مشغولیات ذهن یک جوجه استادک!
یادمه دبیرستان که بودیم، یه بار برای معلم زبانمون (که توی نظرسنجیای فیسبوک گروههای بچههای دبیرستان، با اختلاف فاحش نسبت به بقیهی معلما، محبوبترین و باحالترین و عشقیترین معلممون شناخته شد!) یه سری سؤال طرح کردم و دادم بهش تا از بچههای یه مدرسهی «دیگه» امتحان بگیره! اما معلم مذکور نامردی نکرد و بدون هیچ هماهنگیای همون سؤالا رو از بچههای مدرسهی خودمون امتحان گرفت! من که حدس هم نمیزدم بخواد از خودمون همین سؤالا رو امتحان بگیره، قضیهی سؤالا رو به یکی دوتا از دوستان گفته بودم و همین کافی بود تا کل دوتا کلاس سوم ریاضی، ظرف یه نصف روز بفهمن که طراح سؤال من بودم! آقا چشتون روز بد نبینه! فقط همینقدر قضیه رو براتون باز میکنم که یه هستههای مقاومتی از بچههای کلاس به نام گروههای انتقام تشکیل شد و نامبرده (یعنی من) رو به سزای این عمل کثیفم رسوندن!! :| هیچ کس حتی یک اپسیلون هم قبول نمیکرد که آقای معلم «محبوب»، سر سوزنی مقصر باشه!
+ این داستانک برگرفته از سایهروشنهایی از اتفاقات واقعی زندگی خود منه! البته نه صددرصد!!
+ من هنوز عاشقانه «آقای معلم» رو دوست دارم! خیلی باحال بود و هست! :)
+ فردا میخوام از دانشجوهام میانترم بگیرم! شما میگین بزنم بترکونمشون یا ساده بگیرم بره؟! :|
+ حدیث نفس: اصن آدمبشو نمیشی تو! باید یه بارم گروههای انتقام «دانشجویی» بریزن سرت تا آدم شی! :))