۲۳۷ مطلب با موضوع «احوالات» ثبت شده است

من: فکر می‌کنی مشکل اصلیت چیه؟

خودم: بی‌قراری... نه، نه! عادت به بی‌قراری... شایدم عادت به بی‌قراریِ کنترل‌نشده... یا عادتِ کنترل‌نشده به بی‌قراری ... یا ... اَه! ولش کن. هر چی می‌ری ته نداره لامصب. کش میاد.

من: آره؛ کش میاد. راه حل چیه به نظرت؟

خودم: واقعاً معلوم نیست؟! کنترلِ عادت به بی‌قراری ... یا عادت به کنترلِ بی‌قراری ... یا ...

من: چه جوری یعنی؟

خودم: اگه می‌دونستم مزاحم اوقات شریف جنابالی نمی‌شدم. خودم یه گِلی سرم می‌گرفتم.

من: منطقیه.

خودم: خب؟

من: خب چی؟

خودم: چه کارش کنیم؟

من: نمی‌دونم.

خودم: پس واسه چی پرسیدی چه‌ته؟

من: من نپرسیدم چه‌ته. پرسیدم فکر می‌کنی مشکل اصلیت چیه.

خودم: هوووف!

من: حالا کجا می‌ری؟

خودم: حالتو ندارم. می‌رم بخوابم.

من: باشه. شب به‌خیر ... ببین! وایسا منم بیام.

۴ دیدگاه موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۱۳:۴۴
دکتر سین

دانشگاه نیست که، عملاً دارالمجانینه! این ترم بهم یه درس داده‌ن به اسم کارگاهِ نرم‌افزار، ولی خودِ کارگاهِ مشارٌالیه (که می‌شه سایت) رو در اختیارمون نذاشته‌ن! می‌دونین یعنی چی؟! یعنی باید کدنویسی درس بدم، بدون این‌که کامپیوتری وجود داشته باشه!!

یعنی تصور کنین، من، سر کلاس، پای تخته: [یک خط کد پای تخته می‌نویسم.] «خب بچه‌ها، الان فرض کنین این خط رو تایپ کردم و اینتر زدم.» [سریع یه خط زیر خط قبلی می‌نویسم. با حالت غافلگیرانه:] «اِه! این جواب از کجا اومد. دیدین؟!» :|

۱۴ دیدگاه موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۲۸
دکتر سین

+ غزل

۳ دیدگاه موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۰۴
دکتر سین

باشگاه مشت‌زنی، چاک پالانیک، ص۱۹: «هر چیزی که به آن مغروری روزی دور انداخته خواهد شد.»

آدم یاد پایان‌نامه و مقاله‌های خودش می‌افته...

۷ دیدگاه موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۲۳
دکتر سین

امروز رفتم دانشگاه تا مدرک ارشدمو بگیرم برای ثبت‌نام توی آزمون استخدامی. البته کپی‌شو. چون اصلشو بعد از تعهد خدمت و اینا می‌دن. به هر حال! رفتم بایگانی تحصیلات تکمیلی و از مسئولش، آقای ت، خواستم مدرکمو بده بهم. گفت که اسم و شماره دانشجوییم رو بنویسم توی لیست و بعدازظهر بعد از ساعت دو برگردم و مدرکو بگیرم.

توی اتاق کناریِ آقای ت بهترین دوستم، مسعود، کار می‌کنه. همونی که قبلاً بهتون گفته بودم تو دانشکده بهمون می‌گفتن پت و مت. از اتاق آقای ت که اومدم بیرون رفتم پیشش تا هم سلامی کرده باشم و هم بهش خبر بدم که برای آزمون استخدامی مدرک لازمه. بره بگیره. وقتی بهش اینو گفتم بهم گفت یه دقیقه بشینم تو اتاقش تا بره به آقای ت بگه که مدرکش رو بهش بده. دو دقیقه نشد که برگشت و گفت بیا اتاق آقای ت. رفتم. چون آقای ت مسعود رو می‌شناخت، گفت که کار ما رو خارج از نوبت انجام می‌ده.

همین‌طور که منتظر ایستاده بودیم تا کارمون انجام بشه، آقای ت پرسید مدرکو برای کجا می‌خوایم. گفتیم برای آزمون استخدامی. آقای ت گفت: «همه‌ش پارتی‌بازیه بابا. باجناق خودم و داداشش پارسال شرکت کردن. ما کلی مسخره‌شون کردیم که نمی‌شه و دارن زور الکی می‌زنن. اما چون هر دوشون پارتی داشتن، الان توی آموزش پرورش مشغولن.»

خواستم چشامو ببندم و دهنمو وا کنم و یه چیز سنگین بارِ هر چی پارتی و پارتی‌بازیه بکنم که چند لحظه تمرکزم رفت روی موقعیتی که خودم و مسعود و آقای ت داشتیم. به این‌که آقای ت گفته بود برم و بعد از ساعت دوی عصر برگردم...

چند لحظه بعد که آقای ت با لبخند مدرکو گذاشت کف دستمون، به میزان ویرانی پای‌بست خونه فکر می‌کردم و به آینده‌ای که همچین سیستمی می‌تونه برامون رقم بزنه...

۱۰ دیدگاه موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۱۶
دکتر سین

همون‌طور که در جریانید و همه‌تون هم ازش استفاده کرده‌ید، بَیان امکان رصد کپی‌برداری از محتوای وبلاگمون رو بهمون می‌ده. منم هر چند وقت یک‌بار، بیشتر برای فان قضیه، می‌رم ببینم کیا چیا رو کپی کردن. امروز متوجه شدم که یه بی‌شعوری هست که از یه طرف داره تمام پستای منو کپی می‌کنه! خواستم از فرصت استفاده کنم و از همین تریبون بگم: کپی نکن حیوان! نوشته‌های من به چه دردت می‌خوره بی‌شعور؟! آی‌پی‌تو دارم. کاری نکن بدم پلیس فتا آسفالتت کنه...

+ توجه عزیزان را مجدداً به بندهای چهار و پنجِ Manifesto جلب می‌کنم...

۸ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۱ ۲۳ دی ۹۷ ، ۱۲:۳۳
دکتر سین

ما جزء اولین خونواده‌هایی بودیم که هیفده هیژده سال پیش به این ناحیه از شهر - جایی که الان هستیم - اثاث‌کشی کردیم. شهرکمون دوتا فاز داشت: فاز یک که تقریباً تکمیل شده بود؛ و فاز دو که هنوز نیمه‌کاره و خالی از سکنه بود. ما لبِ مرزِ فازِ دو بودیم. نزدیک‌ترین خونه‌های فاز یک به فاز دو. توی فاز دو کوچه‌ها هنوز خاکی بودن. خونه‌ها همه بدون در و پنجره. کپه‌های آجر و ماسه همه‌جا دیده می‌شد و عصرا بعد از ساعت چهار که کارگرا می‌رفتن، تا فردا صبحش پرنده توش پر نمی‌زد. شیش هفت‌تا پسر هم‌سن خودم توی همسایگی داشتیم که هم‌بازیای هرروزهٔ هم‌دیگه بودیم. یادمه وقتایی که از فوتبال خسته می‌شدیم، تصمیم می‌گرفتیم بریم فاز دو. سرگرمی هر روزمون این بود که می‌رفتیم توی اون خونه‌های نیمه‌ساخته و ان‌قدر توی سر و کلۀ هم می‌زدیم تا خورشید از رو می‌رفت. اون‌وقت زخم و زیلی با لباسای پاره پوره و خاکی برمی‌گشتیم خونه.

بازیای فاز دو خیلی متنوع نبودن: وقتایی که دزد و پلیس بازی نمی‌کردیم، از دیوار خونه‌ها می‌رفتیم بالا و می‌پریدیم پایین روی کپۀ ماسۀ پای دیوار. این‌که از بین این دوتا کدوم انتخاب بشه همیشه با رأی‌گیری مشخص می‌شد و من هیچ‌وقت به پریدن از دیوار رأی نمی‌دادم. حس روی دیوار، اون موقع‌ها فقط برام یه حس بدِ مبهم بود. یه حس بدِ بدون اسم. ولی بعدها فهمیدم اسمِ لاکچریش آکروفوبیاست. همون ترس از ارتفاع. بلندی‌هراسی. همون سرگیجه‌ای که روی دیوار محتویات معده‌مو تا حلقم بالا میاورد. همون حسی که باعث می‌شد توی صفِ روی دیوار، وقتی نوبت به پریدنِ من می‌رسید، چرخه از حرکت بایسته و «بپر دیگه، بپر دیگه‌»ها شروع بشه. موقع پریدن من که می‌شد، همیشه نگاهم خیره به پایین، به نقطه‌ای که فکر می‌‎کردم اونجا فرود میام، بود. زانوها و کمرمو یه کم خم می‌کردم. یادم می‌رفت نفس بکشم. دستامو یه خرده از بدنم دور می‌کردم و با هر بار عقب و جلو کردنشون یه شماره می‌شمردم: یک... دو... سه! انرژی رو از کف پام به سمت بالا رها می‌کردم. اما همین که حرکت تا زانوهام می‌رسید، منجمد می‌شد. انگار پاهامو میخ کرده باشن روی آجرای زیر پام. هر دفعه وقتی چار پنج‌تا «یک، دو، سه» می‌گذشت، حوصلۀ بقیه سر می‌رفت و نفر بعدی منو پس می‌زد کنار و خودش می‌پرید. منم از دیوار آویزون می‌شدم و می‌خزیدم پایین. پام که به زمین سفت می‌رسید، ترس ته‌نشین می‌شد و فرصت می‌کردم یه حس دوگانۀ آشنا رو برای بار چندم تجربه کنم: از این‌که نپریده بودم هم خوشحال بودم، هم ناراحت.

یادمه یک بار سجاد که نفر بعدی بود، حوصله‌ش سر رفت و به‌جای کنار گذاشتن من از صف، هلم داد پایین. از لحظهٔ پریدن تا چند ثانیه بعد از فرود تصویر واضحی تو ذهنم نیست. وقتی به خودم اومدم، پاهام تا ساق توی شن فرو رفته بود. چند لحظه طول کشید تا نور و رنگ و صدا به محیط برگرده. وقتی دوباره تونستم بفهمم کی‌ام و کجام و چه اتفاقی افتاده، خوشحال شده بودم. طلسم شکسته بود. اما شاید برای این‌که به خودم بقبولونم که چیزی که ازش می‌ترسیده‌م تا این حد مسخره و دست‌یافتنی نبوده، یا شایدم چون واقعاً از دست سجاد عصبانی بود، سر اون و بقیه داد و بی‌داد کردم.

همۀ اینا رو گفتم تا برسم به اینجا و بگم که الانم چند ماهی می‌شه اون حس فراموش‌شدهٔ لب دیوار دوباره اومده سراغم. هر شب که می‌خوابم خواب می‌بینم دوباره لب دیوار ایستاده‌م و هر روز صبح که چشم باز می‌کنم هر لحظه خودمو لب دیوار می‌بینم. هر روز، روزی هزار بار دارم به خودم می‌گم یک، دو، سه و نمی‌پرم. هر روز دارم بیشتر از روز قبل به این نتیجه می‌رسم که باید سرمو بندازم پایین و از دیوار آویزون بشم بخزم پایین و راهمو بکشم برم پی کارم. نمی‌دونم تهش قراره چی بشه؟ یعنی آخرش یه دست غیبی پیدا می‌شه که هلم بده...؟

۱۴ دیدگاه موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۷ ، ۱۷:۱۹
دکتر سین

یادتونه توی پست قبل گفتم که یه خاطره دارم دربارۀ فشار خون؟

۱۶ دیدگاه موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۷ ، ۱۱:۴۵
دکتر سین

در اطرافتون زوج‌هایی رو می‌شناسین که از دو شهر دور با هم وصلت کرده باشن؟ اگر می‌شناسین، می‌شه از چالشا و مشکلاتی که باهاش درگیرن برام تعریف کنین. راه‌حلای موفق و ناموفقی رو که امتحان کردن هم بگین. ممنون.

۱۳ دیدگاه موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۱:۴۳
دکتر سین

رایگانه، یا بهتر بگم: مفته! کافیه ثبت‌نام کنی و بعد صفحهٔ شخصی مدیریت خودتو داری. بعد فقط لازمه که روی انتشار و ارسال مطلب جدید کلیک کنی. بعد چند خط چیز میز بنویسی. بعدم انتشارو بزنی. همین!

ظاهرش ان‌قدر ساده‌ست که همه گول می‌خورن. همه فکر می‌کنن که بلاگر بودن یه کاریه تو مایه‌های آب خوردن. اما نه؛ بلاگر بودن سخته. سخت‌تر از اونی که ساده‌لوحا بتونن بفهمن. سخت‌تر از اونی که بشه باور کرد. بلاگر بودن یه کیفیتِ درونیه. یه خصیصهٔ ناب که همه‌کس نداردش. یه ویژگی که فقط گذر زمان ارزششو معلوم می‌کنه.

اگر مرد نوشتن و مرد موندن نیستین، خودتونو گول نزنین. شما فقط شبه‌بلاگرین!

+ به بهانهٔ رفتنای مکرر بلاگرا توی این روزا...

۲۶ دیدگاه موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۷ ، ۲۱:۳۹
دکتر سین