم! بعد از کلی کلنجار رفتن با وجدانم، گفتم اصن توپ رو می‌ندازم تو زمین بچه‌ها تا بتونم کلاس جبرانی رو موکول کنم به هفتهٔ بعد (در این حد بپیچون!). رو به کلاس کردم گفتم: «شنیده‌م امتحان ریاضی دارین. می‌خواین کلاس ظهرو بندازیم هفتهٔ دیگه؟» نودوهشت درصد مطمئن بودم الان همه متفق‌القول و ازخداخواسته می‌گن بله. اما زهی خیال پوچ و خام! همّه‌شون (با میمِ به‌شدت مشدد!) گفتن: «نه؛ میایم استاد! مشکلی نیست.» و ضمناً به‌خاطر چیزی که اونا اون رو «درک شرایط دانشجو» می‌دونستن، اما در حقیقت چیزی جز «حس پیچوندن کلاس» نبود، تشکر مبسوطی هم ازم کردن! دونقطه-خط شدم، گفتم: خواهش می‌کنم! :|

این شد که از ساعت ۱۰ تا ۱۲ - که وقت و حس برگشتن به خونه رو نداشتم - توی دانشگاه موندگار شدم. با خودم گفتم چی کار کنم، چی کار نکنم؛ تصمیم گرفتم برم توی کتابخونه و یه کتاب کم‌حجم بردارم و بخونم. بنابراین رفتم سراغ قفسهٔ ادبیات کتابخونه و اولین کتابی رو که به نظرم از بقیه کم‌حجم‌تر اومد، کشیدم بیرون: چهل طوطی، با ترجمه و تحریرِ سیمین دانشور و جلال آل‌احمد. از یادداشتی که اول کتاب به قلم جلال برای ناشر نوشته شده بود، دستگیرم شد که کتابو جلال همراه سیمین، طی دورهٔ دانشجوییش (دکتری) به‌عنوان بخشی از پروژهٔ بزرگی که توی ذهنش بوده ترجمه کرده. اما گویا بعد از مدتی تبش فروکش کرده و پروژه‌ش ناتموم مونده. بعدها تصمیم گرفته - به قول خودش - روغن ریخته رو نذر امام‌زاده کنه و ترجمه‌های جسته گریخته‌ای رو که داشته به‌عنوان کتاب منتشر می‌کنه.

این کتابِ چهل طوطی، یه داستان هندیِ قدیمیه، دربارهٔ یه خانومی که شوهرش می‌ره سفر. همین که آقاهه پاشو از خونه می‌ذاره بیرون، خانومه فیلش یاد هندستون می‌کنه! قصد می‌کنه در متابعت هوای نفس، به گشت و گذار بیرون از خونه بپردازه و از طریقِ مسفلت (راه آسفالت‌شدهٔ) عصمت به‌سوی شونه خاکیِ بی‌عفتی منحرف بشه! اما طوطیِ مرد که شرایط و حال و روز خانومه رو می‌بینه، تا چهل روز با گفتن داستانای مختلف، سر خانومه رو تو خونه گرم می‌کنه تا از شر هوا و هوس خودش در امون بمونه! بعد از چهل روز شوهرش میاد خونه و طوطی خانومه رو صحیح و سالم (!) تحویل آقاهه می‌ده. آقاهه هم برای تشکر طوطی رو آزاد می‌کنه.

این داستان دوتا شباهت با «هزارویک شب» داره. یکی این‌که بر اساس داستانای تودرتو شکل می‌گیره و جلو می‌ره. دیگه این‌که در هر دو، جفاکاری و مکر و نیرنگ زنان (!) عنصر کلیدی داستانه. خلاصه که خوندنش خالی از لطف نبود و به نظرم اگه بخونین لذت می‌برین.

وقتی چهل طوطی تموم شد، دیدم هنوزم وقت هست و بنابراین دوباره رفتم سراغ کتابای قفسهٔ ادبیات. این‌بار کتاب «داستانی مرموز» اثر مارکِز رو برداشتم. این کتابم به مذاقم شیرین اومد - حتی شیرین‌تر از قبلی. گویا مارکز تو اوج جوونی - حدود بیست سالگی - استعداد نویسندگیش توسط یه بنده خدایی - که اسمش یادم نیست - کشف می‌شه و توی یه نشریه مشغول به کار می‌شه. به‌مدت سه‌ماه، هر چهارشنبه یه بخش از یه داستان کوتاه رو می‌نوشته که بعدها توی کتابی با عنوان داستانی مرموز گردآوری می‌شه. شخصیت اصلی داستان خانوم مارکیز هست (اسمش خیلی شبیه اسم خودِ مارکزه) که شوهرش هر چهارشنبه براش یه هدیهٔ احمقانه از هند می‌فرسته. هدیه‌هایی که ایدهٔ نوشتن درباره‌شون فقط از قلم یه آدم مجنون مثل مارکز برمیاد.

اگر کسی مجموعه آثار کافکا رو ورق زده باشه، می‌فهمه که مارکز اون زمان تا چه حد تحت تأثیر کافکا بوده. نکته‌ای که توی مقدمهٔ کتاب هم بهش اشاره شده. این داستان برای من توی اغلب صفحاتش داستان پرکششی بود. یه داستان سورئال با خط سیری لاقید و سرکش. گویا افسار قلم از همون اولین خطوط داستان از دستِ منطقِ مارکز به در رفته و تا آخرین سطرها - ولو به قاعدهٔ چند سطر محدود هم که شده - به فرمانِ عقلِ سلیمِ نگارنده درنیومده. نکته‌ای که - باز طبق دیباچهٔ همین کتاب - بعدها به شکل پخته‌تر توی کاراکترها و خط سیر داستانای مارکز تکرار شده، البته در سبکی جدید به اسم رئال جادویی. در واقع این کتاب، مشق نویسندگی جوونیای مارکز بوده که به نظر من خوندنش هم لذت‌بخشه و هم آموزنده. 

آخرین صفحات کتاب دوم رو که خوندم و کتاب رو - با لبخند عمیقی بر لب - بستم، دیگه کم‌کم ساعت دوازده شد. کتابو بردم گذاشتم سر جاش توی قفسهٔ ادبیات و کم‌کم برگشتم دانشکده که برم سر کلاس جبرانیِ ظهر چهارشنبه، خوشحال از این‌که بچه‌ها کلاس جبرانی رو به هفتهٔ بعد موکول نکردن... :)

۵ دیدگاه موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۷ ، ۱۶:۰۹
دکتر سین

توضیح این‌که: روزانه‌ها و نوشته‌های ساده رو نمی‌نویسی چون خیال می‌کنی ارزش نوشتن ندارن؛ بعد با نوشته‌های ساده و روزانه‌نویسیای بقیه حالت خوب می‌شه! :|

۷ دیدگاه موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۰۶ آذر ۹۷ ، ۱۱:۴۲
دکتر سین

ممنتو رو دیدم. خیلی خوب و جذاب بود. عالی، عالی، عالی! :)

عاشق آثار هنری‌ای (فیلم، نمایش، کتاب و ...) هستم که بهترین لحظه‌شون، آخرین لحظه‌شونه. کوبنده: بنگ و تمام! 

۸ دیدگاه موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۷ ، ۱۱:۱۲
دکتر سین

نه این‌که حرفی نداشته باشما؛ نه! اتفاقاً اگر بخوام بنویسم کلی سوژه هست: خود همون سفر اربعین روزبه‌روز و ساعت‌به‌ساعتش خاطره بود. اون همه اتفاق و آدم و جای مختلف. شاید یه روزی بنویسمشون. شایدم نه! یا مثلاً این آقای عجیب و غریبی که پریشب یهو از در آموزشگاه اومد تو و گفت کارآفرین برتره و حرکتی که روز بعدش زد و هنوز نمی‌دونم چه واکنشی بهش نشون بدم. یا غم و غصه و نگرانیایی که این روزا داره مدام تو فضای مغزم رژه می‌رن. فکر کار و آینده و این چیزا منظورمه. یا استرس سی سالگی که داره یواش یواش نزدیک می‌شه بهم. (بی‌ربط: قسمت چهاردهِ فصل هفتِ فرندز رو ببینین. خیلی بامزه‌ست. دربارهٔ سی سالگیه! :دی) یا این تز کوفتی که حال ندارم بشینم روش فکر کنم و جمعش کنم. با این‌که داره دیر می‌شه. از نزدیکش که رد می‌شم بهم چشم‌غره می‌ره. منم بهش اخم می‌کنم. چند وقته رابطه‌مون شکرآبه! یا اوضاع پیچیدهٔ این روزای رادیو و حرفایی که زده می‌شه توی گروه. یا کتابا و فیلمای خوب و جالبی که این چند وقته خونده‌م و دیده‌م. یا خوابی که دیشب دیدم و به شکل عجیبی امروز تعبیر شد. یا حتی موضوعای کوچیکی مثل گلدونای آموزشگاه که این روزا با این‌که وقت نکرده‌م خیلی بهشون برسم ولی حالشون خیلی خوبه. حتی خوب‌تر از وقتی که بهشون می‌رسیدم!

می‌دونی؟ حرف زیاده. خیلیم زیاده. اصن ان‌قدر زیاده که سینه‌م گاهی تا مرز ترکیدن پیش می‌ره. اما حس نوشتنشون نیست. نمی‌دونم چه مرگمه. یعنی می‌دونما! اما نمی‌دونم چه کارش کنم. نمی‌دونم با خودم و این زندگی چه کنم... هووووف! -_-

 

+ ما رو نمی‌بینین خوش می‌گذره؟! :دی

+ عنوان

۹ دیدگاه موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۷ ، ۱۸:۱۸
دکتر سین

یک. پارسال همین موقع‌ها نوشتم:

به امید خدا، بی حرفِ پیش، چهارشنبه عازم کربلاییم؛ خونوادگی. برای همینم، از همین تریبون از تمام کسایی که خواسته یا ناخواسته رنجوندمشون، حلالیت می‌خوام. خلاصه اگه تو این مدت حرفی، حدیثی، حرکتی، چیزی بوده که ناراحتتون کرده، به بزرگواری خودتون ببخشید دیگه...

دعا کنید سالم برم و برگردم؛ منم قول مردونه می‌دم به یاد همه‌تون باشم. ^_^

واقعاً چیز بیشتری به ذهنم نمی‌رسه به این جملات اضافه کنم. حلال کنین رفقا... :)

 

دو. چون اربعین نیستم که برای ختم قرآن مطلبی بنویسم، همین الان می‌نویسم. :)

شکر خدا تا بخش ۸۰ پیش رفته‌یم. از ۸۱ تا ۱۰۰ رو ان‌شاءالله خودم خواهم خوند طی سفر. شماها از ۱۰۱ اگه دوست داشتین، منت بذارین ادامه بدین. :)

 

.:: بخش‌های ۱۰۱ تا ۱۲۰ ::.

 

۸۱-۱۰۰ دکتر سین | ۱۰۱ شباهنگ | ۱۰۲-۱۰۳ فرشته ... | ۱۰۴ منتظر اتفاقات خوب (حورا) | ۱۰۵-۱۰۶ مصطفی فتاحی اردکانی |  ۱۰۷-۱۱۰ شباهنگ |  ...

 

اطلاعات بیشتر دربارهٔ ختم قرآن ما

قرآن کریم و تفسیر المیزان

+ التماس دعا...

۱۵ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۷ ، ۰۷:۳۰
دکتر سین

برای گروه زبان فرانسوی‌ای که فائلا توی تلگرام راه انداخته (دستشم خیلی خیلی درد نکنه. وژدانن خیلی زحمت می‌کشه. ایشالا یه گروه زبان در دنیا، صد گروه در آخرت نصیبش بشه! ^_^) رزتای فرانسوی رو رایگان دانلود کردم. قیمت اصلش خدا تومنه. قیمت نسخه‌هایی که داخل هست هم خیلی کمه. تابلوئه که اگه ازشون بخرم مثل این می‌مونه که به یه نفر پول بدم تا اونو برام غیرقانونی دانلود کنه. چه کاریه خب خودم مگه این‌جوری (دست راستتون رو از مچ خم کنین) ام؟ بعد حالا بعد از مدت‌ها همون عذاب وجدانِ قدیمیِ رعایت نکردنِ کپی‌رایت باز از دیشب خفتمو گرفته. چه کنم خداااا؟

حالا این رزتا یه مثال بود فقط. از ویندوزِ رو کامپیوتر بگیر تا آرشیو فیلما و آهنگا و سریالا و بازیا و کتابای درسی و غیردرسی همه‌شون دانلود شده هستن. یعنی می‌خوام بگم دستامون در این فقره تا خرخره آلوده‌ست :دی! تنها کسی که این وسط سود کرده مخابراته که هیچ کجای پیاز نیست تو این قضیه. یه قرون هم تو جیب مؤلف نرفته که اساساً تمام قسمت‌های حیاتی پیاز هست در این قضیه!

+ شما به روح... یعنی چیز به کپی‌رایت اعتقاد دارین؟ :دی

+ آهان! یه چیز دیگه هم تا یادم نرفته بگم: جدای از بحث هزینۀ نرم‌افزارا که خیلی زیاده و دانلود رایگانشون به‌وضوح توجیه اقتصادی داره (!) دسترسی به درگاه پرداخت هم نداریم که بخوایم اصلِ یه چیزی رو بخریم. به قول شاعر: اگر دردم یکی بودی چه بودی؟!

+ خارج از دستور: چرا من هر وقت اعلام می‌کنم ایشالا فلان پست رو فلان روز خواهم نوشت، نمی‌نویسمش؟! :| داستانمو می‌گم!! :||

۱۳ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۷ ، ۱۲:۴۲
دکتر سین

چارده سال پیش که ما موقع گرفتن کارنامه خدا خدا می‌کردیم که معدلمون زیر هیجده نیاد و اگه هیجده و یک‌صدم می‌شدیم کل خاندانو شام می‌دادیم، تمام معلما و مدیر و ناظم و اینا جلسه گذاشتن تا معلم ورزشمونو متقاعد کنن نوزده و نیمِ ایمانو بهش بیست بده تا معدل کلش بیست بشه.

دوازده سال پیش که من و چندتا از دوستام با هزار بدبختی و کلاس و کتاب، زور زدیم تا توی المپیاد ریاضی قبول بشیم، ایمان علاوه بر المپیاد ریاضی، مثل آب خوردن المپیادای شیمی و کامپیوترم قبول شد.

یازده سال پیش که ما همه به خدا رسیدیم تا بتونیم رتبه‌های چهاررقمی‌مون رو به سه‌رقمی نزدیک کنیم، ایمان رتبهٔ دوی زبان و رتبهٔ شونزده ریاضی شد.

از اون موقع - ده سال پیش - ازش خبر نداشتم. فکر می‌کردم قطعاً دانشگاها روی دست می‌برنش. فکر می‌کردم حتماً وزارت علوم یا سازمان ملی نخبگان از هوش این بشر به‌عنوان یه سرمایهٔ بزرگ ملی بهره‌برداری می‌کنن. خیال می‌کردم اگه یه جو مغز تو سر مسئولین باشه، نمی‌ذارن چنین استعدادی هرز بره.

اما... دیروز شنیدم ایمان شده یه کارمند جزء با ماهی هفتصد هزار تومن حقوق! آخه آدم این دردو کجای دلش بذاره؟ -_-

تف توی این همه بی‌درایتی! تف!

۱۰ دیدگاه موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۷ ، ۱۴:۰۱
دکتر سین