۷۵ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

آخرین فصل (فصل ده) فرندز، سیزده چارده سال پیش، یعنی سال ۲۰۰۴ پخش شده. اون موقع هر کدوم از شیش‌تا بازیگر اصلی فرندز به‌ازای هر قسمت، یک میلیون دلار گرفتن. یعنی هیجده قسمت، هیجده میلیون دلار. زیاده نه؟! حالا بعد از چهارده سال، فرندز کماکان داره توی کشورای مختلف دنیا خریداری و پخش می‌شه و هنوز هم یکی از پول‌سازترین سریالا به حساب میاد. یه درصدی از عواید فروش فرندز طبق قرارداد تا همیشه سهم شیش‌تا بازیگر اصلیه. آخرین رقمی که از فروش پارسال به هر کدومشون رسید، بیست میلیون دلار بود. یعنی چهارده سال بعد از آخرین فصل، اونا حتی بیش‌تر از زمانی که داشتن کار می‌کردن ازش درآمد دارن!‌

خلاصه اگر کسی از دوستان قصد داشت فرندز وطنی بسازه، من همین‌جا اعلام آمادگی می‌کنم. بنابراین، با این‌که شخصیتم خیلی به چندلرِ محبوبِ گوگوری مگوری‌م شبیهه، اما حاضرم جویی رو هم براتون بازی کنم... یا حتی فیبی! :دی

۱۱ دیدگاه موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۷ ، ۲۰:۴۰
دکتر سین

درون هر کتابی که دقیق شوید - هر قدر هم بدپرداخت و ناپخته باشد - تک‌جمله‌های زیبا وجود دارد. به عبارت دیگر، از میان هزارن جمله‌ی یک کتاب، می‌توان چندتا رسیده و آب‌دارش را گشت و دست‌چین کرد. تجربه می‌گوید برای انتخاب یک کتاب، گول چنین تک‌جمله‌هایی را نباید خورد...

۱۰ دیدگاه موافقین ۱۲ مخالفین ۱ ۲۵ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۱۸
دکتر سین

اون چیه که عاشقانه‌ها رو شیرین و خوندنی می‌کنه؟ چرا ما حافظ و سعدی و مولوی رو دوست داریم؟ چرا شیرین و فرهاد یا لیلی و مجنون رو می‌خونیم و لذت می‌بریم؟ به‌خاطر بیان زیبا و صنایع ادبی؟ شاید! جذبۀ داستان؟ ممکنه! احساساتی که ما رو درگیرشون می‌کنه؟ اینم می‌تونه درست باشه! اما بیاین با خودمون روراست باشیم. در واقع همه‌ی اینا دلیل هستن و هیچ کدوم اینا دلیل نیستن...

اجازه بدین فرض کنیم من زیباترین و گرم‌ترین احساساتم رو هم به‌کار گرفتم و نوشتم:

 

هر بار از دلیل سکوتم می‌پرسی

و از نگاه خیره‌ام


واژه‌هایم را جام چشمانت

و نگاهم را

بی‌کرانگی نگاهت

ربوده‌اند


گفتنی‌ها را چشمانت گفته‌اند

حرف تازه‌ای نمانده

من فقط آمده‌ام غرق شوم

بگذار در سکوت غر...


 یا این‌که مثلاً شروع کنم به قصه گفتن:


یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای عاشقون، توی زمین و آسمون، هیشکی نبود. یه شاهزاده خانومی بود، مثال پنجه‌ی آفتاب. اصلاً چرا مثال؟ رشک پنجه‌ی آفتاب. گیسوش کمند، ابروش کمون، لباش لعل، حرفاش شکر، دماغش نقلی، چشماش عسلی. دلبر دلبرا. خواستنی و فریبا. کرور کرور، خاطرخواه یه لمحه‌ی نگاش. هزار هزار، کشته‌ی یک دم شنفتن صداش. از شرق عالم تا غرب عالم، از این سر مملکت تا اون سر مملکت، نبود وزیر و وکیل و امیر و خواجه و تاجر و حاکمی که پیشکشی برای خواستگاری شازده خانوم از برای پسرش نفرستاده باشه به درگاه و بارگاه پادشاه. هر روز هر روز دست‌بوسی. هر شب هر شب خواستگاری. اما شازده خانوم قصهٔ ما دلش با هیچ‌کدوم از خاطرخواهاش نبود. کارش شده بود نشستن کنار پادشاه و تحمل کردن لشکر نتراشیده نخراشیده‌ٔ بلند و کوتاه و کور و کچل.

جونم بگه برات از طرفی، یه کنج این هیاهو، یه گوشه‌ی این قصر درندشت، تهِ تهِ باغِ کاخِ پادشاه، یه آلونک بود. توی آلونک، باغبون کاخ، با زنش و پسر شاخ شمشادش زندگی می‌کردن. یه روزی از روزا که شازده خانوم با خدم و حشم داشت توی باغ قدم می‌زد، پسر باغبون چشمش می‌افته به جمال شازده خانوم و آتیش عشق شازده خانوم می‌افته تو نی‌زار وجودش و هوش و حواس و عقل و صبرشو خاکستر می‌کنه و یک‌جا می‌ده به باد یغما. پسر باغبون زار و نزار و پریشون و سوخته‌خرمن برمی‌گرده خونه. مادرش می‌بینه رنگ به رخسارش نمونده و عین شوربا وا رفته. مادره دیگه. از یه لرزش صدا، از یه صورت رنگ‌باخته، تا ته قصه رو می‌خونه. اون شب پسر هزار مرتبه سرخ و سفید می‌شه تا بالاخره با هزار تته‌پته راز دلشو به مادر می‌فهمونه. مادر می‌گه پسرم. شرزه شیرم. اگه شازده خانومو می‌خوای مثل مرد دست بذار روی زانوهاتو یا علی بگو. به خدا توکل کن و برو جلو...

و بعدش ان‌قدر بنویسم و بنویسم و بنویسم تا پسر باغبونو برسونم به دلدارش.

یا بگردم توی ذهنم و شعرای خوشگل پیدا کنم. مثلاً:

چشمان آبی‌رنگ تو هم‌رنگ دریاست / آنجا که باید دل به دریا زد همین‌جاست

رک بگم: تا وقتی دلم برای هیچ‌کس تو دنیای واقعی اطرافم نتپه، حق نوشتن چنین بیتی رو برای کسی ندارم. وقتی کسی نیست که مبهوت نگاهش بشم و ارتباطم با همۀ دنیا توی چشماش ذوب بشه، قلم‌فرسایی هیچ فایده‌ای نداره. وقتی اونی که باید باشه نیست، چیزی جز خلأ، جز بی‌حاصلی، جز کلیشه، جز هیجان، و جز ظاهر، ظاهر و ظاهر گیرم اومده؟ مجموعه‌ای از کلمات که شاید زیبا کنار هم قرار گرفته باشن، اما هیچ رشتۀ ارتباطی با منِ واقعی درونم ندارن. تعارف که نداریم، کلماتی که سرچشمه‌شون جای دل، ذهن باشه، عاشقانه نیستن. بلغور کردن کلیشه‌هان. تکراری‌ان. بی‌روحن.

پس من می‌گم هر کس اول دل داده و بعدش عاشقانه می‌نویسه، دمش گرم، کارش درسته. عشقش مستدام، قلمش پاینده. اما اگر کسی فارغه و عاشقانه می‌نویسه، داره ساده‌لوحانه به دل خودش خیانت می‌کنه. من با احترام به حرکت ستودنی دوستام توی رادیو و قدردانی از همه‌ی نوشته‌های خوب و صادقانه و دوست‌داشتنی کسایی که نوشتن، عاشقانه‌ای نخواهم نوشت. چون حس می‌کنم هنوز لیاقت نوشتن درباره‌ی عشق نصیبم نشده و بسنده می‌کنم به خوندن این بیت برای خودم:

عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید / ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی 


+ به دعوت آقاگل عزیزم و رادیو بلاگی‌های عزیزم برای چالش جام جهانی چشمات نوشتم. :)

+ می‌دونم چیزی به پایان مهلت فراخوان نمونده؛ با این‌حال دعوت می‌کنم از الانور، شباهنگ و تی‌رکس که اگر تونستن، دست به قلم بشن. :)

۱۳ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۳۵
دکتر سین

1. An over-optimistically scheduled resolution or plan I could not help following it, especially when repeated;

2. A distorted mirror, especially when showing me my spherical nose far from my lips;

3. Stating deep feelings to wrong people and/or at wrong moments, especially expressing love;

4. A pants zipper left open mistakenly in public, especially when teaching in class;

5. Feeling phantom eye dirt, especially when talking to someone important;

6. A seat making inappropriate noise, especially when sitting on rubber sofa and I'd moved very slowly to avoid predicted noise;

7. Trying to convince a fanatic person, especially when (s)he considers him/herself not fanatic;

8. Finding out I wrote a wrong answer just after finishing an exam, especially when checking with a silly classmate who wrote the correct answer easily (or the easy answer correctly!);

9. A vote to a person for presidency or parliament membership based on his obviously silly plans, especially when I know that I'll feel regret after four years, and more especially when it will be repeated every four years.


+ Tell me about your list! :|

۱۲ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۰۴
دکتر سین
۷ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۰۰
دکتر سین

پینوکیو: سلام.

آلبرت: سلام.

پ: شما پدر من هستین؟

آ: نه. من اجاقم کوره.

پ: دارین چه کار می‌کنین؟

آ: تراکتورم خراب شده. دارم تعمیرش می‌کنم.

پ: این‌جا؟ وسط جنگل؟ مگه کجا داشتین می‌رفتین؟

آ: داشتم می‌رفتم سر مزرعه. حادثه که خبر نمی‌کنه. شده دیگه.

پ: یه بابا برام می‌کشی؟

آ: چی؟

پ: عکس یه بابا برام بکش.

آ: دستام روغنیه. نمی‌تونم.

پ: خواهش می‌کنم...

آ: ای بابا... بیا.

پ: این چیه؟ چه زشته!

آ: ولش کن اونو. بیا اینو ببین. چه‌طوره؟

پ: خیلی لاغره. جون نداره که.

آ: اونم ولش کن. بذار یکی دیگه می‌کشم.

پ: اوه! این یکی خیلی بزرگه. کمربندم داره؟

آ: [نچ!] ای بابا! عجب گیری کردیما! اصن بیا.

پ: این چیه؟

آ: این یه ساختمونه. بابات اون توئه.

پ: چه ساختمونی؟ کارگاه نجاری؟

آ: نه، یه دفتر کاره توی شهر.

پ: من فکر می‌‌کردم بابام نجار باشه.

آ: نه. کارمنده. تا حالا شهر رفتی؟

پ: نه نرفتم.

آ: من دو بار رفتم! خیلی جای شلوغ پلوغیه. آدم سرسام می‌گیره.

پ: باباها سکه هم می‌خورن؟

آ: نه! چه‌طور مگه؟!

پ: آخه من یه سکه داشتم. روباه مکار گفت برای این‌که بابام نخوردش باید تو زمین چالش کنم.

آ: کردی؟

پ: آره. روباه مکار گفت باید سکه رو چال کنی و بعدش صبر داشته باشی تا درختش در بیاد.

آ: سکه که درخت نداره.

پ: منم همینو گفتم. اما روباه مکار گفت داره. بعدشم گفت. اگه صبور باشم تا میوه‌های درخت برسن، می‌تونم چندتاشو بدم بهش و اهلی‌ش کنم.

آ: به حق چیزای نشنیده...! ببینم. تو اهل کجایی؟ من این‌طرفا ندیده بودمت.

پ: من از یه سیاره‌ی دیگه اومدم. یه داداش دوقلو داشتم که همون‌جا موند. الان اون حدود صد سالی از من بزرگ‌تره.

آ: یعنی چی؟

پ: یعنی این‌که زمان یه مفهوم نسبیه. برا من که سرعتم زیاد بود، زمان کندتر گذشته.

آ: مگه می‌شه؟! یک ساعت یک ساعت دیگه. چه وایسی، چه راه بری، چه بدویی!

پ: منم اولش باور نمی‌کردم...

آ: من که بعید می‌دونم. من هر روز صبح دارم با تراکتور می‌رم سر شالی. چه آروم برم، چه تند، زمان با یه سرعت می‌گذره...

پ: یعنی باور نمی‌کنی؟

آ: نخیر. من هرچه‌قدرم دهاتی باشم، دیگه این‌قدرو می‌فهمم...

پ: اصن می‌دونی چیه؟ تو هیچی رو باور نمی‌کنی. نه نسبیت زمانو، نه درخت سکه رو! تو به تراکتورت برس، منم می‌رم دنبال یه نفر می‌گردم که یه نشونی از بابام داشته باشه!

آ: چرا ناراحت شدی؟ بیا حالا صحبت می‌کنیم... ببین! لااقل بگو سکه رو کجا کاشتی؟ آهاای!!


+ نوشتم برای سخن‌سرا... :)

۱۳ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۲۷
دکتر سین

فرزند عزیزتر از جانم! حالا که شرایط بالفعل شدنت فراهم نمی‌شود و من اگر بخواهم با همین فرمان جلو بروم، تا سال‌ها باید در کف دیدارت بمانم؛ اجازه می‌خواهم بدین‌وسیله سر صحبت را با تو باز کنم تا اگر روزی آمدی و دیدی من از فرط پیری آلزایمر دارم و این چیزها یادم نمانده بود، حداقل این چند نصیحت را به تو بدهکار نباشم.

عزیزم! وقتی در ایران به دنیا می‌آیی، یعنی این‌که خدا از همین اول کاری سر شوخی را با تو باز کرده است و قصد دارد از تو آزمون‌های دهان‌آسفالت‌کن بگیرد. درس‌هایت را برای شب امتحان نگذار. نه این‌که چون شب امتحان دیر است؛ چون مفهوم شب امتحان اینجا بی‌معنی‌ست. امتحان الهی اینجا هر روز و هر شب و هر ساعت و هر دقیقه برگزار می‌شود و حتی مباحث میان‌ترم هم حذفی نیست! 

عسلم! هشیار باش! گول کتاب‌های مدرسه و فیلم‌های تلویزیون را نخور. می‌گویند ایرانی بودن افتخار دارد. می‌خواهند باور کنی به‌صورت ژنتیک و بدون هیچ زحمتی همیشه بهترین، متمدن‌ترین، بافرهنگ‌ترین، ال‌ترین و بل‌ترین هستی. نه عزیزم! این خبرها نیست. بدان که خدا هیچ ملتی را به‌خاطر خون و نژاد بر ملتی ترجیح نداده. ایرانی خونش رنگین‌تر از هیچ‌کس نیست. حالا خودت می‌آیی، می‌کشی، ملتفت حرفم می‌شوی! ایرانی بودن افتخار ندارد که هیچ! اتفاقاً کلی هم درد دارد.

فرزندم! وقتی به دنیا بیایی می‌بینی که پشت پیراهن همه سوراخ سوراخ است. هر که سوراخ‌هایش بیش‌تر بود، بدان که چشم امیدش به آدم‌ها بیش‌تر بوده. هر وقت داشتی وسوسه می‌شدی به کسی اعتماد کنی، این جمله‌ی جادویی را چند بار پیش خودت تکرار کن: سوراخِ کم‌تر، سوراخِ کم‌تر، سوراخِ کم‌تر...

نفسم! یک تار مو از یک جایی جور کن بعد بقیه‌ش را بخوان... آوردی؟! خب! این مو را می‌بینی؟ فرق مهربانی و ساده‌لوحی به این باریکی‌ست. همیشه بی‌دریغ مهربان باش، اما این تار مو را هم همیشه بگذار توی جیبت یا یک جایی که جلوی چشمت باشد. لازم می‌شود.

دلبندم! با مفهوم آب‌کش آشنا هستی؟ ذهن آدم بی‌شعور یک چیزی مثل همان است. هر چه‌قدر بتوانی با آب‌کش آب برداری، همان‌قدر می‌توانی از بی‌شعور توقع برقراری دیالوگ منطقی داشته باشی. به خودت قول بده در عمرت هیچ‌گاه وقتت را صرف آب برداشتن با آب‌کش نکنی.

پاره‌ی تنم! آگاه باش که از بین ظروف آشپزخانه یک ظرف بسیار مقدس است: نمکدان. اگر روزی کسی نمکدانش را داد دستت، تا پای جان تلاش کن که آن را نشکنی. اصلاً این‌جور حساب کن که در هر نمکدانی، دلی‌ نهفته‌ست...

امیدم! سرت را درد آوردم. ببخش. اگر برایم مهم نبودی، نمی‌نوشتم. باز عمری باقی بود دوست دارم باز هم برایت بنویسم. نقداً همین را بچسب تا بعد. ته نامه را بوس کرده‌ام. بگذار روی لپت. :)

۱۰ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۳
دکتر سین

آن مرد آمد.

آن مرد با اسب آمد.

آن مرد در باران آمد.

آن مرد یک گلوله در کتف راستش خورده بود.

آن مرد را کسی نمی‌شناخت.

آن مرد را مادرم خوب کرد.

آن مرد صبح به هوش آمد.

آن مرد صبح مادرم را دید و ازاو تشکر کرد.

آن مرد یک جور خاصی به مادرم نگاه می‌کرد.

آن مرد با درد از جایش بلند شد و روی تخت نشست.

آن مرد می‌خواست چیز مهمی به مادرم بگوید.

ناگهان...

بابا آمد.

بابا نان خریده بود.

بابا نان داد.

بابا آب داد.

بابا می‌خندید و به آن مرد نان می‌خوراند.

بابا سبیل کلفتی داشت.

آن مرد فکر اینجایش را نکرده بود! :دی


+نخند! درس زندگیه همه‌ش!

۱۰ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۸:۵۲
دکتر سین

من الان دارم سعی می‌کنم بدون این‌که موضوع خاصی رو مد نظر قرار بدم، بنویسم. آخه می‌گن یکی از تمرینات نویسندگی نوشتن بدون هدفه. باعث می‌شه هماهنگی ایجاد بشه بین خودآگاه و ناخودآگاهت. همین که فقط بنویسی بدون این‌که به جمله‌ی بعدی یا جملات بعدی فکر کرده باشی. منم الان دارم همین کارو می‌کنم. بنابراین اگر دنبال خوندن یه مطلب بی‌سر و ته نیستین همین الان ببیندین این صفحه رو با طیب خاطر برین سر کار و زندگی و بازی و تفریح و هیجان؛ در پارک آبی سرپوشیده‌ی فلان! گفتم که بدون فکر و حتی با مقدار متنابهی هیجان افسارگسیخته و کاملاً بی‌هدف و بدون قصد و غرض و مرض دارم می‌نویسم!! 

کجا بودیم؟ :|

داشتم می‌گفتم که اگه آدم بخواد بنویسه باید مثل الان من سرشو از روی کی‌بورد بالا نیاره و فقط تایپ کنه. اون‌قدر تایپ کنه تایپ کنه، که ... که چی؟! 

یادمه یه بار توی اولین وبلاگم نشستم پشت مونیتور که یه پست بذارم. خیلی دلم می‌خواست بنویسم. اما هیچ موضوعی به ذهنم نمی‌رسید. بنابراین شروع کردم به نوشتن کلمات پشت سر هم و بینشون خط فاصله گذاشتم. یه چیزی بود تو این مایه‌ها:
سلام - پدرام - هویج - جالیز - پالیز - پاییز - دو - بادام - کجایی - تنها - صدا - بیا - ...

و البته الان نقل به مضمون کردم. یعنی اینا عین اون کلمات نیست. بعد یه دوستی داشتیم ما اون موقع ان‌قدر شعر خونده بود و کتاب خونده بود و فکر کرده بود و شعر گفته بود و اونم چه شعرایی حقیقتاً، که چت زده بود. به معنای اتم و اکمل کلمه چت زده بود. بعد اومده بود مزخرفات منو خونده بود بهم می‌گفت: چه متن خفنی نوشتی!! الان ممکنه با خودتون فکر کنین چه‌قدر شبیه اون بخش مرد هزار چهره شد. باید در جواب بگم که بله! و نمی‌دونم چرا!

انی‌وی، به قول فرنگیا!

حالا که فکرشو می‌کنم می‌بینم مرگ چه مقوله‌ی عجیب غریبیه. [و رشته‌ی افکار وی در زمینه‌ی مرگ در همین‌جا پاره گشته و مخ وی سفید و عاری از هرگونه کلمه، جمله، صوت، شبه‌صوت، نقطه‌ویرگول و قص(؟) علی هذا گشت!!]

گفتم نخون. چیزی تو این پست دستتونو نمی‌گیره در حقیقت...

و باز در جایی دیگر - یعنی همین‌جا - می‌خواهم اضافه کنم که شبی خواب دیدم که معلم فیزیکمون - یه معلم فیزیک داشتیم که معتاد بود و زشت بود و بداخلاق بود و بی‌ادب بود و تو خودت حدیث مفصل بخوان از این مجمل (درست خودنم بیتو؟) - همین ایشون در هیأت و هیبت معلم آمادگی دفاعی (!) داره ازمون امتحان می‌گیره. امتحان چی؟ پالپ فیکشن! به سوی همین سمت و سو قسم! دوتا کاغذ آچهار پشت و رو سؤال داده بود از پالپ فیکشن. هر چی به سؤالا نگاه می‌کردم، نمی‌دونستم چی باید بنویسم! به آخرای امتحان که نزدیک شدیم، کم‌کم یخم وا شد و شروع کردم یه چیزایی نوشتن. مثلاً چهار مورد از حرکات جان تراولتا در فلان صحنه را نام ببرید! - اصن یعنی چی؟! چیه این خواب دیدن؟!! - خلاصه! دست خودمو درد نیارم روی کیبورد!! - چیه؟ سر شما درد اومده؟ گفتم نخونین که! :دی - - (دقت کردین دوتا عبارت معترضه تو هم شد؟! :دی) خب بسه. کجا بودیم؟ آها! خلاصه! به هر ضرب و زور و بدبختی‌ای که بود نوشتیم و دادیم برگه رو. حساب کردم دوازده سیزده رو می‌گرفتم. خیالم راحت شده بود. بعد حالا یکی از بچه‌ها گیر داده بود که بیا جوابا رو با هم چک کنیم. منم بهش گفتم ببین! دو ساعت خود پالپ فیکشنه. دو ساعتم امتحانش. توقع نداری که دو ساعتم وقت بذارم جواباشو با تو چک کنم. داری؟ و بعد بیدار شدم. بیدار که شدم و به خوابم فکر کردم، متوجه شدم این دوستم که بعد از امتحان کَنه شده بود بهم (حرف اضافه‌ی کَنه شدن، به‌ئه؟! یادش بخیر یاد معلم زبانمون افتادم. خیلی دوستش داشتیم همه. حرف اضافه‌ی همه چیو می‌گفت. در واقع بیش از حد روی حرف اضافه‌ی همه چی تأکید داشت. به‌طوری که من الان پس از گذشت سال‌ها حرف اضافه‌ی همه چی رو می‌دونم: حرف اضافه‌ی گود، اَت‌ه؛ حرف اضافه‌ی اینترستد، این‌ه، ریلاکتنت، توئه و ...)؛ بازم رشته‌ی افکارم جر خورد! :دی کجا بودیم بازم؟ آهان! اون رفیقم که کنه شده بود بهم، یکی از هم‌کلاسیای دانشگاهم بود که ... - در مقطع لیسانس - که بعد از فارغ‌التحصیلی رفته بود سربازی و در یکی از روزای سربازی، در لباس سربازی موقع رد شدن از خیابون ماشین بهش زده بود و مرده بود و من چند سال بعد خبرشو شنیدم و چون هیچ نوع صنمی با هم در طول دوران تحصیل نداشتیم - حتی سلام هم نمی‌کردیم به هم - یه حس عجیب و کوتاهی برای چند لحظه بهم منتقل شد از شنیدن خبر فوتش. روحش شاد به هر حال...

همین دیگه. خواستم خوابمو فقط تعریف کرده باشم. الان دیگه صوبتی در ادامه‌ی اون موضوع ندارم. اون‌طوری به مونیتور نگاه نکن. گفتم نخونی چیزی رو از دست نمی‌دی! :دی نکنه توقع داشتین خوابم رو تفسیر کنم و از توش درس زندگی براتون استخراج کنم. یا این‌که مثلاً بیام توضیح بدم که چرا معلم فیزیک و بعد چرا درس آمادگی دفاعی و بعدتر چرا مبحث پالپ فیکشن! دنبال منطق می‌گردی الان؟! می‌گم خواب بود، خواب! می‌فهمی؟! :دی

خب دیگه فکر کنم ناخودآگاهم سینک شد رو خودآگاهم برم بخوابم! شب بخیر! :|

۸ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۰:۰۰
دکتر سین

با کم و زیادش حدود یک ماه پیش، یه مسابقه‌ی کوچولوی دورهمی توی رادیو داشتیم که از یه کل‌کل بانمک شروع شد. مسابقه بین من، مسعود و یاسی بود. قرار بود ببینیم که کی بهتر می‌نویسه و از آقاگل خواستیم تا به‌عنوان حَکَم چندتا کلمه پیشنهاد بده و ما باهاش یه متن بنویسیم و متنا رو بدون ذکر اسمامون بذاریم توی گروه تا بقیه به نوشته‌ی بهتر رأی بدن. تا قبل از این‌که آقاگل کلمه‌ها رو پیشنهاد بده (همون کلمه‌هایی که توی عنوان این پست مشاهده می‌فرمایین!!)، خیال می‌کردیم چالشمون اثبات خودمون و قدرت قلممونه. اما وقتی سعید کلمات رو گفت، فهمیدیم چالش اصلی پیدا کردن جواب این پرسشه: چه‌کسی سعیدو به‌عنوان داور منصوب کرد و چرا؟! :| :دی

خلاصه که جاتون خالی، دلتون نخواد، کلی خوش گذشت بهمون... متن خودم رو این پایین گذاشتم. این هم متن مسعود و یاسی

***

«اصلاً کوکوسبزی درست می‌کنم!» پیرزن با دمپایی روفرشی کهنه لخ‌لخ به‌سمت یخچال رفت و ادامه داد: «آره؛ کوکوسبزی خوبه.» و همین‌طور که آروم سبزی خردشده‌ی منجمدو از یخچال بیرون می‌آورد، آهی کشید و گفت: «هی احمد آقا! احمد آقا! یادته چه‌قدر از کوکوسبزی بدت میومد؟ یادته هر وقت از دستت حرصم می‌گرفت کوکوسبزی می‌ذاشتم جلوت. یادته همیشه از لج من تا تهشو می‌خوردی؟» با پاهای واریس‌گرفته خودش رو پای اجاق رسوند. نگاهی به تیکه سنگ تو دستاش انداخت. «حالا کو تا این یخش وا شه؟ املت درست کنم اصن.» برای چند لحظه به سبد پیاز کنار ظرف‌شویی خیره موند، ولی منصرف شد. سبزی رو روی اجاق رها کرد و به‌طرف صندلی وسط آشپزخونه حرکت کرد و گفت: «وا می‌شه یخش حالا. کارم چیه؟ می‌شینم تا وا شه.» دستشو روی میز ستون کرد و با ناله‌ای کش‌دار روی صندلی نشست. «آی خدا! این پاها منو کشت!» و بنا کرد به مالیدن ورم زانوش. ناگهان از جا پرید.

- سکته کردم بچه! یه اِهِنی! اوهونی!

- من هر چی داد زدم مامان گلی... مامان گلی... مامان گلنار! نشنیدی. سمعکتو بازم بستی؟!

- از دست این مدرسه بغلیه. بچه‌هاش نه‌ها! ناظمه. نعره که می‌زنه کل کوچه می‌لرزه! یه روز می‌رم با سیم همون میکروفون دارش می‌زنم!

مکثی کرد و بعد پرسید: «از کی اینجایی؟»

- از موقعی که آقاجون داشت از لج شما همه کوکوسبزیا رو به زور قورت می‌داد!

- یادم باشه کلیدا رو ازت بگیرم.

- تقصیر من چیه مامان گلنار! خودت بلند بلند فکر می‌کردی! گوش که چش نیست ببندیش. می‌شنوه دیگه.

- خب حالا. نترس، نمی‌گیرم. چی شده باز امشب اومدی اینجا؟ لابد بازم اون دختر بیچاره رو حرص دادی اونم از خونه پرتت کرده بیرون؛ آره؟

- من همیشه گفتم: من به عزیز رفتم این‌قد باهوشم.

- شما مردا این زبونو نداشتین چی کار می‌کردین؟ باز سر چی اوقاتشو تلخ کردی؟

- عزیز! شما مامان گلی منی یا اون؟ اول بپرس چی شده بعد محکوممون کن!

- محکوم چیه؟ مرد باس نازکش و جورکش باشه که تو نیستی! دیگه من که می‌شناسمت. خودم بزرگت کردم. اون موقع که من مدرسه می‌رفتم، هر روز آقا جونت به هوای من میومد پای دیوار مدرسه. تا صدای غار غار موتور گازیش می‌اومد، بچه‌ها کله‌هاشون می‌رفت تو هم و پچ‌پچا شروع می‌شد. صداش! صداش! می‌اومد شروع می‌کرد خوندن: گلنار، گلنار، کجایی که بی‌تو شد دل اسیر غم، دیده‌ام گهربار... هر بارم فراش مدرسه رو می‌نداختن به جونش. اما ول‌کن من نبود. نه قبل ازدواج باشه‌ها. همیشه نازمو می‌خرید. از دستم دلخور می‌شد اما ولم نمی‌کرد. اگه ما عاشق بودیم، شماها چی‌این؟ پسر! یه نمه گذشت داشته باشی نمی‌میری. یه نمه ابرام داشته باشی ازت کم نمی‌شه.

- چشم متنبه شدم عزیز. قول!

- جون عمه‌ت! مثل همیشه.

- حالا شام چی داریم؟ کوکوسبزی؟

- روتو برم پسر. عین عموت سنگ‌پای قزوینی! ان‌قد امروز فردا نکن. آدم همیشه با خودش می‌گه حالا وقت دارم. اما تا به خودش میاد می‌بینه همه عمر داشته این پا و اون پا می‌کرده.

 - قربون مامان گلی سنگ‌پا شناسم برم. امشبم پناهم بدی فردا می‌رم نصایحتو موبه‌مو اجرا می‌کنم. الانم نمی‌خواد با این حالت وایسی پای گاز. الان زنگ می‌زنم پپرونی بیاره!

- تو آدم‌بشو نیستی.

و تو دلش خوند: گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم، آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی!

***

+ به نظر شما کدوم متن بهتره؟

۱۱ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۷ ، ۱۷:۳۲
دکتر سین