شرح اون دفعهای که بهخیر گذشت...
آخه من واقعاً چه فکری با خودم کردم که اینجا رو برای کمین کردن انتخاب کردم؟ خیلی سرد و نمناک و تاریکه؛ درست کنار خروجی غار. اولش با خودم گفتم وقتی هابیل از بیرون میاد داخل غار، تا بخواد چشمش به تاریکی عادت کنه، وقت کافی دارم کلکشو بکنم. تازه هیچجای این غار لعنتی به افتضاحی اینجا نیست. اینقدر سرد و خیس! عقل آدم (منظورم عقل پدرم نیستا! عقل آدمِ نوعی!) باید پارهسنگ برداشته باشه که بخواد یه همچین جایی منتظر بشینه که یه نفر رو بکشه. پس محاله کسی به اینجا شک کنه. اما حالا که فکرشو میکنم میبینم خودم دارم میمیرم. همهی جونم خیس شده. از سرما دارم سگلرز میزنم!
الان درست یک ساعته که اینجا یه لنگ پا وایستادم منتظر! (ممکنه از خودتون بپرسین که مفهوم «ساعت» در زمان ما کشف (اختراع؟) شده مگه؟ باید بگم که نه! نشده؛ اما خب من الان راویام دیگه. از اون مدل راویایی که دانای کل هستن. دانای کل هم که اسمش روشه. یعنی به شکل کلی، داناییهایی رو در حیطهی اختیارات روایتگرانهی خودم چیز میکنم... چیز... پوشش میدم... اختیار میکنم... نمیدونم فعل این جمله چی باید باشه. حالا!) چی داشتم میگفتم اصن؟ آهان! یک ساعته اینجا چماق به دست ایستادم. نمیدونم چرا امروز دیر کرده هابیل؟ گرگی، ماموتی، ببر دندان خنجریای چیزی نخورده باشدش!! درسته خودم قصد جونشو کردم. ولی خب به هر حال داداشمه دیگه. آدم (بابام نهها؛ آدمِ نوعی) بهشکل غریضی نگران اعضای خانوادهش میشه دیگه!
توی این مدت به همه چیز فکر کردم. به عذاب وجدانی که بعدش خواهم گرفت. به بهونهای که برای بقیهی آدما (منجمله بابام!) باید جور کنم. به اینکه: این همه آلت قتاله؛ من چرا این چماق بددست و سنگین رو انتخاب کردم؟ و حتی به مسائل متفرقهتر. مثلاً اینکه تا حالا دقت کرده بودین اسم من و داداشم چهقدر شبیه همه؟ هابیل... قابیل! میبینین؟ فقط یه حرف فرق دارن باهم! فکر کن نسلهای بعدی هم همچین حرکاتی رو برای اسمگذاری بچههاشون بزنن. سعی کنن مثلاً اسمای بچههاشون همه با یه حرف شروع بشه. یا همخانواده باشه! اگه این کار رو بکنن قطعاً میشه گفت که این مسأله، ژنتیکیه. (الان باز ممکنه بپرسین مگه من میدونم ژنتیک چیه؟ باید صادقانه بگم که نه. در واقع تا سال 1865 هم که مندل شروع کنه به تحقیقات روی نخود فرنگی، هیشکی بهصورت رسمی از ژنتیک خبر نخواهد داشت. اما خب گفتم که: الان من راویم دیگه!) زمان ما که اساساً همهچیز قدمتی به اندازهی تاریخ بشر داره. چون چند سالی بیشتر از تاریخ بشر نمیگذره. میدونی؟! ولی این مسألهی اسمای مشابه بعدها حتماً قدمتی بهاندازهی تاریخ بشر پیدا میکنه! حالا ببینین کِی گفتم.
واای! هر چی مزخرف میگم بازم وقت نمیگذره! چهقدرم گشنهم شده. صدای شکمم هم دراومد! آب هم که همینجوری از سقف چکهچکه راه گرفته از تو آستینم رفته زیر بغلم. یخ زدم! کمر و پاهامم خشک شد بس که بیحرکت وایستادم. بیا دیگه. کجایی؟
- قابیل! قابیل کجایی؟
- بله مامان؟ اینجام، تو انباری.
(ممکنه بپرسین زمان ما انباری مگه کشف...)
- بیا برو ببین داداشت کجاست. چرا نیومد؟
- هر جا باشه الاناست که دیگه پیداش بشه.
- بیا برو با من دهن به دهن نکن. شب شد! برو پیداش کن. تا برگردین شام هم حاضره. بدو بینم.
- چشم. رفتم، رفتم.
ای بابا! کلی نقشه کشیده بودم خیر سرم. عیب نداره؛ فردا هم روز خداست...!