۲۳۷ مطلب با موضوع «احوالات» ثبت شده است

با این که ظهره، ولی هوا خیلی سرده. از راننده می‌پرسی که مسیرش به مسیرت می‌خوره؟ اونم می‌گه آره؛ می‌شینی تو تاکسی. آخرین مسافر تاکسی هستی. با بستن در، راننده استارت می‌زنه و پخش ماشین روشن می‌شه. وای خدا ...

یهو بوی نسکافه‌ی بوفه و تصویر بخاری که موقع حرف زدن و خندیدن از دهنامون می‌ریزه بیرون و عطری که نوید پنج شیش ساله می‌زنه و لبخندای بچه‌مثبتی مسعود و شیرین زبونیای احمد و کیلیپای خنده‌دار گوشی حامد و لوده‌بازیای مجید همه با هم هجوم میاره به ذهنت!

آره! راننده این آهنگ رو گذاشته! :)

چشا بسته! نفس عمیق! لبخند! تا رسیدن به خونه لذت می‌بری! :))

۴ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۴ ، ۱۷:۱۴
دکتر سین

۱. آقا دیدین تو این فیلما تفأل می‌زنن به حافظ، بعد «الا یا ایها الساقی ...» میاد؟! اینا همون صفحه‌ی اولو باز می‌کنن آیا؟! :)

۲. یلداتون مبارک! :)

۳. امشب می‌خوایم با خانواده «رخ دیوانه» ببینیم! منتظریم آبجی خانوم بیاد خونه! کسایی که دیدن بگن که ارزش دیدن داره آیا؟! روش که نوشته کاندید ۱۱تا سیمرغ بوده، ۵ تا سیمرغ هم برده! بسی خفن‌انگیزناک!!! :)

۴. گفتم یلداتون مبارک؟! ;)

۵. بابام هندونه گرفته، ته‌ش فر خورده! دمبش نه‌ها! خود هندونه‌هه فر خورده!! علی‌القاعده توش باید سفید باشه به نظرم! :|

۶. یلدا مبارک! :))

۷. همسایه‌مون یه ظرف میوه خشک آورده برامون، نمی‌دونیم بخوریم یا قابش کنیم بزنیم به دیوار؟! :|

۸. مبارک باشه؛ شب یلدا!! :)

۹. عنوان، بیتی از یک غزل حافظه که هم‌اکنون به نیت دوستان تفأل زدم به جناب حافظ! :) متن کامل غزل رو اینجا بخونین! :) توی کتاب نوشته، غزل از بشارت‌آمیزترین غزلیات حافظه! برین حال کنین! :))

۱۰. زیاده عرضی نیست! امشب و هر شب عمرتون، کنار عزیزانتون شاد باشین و دلخوش! :)

۶ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۴ ، ۱۷:۵۸
دکتر سین

من،

سکوتی حزینم میان دو خروش مستانه؛

بغضی تب‌آلودم میان دو خنده‌ی سهمگین؛

یأسی سرد و کبودم میان دو دلهره‌ی دهشتناک؛

آهی فسرده از قلبی سرد و رنجورم میان دو قاه قاه تپنده و خونریز؛

و ...

...

... اسبی هستم میان لنگ‌های دو سوار فسقلی!

من دکتر سین هستم؛ نشسته میان دو کودک چهار و شش ساله، که پدر و مادرشان در میان انبوهی از مشغولیاتی که دارم، انداخته‌اندشان (!) گردن اینجانب و خانواده! :))


+ فکر کردین دارم شعر می‌گم؟! نه عزیز من! دارم حسب حال می‌نویسم. من و دو فسقلی در حد بمب‌های هیروشیما و ناکازاکی؛ همین الان یهویی! خخخ

+ این پست، هشتاد و هفت و نیم درصد واقعی است و بقیه‌اش زاده‌ی تخیلاتم! :)

۷ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۴ ، ۱۷:۵۸
دکتر سین

شاید پدر و مادرا بتونن به دروغ بگن ما همه‌ی بچه‌هامونو به یه اندازه دوست داریم و شاید اصلاً بعضی وقتا خودشونم این دروغا رو باور کنن؛ اما هیچ مدرسی نمی‌تونه بگه من همه‌ی کلاسامو و همه‌ی دانشجوهامو به یه اندازه دوست دارم!

من خودم به شخصه با کلاس سه‌شنبه عصر این ترم خیلی بیش‌تر از بقیه حال می‌کردم! دانشجوهاش، اعم از دخترا و پسرا، از بقیه‌ی گروه‌ها خون‌گرم‌تر و انرژی‌زاتر (!) بودن! دیروز جلسه‌ی آخرشون بود و توی این دو سه سالی که تدریس کردم، این اولین گروهی بود که باهشون سلفیِ خدافظی گرفتم!! :))


+ بدانید و آگاه باشید که میزان راحت بودن یه مدرس سر یه کلاس با دانشجوها، فقط به خود اون مدرس بستگی نداره! جوی که دانشجوها هم به‌وجود میارن، خیلی مؤثره؛ خیلی!! :)

۶ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۴ ، ۱۷:۵۱
دکتر سین

یه جمله‌ی معروف هست که می‌گه اگه می‌خوای کسی رو بشناسی، ببین با چه کسایی رفاقت می‌کنه. اما من می‌گم این جمله خیلی هم درست نیست! مثال نقضش هم خود منم!

رفقای من از هر قماشی که فکرشو بکنین هستن. من رفیق ورزشکار دارم، رفیق معتاد دارم، رفیق نمازخون دارم، رفیق عرق‌خور دارم، رفیق ۳۵ ساله دارم، رفیق ۱۸ ساله دارم، رفیق بامرام دارم، رفیق بی‌وفا دارم، رفیق بی‌کار دارم، رفیق شاغل دارم، رفیق مجرد (الی ما شاء الله) دارم، رفیق متأهل دارم، رفیق داشتم که رفته حوزه درس خونده، رفیق داشتم دانشگاه شریف درس خونده، رفیق داشتم پیام نور حسابداری خونده، رفیق داشتم بعد از دو ترم دانشگاه رو ول کرده، رفیق داشتم که هر هفته دو سه شب توی کارگاه‌های ادبی و شب شعر پلاس بوده، رفیق داشتم سازشو زمین نمی‌ذاشته، رفیق داشتم نخبه‌ی ریاضی بوده، رفیق داشتم قد بز حالیش نبوده، رفیق داشتم پنج‌تا دوست دختر داشته، رفیق داشتم که تا حالا از ۲۵ متری دخترا هم رد نشده، رفیق داشتم که به‌شدت منظم و مرتب بوده، رفیق داشتم که اتاقش مثل بازار شام بوده، رفیق داشتم که با هم رفتیم مسجد، رفیق داشتم که با هم رفتیم کافی‌شاپ، رفیق داشتم که با هم یه هفته نشستیم تو خوابگاه مقاله نوشتیم، رفیق داشتم که با هم یه هفته‌ هر روز بعد از ظهر رفتیم فیلمای آلفرد هیچکاک رو توی دانشگاه دیدم و حتی توی جلسه‌ی نقدشم فعالانه شرکت کردیم، رفیق داشتم که از تنهایی و افسردگیش برام گفته و گریه کرده، رفیق داشتم یه روز کامل کلاسامونو پیچوندیم تو دانشگاه قدم زدیم و و با هم خوش گذروندیم و خندیدیم، رفیق داشتم که از ۱۴۱ واحد لیسانس، بیش‌تر از ۱۰۰ واحدو با هم پاس کردیم (بهمون می‌گفتن پت و مت :) )، رفیق داشتم که فقط سالی دو بار می‌بینمش، رفیق داشتم که رفته فرانسه زندگی می‌کنه، رفیق داشتم که تو روستا زندگی می‌کنه. خلاصه هر نوع آدمی که شما بگین، توی رفقای من پیدا می‌شه!

الان اگه یه نفر همه‌ی این رفقای منو یه‌جا ببینه، چه‌طور می‌خواد منو بشناسه آخه؟! :|

۱۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۳:۴۹
دکتر سین

«یکی» از بزرگ‌ترین دغدغه‌های من، موقع ایجاد وبلاگم، انتخاب اسم بود. بعد از کلی فکر، دکتر سین رو برگزیدم؛ چون سین که هستم، دکتر هم ایشالا دارم می‌شم! (تف تو ریا!) حالا چند روزه با دکتر میم آشنا شدم. کلی استرس گرفتم؛ رفتم دیدم از من مسبوق به سابقه‌تره (یعنی قدیمی‌تره)!! حالا چند روزه «گلامِ» درونم هی بهم می‌گه: «من می‌دونم! همه الان فکر می‌کنن تو اسمتو کپ زدی!! من می‌دونم!» :||||||||||||


+ گلام همونیه که تو گالیور هی نفوث بد می‌زد! :| دهه شصتیا یادشونه!

+ به نظرتون اسمم رو عوض کنم؟ کسی تو ثبت احوال بیان آشنا نداره؟! :|

+ بی‌ربط یک: من پنج‌تا عمو و یه عمه دارم که مخفف اسم همشون میم.سین. هست! بابام هم ایضاً! یه خاله و یه دایی هم دارم که هر دو پ.عین. هستن؛ مامانم هم ایضاً!!

+ بی‌‌ربط دو: یه روز نشستم حساب کردم، دیدم این هشتمین وبلاگیه که من توش می‌نویسم!! البته دومین وبلاگ خصوصیمه‌ها. اولین وبلاگ خصوصیم توی کم‌تر از یه سال هک شد! :| سه‌تا وبلاگ مربوط به تدریس‌‎هام داشتم و دارم. یه وبلاگ برای هم‌نویسی هستش. یه وبلاگ گروهی داشتیم برای مشاعره، که الان دیگه وجود نداره! یه وبلاگ گروهی هم بود برای من و چارتا از دوستان دبیرستانیم. خدا رو شکر این مورد آخر رو کسی از شماها ندیده! خخخخ

۱۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۴ ، ۰۸:۴۵
دکتر سین

۱

- آخ آخ! می‌دونی آدم کجاش می‌سوزه؟

- نه! کجاش؟

- هر جاش که در معرض گرمای شدید قرار بگیره!

-  :|


۲

- می‌دونی شاعر چی می‌گه؟

- نه! چی می‌گه؟

- شعر می‌گه!

-  :|


۳

- می‌دونی الان چی می‌چسبه؟

- چایی داغ؟!

- نخیر! چسب!!

-  :|


+ کلاً جمله رو که با «می‌دونی ...» شروع می‌کنه، باید توقع داشته باشی یه حرف لوسِ یخِ بی‌مزه‌ی ... از دهنش در بیاد!!

+ بدبختی اینه که خودش از صمیم قلب باور داره که بامزه‌ست! :|

۹ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۸:۰۰
دکتر سین

[اینا اعترافات رسمی من به قتل نیست! صرفاً یک درد دل ساده‌س!]

یکی از احساساتی که به هیچ وجه من‌الوجوه نمی‌شه باهاش کنار اومد، حس عذاب وجدانه! نوع خاصی از عذاب وجدان در زندگی تعریف شده تحت عنوان عذاب وجدان «قتل در حمام» و عمدتاً زمانی به وجود میاد که توی حموم داری خودتو می‌شوری؛ یهو می‌بینی یه مورچه داره توی آب و کف غرق می‌شه. می‌پری نجاتش بدی، اما یه لحظه دیر می‌رسی و مورچه چرخ می‌زنه و چرخ می‌زنه، و ناگهان می‌ره توی اعماق تاریک کف‌شور محو می‌شه! بعد می‌شینی بالاسرش و با بهت به تاریکی‌های ته حلق حموم نگاه می‌کنی، مگر این که مورچه‌هه رو جایی پیداش کنی و نجاتش بدی! چند دقیقه انتظار می‌کشی، اما نتیجه‌ای نمی‌گیری! با ناامیدی تمام بلند می‌شی. احساس گناه، احساس قاتل بودن چنگ می‌ندازه و روحتو پاره پاره می‌کنه! خوی حیوانی مثل هیدرو کلریک اسید* شروع می‌کنه به تجزیه کردن روح متعالی انسانی تو؛ احساس می‌کنی از یه موجود بی‌آزار تبدیل شدی به یه قاتل که از چشاش خون می‌باره و از کشتن لذت می‌بره! ولی ناگهان ...

تق تق تق!

- یه ساعته چی‌کار می‌کنی تو حموم؟!

- تموم شد! اومدم بیرون! دو دقیقه دیگه!

و ... همه چیز به طرز معجزه‌آسایی به حالت «عادی» برمی‌گرده!


* HCl؛ اسیدی بسیار قوی و خورنده!

۳ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۰۸:۵۴
دکتر سین

دوستان! ان‌ شاء الله امشب تا صبح پای دیگ حلیمیم! اگه نذری، دعایی، چیزی دارین، تا دستم به پاروئه بفرمایین! :)

+ این شبا، ما رو توی دعاها و عزاداریا فراموش نکنین لطفاً!

۱۰ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۸:۴۸
دکتر سین

یادمه دبیرستان که بودیم، یه بار برای معلم زبانمون (که توی نظرسنجیای فیسبوک گروه‌های بچه‌های دبیرستان، با اختلاف فاحش نسبت به بقیه‌ی معلما، محبوب‌ترین و باحال‌ترین و عشقی‌ترین معلممون شناخته شد!) یه سری سؤال طرح کردم و دادم بهش تا از بچه‌های یه مدرسه‌ی «دیگه» امتحان بگیره! اما معلم مذکور نامردی نکرد و بدون هیچ هماهنگی‌ای همون سؤالا رو از بچه‌های مدرسه‌ی خودمون امتحان گرفت! من که حدس هم نمی‌زدم بخواد از خودمون همین سؤالا رو امتحان بگیره، قضیه‌ی سؤالا رو به یکی دوتا از دوستان گفته بودم و همین کافی بود تا کل دوتا کلاس سوم ریاضی، ظرف یه نصف روز بفهمن که طراح سؤال من بودم! آقا چشتون روز بد نبینه! فقط همین‌قدر قضیه رو براتون باز می‌کنم که یه هسته‌های مقاومتی از بچه‌های کلاس به نام گروه‌های انتقام تشکیل شد و نامبرده (یعنی من) رو به سزای این عمل کثیفم رسوندن!! :| هیچ کس حتی یک اپسیلون هم قبول نمی‌کرد که آقای معلم «محبوب»، سر سوزنی مقصر باشه!


+ این داستانک برگرفته از سایه‌روشن‌هایی از اتفاقات واقعی زندگی خود منه! البته نه صددرصد!!

+ من هنوز عاشقانه «آقای معلم» رو دوست دارم! خیلی باحال بود و هست! :)

+ فردا می‌خوام از دانشجوهام میان‌ترم بگیرم! شما می‌گین بزنم بترکونمشون یا ساده بگیرم بره؟! :|

+ حدیث نفس: اصن آدم‌بشو نمی‌شی تو! باید یه بارم گروه‌های انتقام «دانشجویی» بریزن سرت تا آدم شی! :))

۷ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۴ ، ۰۸:۲۱
دکتر سین