از خاطرات سفر اربعین (قرآن بخوانیم)
امسال، مثل پارسال، برای زیارت اربعین تا مرز مهرانو زمینی و با ماشین خودمون رفتیم. مسیر به این صورت بود: شاهرود، دامغان، سمنان، گرمسار، قم، اراک، بروجرد، نهاوند، کرمانشاه، اسلامآباد غرب، ایلام، مهران. حدود هزاروچهارصد کیلومتر. هر شهرش برای خودش حال و هوا و خاطرات خاص خودشو داشت. مجال و حوصلۀ نوشتن تمام خاطراتمو ندارم! اما یه دونه رو بنا به مناسبت امروز (شهادت حضرت معصومه(س)) براتون تعریف میکنم.
یادمه موقع رفتن، وقتی رسیدیم قم، گفتیم بریم زیارت. قرار بود داداشم از تهران (دانشگاه) بیاد حرم و بهمون ملحق بشه. وارد حرم که شدیم قرار گذاشتیم هر کس بره برای خودش حرمو بگرده و زیارت کنه و یه ساعتی یه جایی قرار گذاشتیم که برگردیم و همو ببینیم. من رفتم یه گوشهای و شروع کردم به قرآن خوندن و دعا کردن. یهو حس کردم پشت سرم فیلم هندی گذاشتهن! یه صدای خیلی خوش و دلکش داشت یه چیزی به زبون هندی یا پاکستانی میخوند. وقتی برگشتم دیدم که یه پسرِ شاید هفت هشت ساله و یه پسرِ شاید چارده پونزده ساله و یه مردِ شاید سی چهل ساله کنار هم رو به حرم ایستادهن و دستاشونو مثل قنوت بالا گرفتن و کوچیکه داره با اون صدا و لحنِ - اغراق نکردهم اگه بگم - «آسمونیش» میخونه. لباسای رنگیِ بلند و پوست سیاه و چشمای زیبایی داشتن. اونقدر محو اون سه نفر و بهخصوص پسر کوچیکه با اون صداش شده بودم که گذر زمان رو حس نکردم. این هندیا (یا شایدم پاکستانیا) دعا کردنشون هم شاد و شیشوهشته! کاش اون موقع میتونستم فیلم یا صداشو ضبط کنم. واقعاً واژهها اینجور مواقع عاجزن از رسوندن لطف و جان کلام. از اون صداها بود که باید بشنوین تا بفهمین چی میگم. تا مغز استخون آدم نفوذ میکرد... یادش بهخیر.
+ التماس دعا...