آتش آه است و دود میرودش تا به سقف
نه اینکه حرفی نداشته باشما؛ نه! اتفاقاً اگر بخوام بنویسم کلی سوژه هست: خود همون سفر اربعین روزبهروز و ساعتبهساعتش خاطره بود. اون همه اتفاق و آدم و جای مختلف. شاید یه روزی بنویسمشون. شایدم نه! یا مثلاً این آقای عجیب و غریبی که پریشب یهو از در آموزشگاه اومد تو و گفت کارآفرین برتره و حرکتی که روز بعدش زد و هنوز نمیدونم چه واکنشی بهش نشون بدم. یا غم و غصه و نگرانیایی که این روزا داره مدام تو فضای مغزم رژه میرن. فکر کار و آینده و این چیزا منظورمه. یا استرس سی سالگی که داره یواش یواش نزدیک میشه بهم. (بیربط: قسمت چهاردهِ فصل هفتِ فرندز رو ببینین. خیلی بامزهست. دربارهٔ سی سالگیه! :دی) یا این تز کوفتی که حال ندارم بشینم روش فکر کنم و جمعش کنم. با اینکه داره دیر میشه. از نزدیکش که رد میشم بهم چشمغره میره. منم بهش اخم میکنم. چند وقته رابطهمون شکرآبه! یا اوضاع پیچیدهٔ این روزای رادیو و حرفایی که زده میشه توی گروه. یا کتابا و فیلمای خوب و جالبی که این چند وقته خوندهم و دیدهم. یا خوابی که دیشب دیدم و به شکل عجیبی امروز تعبیر شد. یا حتی موضوعای کوچیکی مثل گلدونای آموزشگاه که این روزا با اینکه وقت نکردهم خیلی بهشون برسم ولی حالشون خیلی خوبه. حتی خوبتر از وقتی که بهشون میرسیدم!
میدونی؟ حرف زیاده. خیلیم زیاده. اصن انقدر زیاده که سینهم گاهی تا مرز ترکیدن پیش میره. اما حس نوشتنشون نیست. نمیدونم چه مرگمه. یعنی میدونما! اما نمیدونم چه کارش کنم. نمیدونم با خودم و این زندگی چه کنم... هووووف! -_-
+ ما رو نمیبینین خوش میگذره؟! :دی
+ عنوان