۷۵ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

آورده‌اند که دکتر - پیس بی آپان هیم۱ - لباس راحتی به بر، نوروزگاهان به خانه اندر بنشسته بودندی و سر خویش را تا سیب گلو در جَیب مراقبه‌ی تل‌گِرام فرو کرده بودندی، بر مبل لمیده، به گوشیِ اندر چارج‌نهاده، اَتَچ گشته بودندی؛ که خاله‌زادگان، که از حیث شمار به‌احصا درنگنجند - و این خود آیتی است بر برکتی بس موسع که خداوند - سبحانه - بر دامان خاله‌ی مکرمه عنایت کرده بودندی، برای اهل فکرت و عبرت - جملگی از چپّ و از راست وی را در حلقه‌ی محاصره، تنگ، فرو بگرفتندی. وی که غافل‌گیر شدن در مرامِ مرمرینش یافت می‌نشود، به طرفة‌العینی - همچو جنی که ز بسم‌الله گریزد - به اتاق خویش اندر، شیرجه زدندی و کلون درب را پشت سر، به‌غایت استحکام بیانداختی، چنان‌که از نفوذ هر خناس و نسناسی در امان شدی. پس عرق‌ریزان، البسه‌ی ناراحتی را جایگزین البسه‌ی راحتی نموده، در پی اسباب تیشان‌فیشان گشتندی. چون قدری جُستی، آلت تیشان۲ را بیافتی؛ اما هر چه بیش‌تر از پی ابزار فیشان۳ گشتندی، کم‌تر یافتی. چون قدری بیاندیشیدی، دانست که دوش وی را بر میز توالتِ دیگر اتاق نهاده بودندی. «او شت» گویان، ترسان و لرزان، دست بر دستگیره حلقه کردندی، مردد، به انواع حیَل ممکنه بر نائل آمدن بر فیشان همی‌اندیشیدی. در افکار مشوش خویش مستغرق همی‌بودی، که صدای تقّ باز شدن درب اتاق، به‌ناگاه، گرد مرگ‌بار سکوت بر پذیرایی افشاندی و گردن‌ها را، جملگی، به جهت درب - لعنت‌الله علیه و علی اصواته - چرخاندی. دکتر، آچ‌مزگشته و بی‌نوا، به ضرب و زور فراوان، لبخندی بر پوکرفیسِ خویش فروپوشاندی و به‌بهِ کشیده‌گویان، به‌استقبال میهمانان - جلادانِ مأمورگشته ز جانب حاکم جبارِ سرنوشت - شتافتی و بر گونه‌ی اولاد ذکورِ خاله ماچ تفی حوالت کردی و تفی‌ترش پس گرفتی، مین‌وایل، بر اُناثِ جمع، درود و خوش‌آمد و سال‌مبارکی همی‌فرستادی. چون مجلسیان جلوس کردندی، و غلغله و قهقهه دیگر بار بر هم آمیختی، وی عزم میز توالت کردندی و بدون تعلل، دویم بار درب پشت سر خویش چفت و بست‌کنان، خویش را به دستینیشن رسانیدی. لیکن چون نیک نگریستی، فیشان را بر میز توالت نیز نیافتی. «وات د هل»گویان بر مغز مشوش و مغشوش خویش فشار آوردی و فشار آوردی و فشار آوردی، تا به حدی که آمپر مغزش چسباندی. ولی ره به جایی نبردی. لاجَرَم، بی‌بو، به جمع خون‌ریزانِ مست ملحق شدی. چون در انجمن مستقر گشتی، رایحه‌ای آشنا مشامش را به‌سمت صحنه‌ی جرمی هول‌انگیز هدایتگر شدی. جغله نوادگانِ خاله، فیشان در دست، به‌دنبال یکدیگر همی‌دویدندی و از فیشان عزیزتر از جان، در عوضِ تفنگ آب‌پاش بهره جستندی! دکتر که از ناحیتِ دربِ پشتی به حریقی سوزان مبتلا گشته بودندی، تمام قوای جسمانی و روحانی خویش به کار بستی تا عنان خون‌سردی - دست کم در ظاهر امر - ز کف ندادی و همچنین خویش را به مباحث مهم در باب اوضاع جوی بهاران علاقه‌مند و مشتاق نشان دادندی. و در اینجای حکایت خون‌بار و اشک‌بار بودی که نگارنده ترجیح بدادی مخاطبینِ کرام را با دلِ خون‌گشته ز حکایت، در اوج داستان رها گردانیدی، و چراغ مجلس بکشتی، تا معذوریت حضور ز زاری حضار برگیرد. تمّت! 


* خاله‌بازی در نوروز!

۱ علیه‌السلامِ غرب‌زده!

۲ شانه‌ی موی؛ در پارسی میانه «تیشانه» بوده که به مرور «تشانه» و سپس «شانه» شده. منبع: به‌شدت نامعتبر!

۳ خوشبوی‌کننده‌ای که فیش فیش صدا می‌دهد. ادکلن.

۱۱ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۳۲
دکتر سین

[.] شل کرده بودم جلو تلویزیون، ساعت ۹ و نیم شب؛ ایرانسل اس‌ام‌اس داده:

تبریک! ۱ گیگ اینترنت رایگان (اعتبار: پایان روز) به شما تعلق گرفت. این هدیه فقط در ساعت ۲ بامداد تا ۱۰ شب قابل استفاده می‌باشد. 

می‌ذاشتین همون ساعت ده می‌گفتین، که قشنگ تا حد ممکن بسوزیم تا انتها! -_-

[:] در تحتانی‌ترین قسمت هرم نیاز گیر کردیم، اما همچنان با لبخند همه‌ش نگاهمون به نوک هرمه. چه‌مونه؟! :||

[:.]بند دو، تعریف مد نظر مسئولین هست از واژه‌ی وزین «امید». «تدبیر» هم یه تعریف توی همین مایه‌ها داره از نظر این بزرگواران، که خانواده رد می‌شه خوبیت نداره علنی‌ش کنیم! 

[::] بر سر جامعه‌ی هنری و بلکه‌م جامعه‌ی بشری منت نهادن، آهنگ منتشر فرمودن جناب هیراد، تحت عنوان دیوانه‌ی شهر. منتهای مراتب دقت نکردن که دارن اکو رو کجای آهنگ لحاظ می‌کنن؛ در نتیجه خطاب به معشوق می‌فرماید: «تو خودت روح و روانی. روانی! روانی!» :| نکن خب!

[:.:] بابائه به بچه‌ش می‌گه کجا؟ پسره می‌گه می‌رم شهرداری کار اداری دارم! شاهدان عینی می‌گن بابائه خون جلوی چشاش رو گرفته بوده، کمربند رو تو هوا می‌چرخونده، تنوره می‌کشیده: فکر کردی نمی‌دونم می‌خوای بری تا گل برافشانی و می در ساغر اندازی؟! اون رفیقای عملی و علافت کم بودن، پات به شهرداری هم باز شده؟!!

[:::] یه وضعیت خاصی پیش اومده برام چند وقته: وقتی یه نفر صادقانه میاد دروغاشو براتون تعریف می‌کنه چه کار باید کرد؟ طرف الان صادقه یا دروغگو؟! :|

۲ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۲۸
دکتر سین

قانونش ساده‌ست:

کسی که تخطئه می‌کنه، تخطئه شده...

کسی که پرخاش می‌کنه، پرخاش دیده...

کسی که فریاد می‌زنه، فریاد زدن سرش...

کسی که توهین می‌کنه، یه عمر توهین شنیده...

کسی که از تحقیر کردن لذت می‌بره، از تحقیر شدن رنج کشیده... 

آره؛ قانونش ساده‌ست...

برعکسِ عواقبش...

۴ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۴۶
دکتر سین

بچه که بودم بادکنک می‌جوییدم!! چون با صداش حال می‌کردم، خیلی زیاد. تا همین چند وقت پیش هم صداش برام خاطره‌انگیز بود. تا این‌که جدیدترین کفشمو خریدم. خیلی نرم و راحته. خیلی راحت پوشیده می‌شه و خیلی راحت در میاد. خیلی خوش‌رنگه. خیلی به همه چیم میاد. اما... وقتی می‌رم تو دانشکده، تو راهرو صدای جوییدن بادکنک می‌ده. هر قدم، یادآور یه گاز! هر قدم تداعی‌کننده‌ی انقباض شدید عضلات فک موقع جویدن بادکنک!! یه جورایی این روزا که می‌رم دانشکده، به لطف هماهنگی بی‌نظیر جنس کفی کفشم و جنس سنگای راهرو، نوستالژیامو زیر پا می‌جَوَم!! :|

۵ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۱۱
دکتر سین

آخه من واقعاً چه فکری با خودم کردم که اینجا رو برای کمین کردن انتخاب کردم؟ خیلی سرد و نمناک و تاریکه؛ درست کنار خروجی غار. اولش با خودم گفتم وقتی هابیل از بیرون میاد داخل غار، تا بخواد چشمش به تاریکی عادت کنه، وقت کافی دارم کلکشو بکنم. تازه هیچ‌جای این غار لعنتی به افتضاحی اینجا نیست. این‌قدر سرد و خیس! عقل آدم (منظورم عقل پدرم نیستا! عقل آدمِ نوعی!) باید پاره‌سنگ برداشته باشه که بخواد یه همچین جایی منتظر بشینه که یه نفر رو بکشه. پس محاله کسی به اینجا شک کنه. اما حالا که فکرشو می‌کنم می‌بینم خودم دارم می‌‎میرم. همه‌ی جونم خیس شده. از سرما دارم سگ‌لرز می‌زنم!

الان درست یک ساعته که اینجا یه لنگ پا وایستادم منتظر! (ممکنه از خودتون بپرسین که مفهوم «ساعت» در زمان ما کشف (اختراع؟) شده مگه؟ باید بگم که نه! نشده؛ اما خب من الان راوی‌ام دیگه. از اون مدل راویایی که دانای کل هستن. دانای کل هم که اسمش روشه. یعنی به شکل کلی، دانایی‌هایی رو در حیطه‌ی اختیارات روایت‌گرانه‌ی خودم چیز می‌کنم... چیز... پوشش می‌دم... اختیار می‌کنم... نمی‌دونم فعل این جمله چی باید باشه. حالا!) چی داشتم می‌گفتم اصن؟ آهان! یک ساعته اینجا چماق به دست ایستادم. نمی‌دونم چرا امروز دیر کرده هابیل؟ گرگی، ماموتی، ببر دندان خنجری‌ای چیزی نخورده باشدش!! درسته خودم قصد جونشو کردم. ولی خب به هر حال داداشمه دیگه. آدم (بابام نه‌ها؛ آدمِ نوعی) به‌شکل غریضی نگران اعضای خانواده‌ش می‌شه دیگه!

توی این مدت به همه چیز فکر کردم. به عذاب وجدانی که بعدش خواهم گرفت. به بهونه‌ای که برای بقیه‌ی آدما (من‌جمله بابام!) باید جور کنم. به این‌که: این همه آلت قتاله؛ من چرا این چماق بددست و سنگین رو انتخاب کردم؟ و حتی به مسائل متفرقه‌تر. مثلاً این‌که تا حالا دقت کرده بودین اسم من و داداشم چه‌قدر شبیه همه؟ هابیل... قابیل! می‌بینین؟ فقط یه حرف فرق دارن باهم! فکر کن نسل‌های بعدی هم همچین حرکاتی رو برای اسم‌گذاری بچه‌هاشون بزنن. سعی کنن مثلاً اسمای بچه‌هاشون همه با یه حرف شروع بشه. یا هم‌خانواده باشه! اگه این کار رو بکنن قطعاً می‌شه گفت که این مسأله، ژنتیکیه. (الان باز ممکنه بپرسین مگه من می‌دونم ژنتیک چیه؟ باید صادقانه بگم که نه. در واقع تا سال 1865 هم که مندل شروع کنه به تحقیقات روی نخود فرنگی، هیشکی به‌صورت رسمی از ژنتیک خبر نخواهد داشت. اما خب گفتم که: الان من راویم دیگه!) زمان ما که اساساً همه‌چیز قدمتی به اندازه‌ی تاریخ بشر داره. چون چند سالی بیش‌تر از تاریخ بشر نمی‌گذره. می‌دونی؟! ولی این مسأله‌ی اسمای مشابه بعدها حتماً قدمتی به‌اندازه‌ی تاریخ بشر پیدا می‌کنه! حالا ببینین کِی گفتم.

واای! هر چی مزخرف می‌گم بازم وقت نمی‌گذره! چه‌قدرم گشنه‌م شده. صدای شکمم هم دراومد! آب هم که همین‌جوری از سقف چکه‌چکه راه گرفته از تو آستینم رفته زیر بغلم. یخ زدم! کمر و پاهامم خشک شد بس که بی‌حرکت وایستادم. بیا دیگه. کجایی؟

- قابیل! قابیل کجایی؟

- بله مامان؟ اینجام، تو انباری.

(ممکنه بپرسین زمان ما انباری مگه کشف...)

- بیا برو ببین داداشت کجاست. چرا نیومد؟

- هر جا باشه الاناست که دیگه پیداش بشه.

- بیا برو با من دهن به دهن نکن. شب شد! برو پیداش کن. تا برگردین شام هم حاضره. بدو بینم.

- چشم. رفتم، رفتم.

ای بابا! کلی نقشه کشیده بودم خیر سرم. عیب نداره؛ فردا هم روز خداست...!

۳ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۶ ، ۱۱:۳۴
دکتر سین

احساسات باید اسم داشته باشند؛ هر چیزی باید اسم داشته باشد، تا شناختنی و باورکردنی شود.

اما مشکل اینجاست که وقتی از درون به درون نگاه می‌کنیم، فقط چیزهای مبهم و تاری را می‌بینیم که اسم ندارند.

اصلاً تعریف آدمِ تنها همین است: ابهامی خیره به ابهام...

اینجاست که یک نفر باید باشد. باید بیاید و از بیرون به تو نگاه کند و بگوید: چرا رنگت زرد است؟

و تازه تو می‌فهمی که آری اسمش همین است: زرد!

می‌گوید: چرا نگرانی؟

و می‌‎فهمی که: آری؛ آن‌چه هستم، «نگران» است.

می‌گوید: چرا دلتنگی می‌کنی؟

و حس می‌کنی: آری؛ این دلتنگی‌ست که امانم را بریده...

می‌گوید: چرا مدام غم‌ها را فرو می‌خوری؟

و اشک پیش‌دستی می‌کند و می‌فهمی: همین دو سه جمله لازم بوده تا سبک شوی.

درست همین‌جاست که یک نفر باید باشد...

۱ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۶ ، ۰۹:۵۱
دکتر سین
حقیقتاً عجیبه که واکنشای ما تا این حد وابسته به اخبار روز باشه. هم عجیبه، هم ترسناک، و هم رقت‌انگیز...
حتماً باید خبر یه اختلاس چند هزار میلیاردی علنی بشه که دادمون در بیاد: آی! حقمون رو خوردن؟ یعنی یه نفر یه شبه تصمیم گرفته دزدی کنه و فردا صبحش گیر افتاده؟ دیگه هیچ موردی هیچ‌جا نیست، فقط چون اخبار چیزی نگفته؟
حتماً باید خبر تجاوز و قتل بچه‌های کوچیک و بی‌دفاع پخش بشه که دادمون در بیاد: آی! بگیرید بکشید حیوون فلان فلان شده رو؟ یعنی فقط همین موارد معدود اونم توی همین چند وقت اخیر اتفاق افتاده، فقط چون خبرش داره دست به دست می‌شه؟
حتماً باید یه ساختمون بسوزه و دود بشه و کلی آدم توش بمیرن و تصاویرش زنده پخش بشه، تا بفهمیم ستون‌های خونه‌های شهر پوسیده‌ست؟ یعنی یک شبه همه‌ی خونه‌ها فرسوده شده؟
حتماً باید تصاویر آتیش‌سوزی جنگل و دشت رو فلان خبرگزاری برامون بفرسته تا متوجه بشیم داریم مثل ویروس، مثل مرض، ذره ذره‌ی پیکره‌ی زندگی رو تجزیه و نابود می‌کنیم؟ یعنی تا زبونه‌های آتیش توی اینستاگرام پخش نشده باشه، همه‌جا گل و بلبله؟
حتماً باید گزارش خشک شدن رود و دریاچه رو توی موبایل ببینیم تا باور کنیم داریم زمین رو شور و خشک می‌کنیم؟ اگر بی‌آبی در قالب اینوگرافیک توی کانالای خبری برامون نیاد، یعنی هنوز پشت سدا پر آبه؟ 
بعدشم فرداش یه خبر خوب، عمدتاً از جنس پیروزیای ورزشی - خیلی وقته که فقط و فقط به توفیقات ورزشی در عرصه‌ی ملی می‌بالیم - پخش بشه و همه یادشون بره که دزدی بوده، قاتلی بوده، دردی بوده، مرگی بوده... می‌دونی؟ همه‌ی این «بوده»ها، در واقع «هست» هستن. ولی ماها نمی‌بینیم. این نوع زندگی لعنتی عادتمون داده نبینیم. منتظر باشیم تا یه مرجع خبری بهمون اطلاع‌رسانی کنه، بعد هر قدر که دلمون سوخت، با «موج» ابراز تأسف و تأثر اجتماعی همراه بشیم. منتظریم رسانه‌ها غذای فکری هر روزمون رو بهمون بخورونن و ما رنگ و شکل «وا اسفا»ی اون روزمون رو باهاش تنظیم کنیم... تا این حد خواب‌زدگی و بی‌حسی اجتماعی وحشتناکه؛ دارم بالا میارم... می‌فهمی چی می‌گم؟!
۱۱ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۶ ، ۱۰:۳۴
دکتر سین
روان آدمی از دیدگاه‌های گوناگون به آب می‌ماند. یکی از نگرگاه‌های مانستگی این دو، اگر روندگی و پویایی داشته باشند و گرفتار بازایستادگی و بر جای ماندگی نشوند، بی‌دُردیِ آن‌هاست. زیرا بی‌آلایش‌ترین اندیشه‌ها هم به گاه در جا زدن، به درد گندابی شدن دچار می‌شوند؛ به بیماری وابستگی و سیاه کردن برگ‌های سپید زندگی از روی پیش‌نوشته‌ی دیگران؛ و بی‌گمان پیچیده‌ترین و کشنده‌ترین گونه‌ی وابستگی، وابستگی به گوناگونی است. تازیانه‌ای که دمادم بر سر آدم امروزی فرو می‌آید. آدمی فرو رفته در گوناگونی، اما دل‌مرده و ناشکیبا...

*** نوشته‌ی زبرین، سراسر پارسی شده‌ی نوشته‌ی زیرین است! *** 
*** متن فوق، کاملاً فارسی شده‌ی متن ذیل است! ***

روح انسان از جنبه‌های مختلف شبیه به آب است. یکی از جنبه‌های شباهت این دو، به‌شرطی که جریان و سیلان داشته باشند و اسیر رکورد و سکون نشوند، خلوص آن‌هاست. زیرا ناب‌ترین فکرها هم موقع تکرار، به مرض تعفن مبتلا می‌شوند؛ به مرض عادت کردن و سیاه کردن صفحات سفید زندگی از روی پیش‌نوشته‌ی دیگران؛ و بی‌شک پیچیده‌ترین و مهلک‌ترین نوع عادت، عادت به تنوع است. شلاقی که آن به آن بر فرق بشر امروزی نازل می‌شود. بشر مستغرق در تنوع، اما کسل و بی‌حوصله...

+ با این توضیح که: دانه‌ی «معنی» بگیرد مرد عقل...
۶ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۶ ، ۱۷:۴۳
دکتر سین
یه زمین چمن مصنوعی نزدیک خونه‌ست که یه گوشه از یه جای فنس دورش، سوراخه؛ شاید اولش سوراخ کلمه‌ی ساده‌ای به نظر بیاد؛ اما همین کلمه‌ی ساده برای من در واقع دروازه‌ی ورود به سرزمین عجایبه. یه جورایی برام حکم سوراخ خرگوش رو داره برای آلیس...
ساعت دوی نصف شبه و با تقریب خیلی خوبی هیشکی تو خیابون نیست. دقت می‌کنی که ماه، کامل نباشه؛ حالا می‌گم چرا. گوشی‌تو ورمی‌داری و می‌زنی بیرون، به سمت سوراخ خرگوش. با این که مطمئنی هیشکی اون اطراف نیست، اما قبل از این که بخوای مث گربه خودتو از اون سوراخ تنگ با اون سیمایی که اگه مراقب نباشی پک و پهلوتو خط و خش می‌ندازه رد شی، درست و حسابی اطرافو دید می‌زنی. به جز صدای جیرجیرک و باد، معمولاً صدایی نیست. می‌ری تو.
سوراخ، سمت کرنر راست یکی از دروازه‌هاست. از روی نقطه‌ی کرنر که به سمت وسط زمین قدم می‌زنی، ترکیب خوشایند چمنای لاستیکی و خرده‌های لاستیک بینشون زیر پاهات، به‌علاوه‌ی بوی لاستیک و عرقی که به خوردش رفته، کلی خاطره رو برات زنده می‌کنه. می‌رسی وسط زمین؛ دراز می‌کشی روی نقطه‌ی شروع بازی؛ دقیقاً در جهت طولی، هم‌تراز با زمین فوتبال. گوشیتو سایلنت می‌کنی، مغزتم می‌ذاری روی «فلایت مُد». دستات رو روی سینه‌ت قلاب می‌کنی و پاهاتو می‌ندازی روی هم... یه نفس عمیییق... و بعد تو می‌مونی و آسمون...
اگه ماه زیادی نورانی نباشه، اولش قشنگه. اون‌قدر قشنگ که هر چی صدای جیرجیرک و باد و بوی عرق و لاستیک و خاطره‌های شیرین داشته باشی، تو دل خودش غرق می‌کنه.
اما بعدتر، چِک ... چِک ... چِک ... دلهره‌ست که می‌ریزه تو جونت. پژواک صدای چکه‌ها مغزتو پر می‌کنه. خوب که پر از دلهره شدی، خوب که زل زدی به بی‌نهایتِ روبه‌روت، تموم جونت می‌شه یه فکر: این که چه‌قدر ناچیزم... و حتی ناچیزتر از ناچیز... 
می‌دونی؟ اگه آدم بدونه که هیچی نیست، هیچی یعنی هیچی، یعنی صفر ممیز صفر صفر صفر ... تا بی‌نهایت صفر، اون‌وقت یه اطمینانی پیدا می‌کنه، چه می‌دونم شایدم یه بهونه برای گول زدن خودش. اما وقتی می‌دونه که بعد از ممیز از یه جایی - گیرم یه جای خیلی دور - به بَعد دیگه صفر نیست، این فکر که «هیچ» نیستی اما ناچیزتر از ناچیز هستی، دلهره‌ها رو به جوش میاره و تبدیل می‌کنه به وحشت! طوری که وقتی به خودت میای می‌بینی که سر تا پا عضلاتت منقبضه و چنگ زدی تو چمنای مصنوعی...
نگاه کردن به این آسمون کاری نداره. اما زل زدن بهش، دیدنش، تماشا کردنش کار هر کسی نیست...
۶ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۲:۲۸
دکتر سین
خیلی بی‌انصافیه جوونی رو که تازه طلاق گرفته برای سربازی بفرستن دادگاه خونواده. مثل این می‌مونه که با گیوتین گردنتو بزنن، از مراسم اعدامت فیلم بگیرن و دو سال، هر روز، ببندنت جلوی تلویزیون تا جون کندنتو تماشا کنی...
۹ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۷:۲۶
دکتر سین