۷۵ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

بهار جان! عزیزم! سلام.

امیدوارم حالت خوب باشد. اگر از احوالات ما پرسیده باشی، ملالی نیست جز دوریت. وای که دوریت امسال چه‌قدر پررنگ‌تر از سال‌های قبل به چشم می‌آید. بس که سال سختی داشتیم. آن‌قدر سخت که برای آمدنت بیشتر از هر سال چشممان به در مانده است و - راستش - امسال دلمان برایت بیشتر از همیشه تنگ شده. امسال هر چه فکرش را بکنی سرمان آمد؛ سیل آمد؛ زلزله آمد؛ ساختمان فرو ریخت؛ پل خراب شد؛ قطار از ریل خارج شد؛ کلی شهید دادیم؛ کلی تلفات دادیم؛ کلی مرحوم شدند؛ کلی هوای آلوده و گرد و غبار به حلقوممان نشست؛ همه‌ش گرانی؛ همه‌ش بی‌کاری؛ همه‌ش فقر. اگر بخواهم برایت روضه بخوانم اشکت درمی‌آید. واقعاً که فقط زندگانی - که چه عرض کنم - زنده‌مانی (!) در این شرایط فقط از خودِ پوست‌کلفتمان برمی‌آید و بس. اصلاً وقتی گفتم ملالی نیست، فقط خواستم تعارف کرده باشم؛ از همین حرف‌های معمولی که اول نامه‌ها می‌نویسند! ما خودِ خودِ ملالیم فی‌الواقع!

بهار جانم! ببخشید اگر اوقاتت را تلخ کردم! کاش اصلاً آن‌طوری نمی‌بود که این‌طوری نمی‌نوشتم! خواستم وضعمان را بدانی، شاید زودتر آمدی. آمدی و خلاصمان کردی. خدا شاهد است که ناشکری نمی‌کنم. اما کم‌کمک دارد به اینجایمان می‌رسد. خدا کند پاقدمت - مثل همیشه - خوب باشد و برایمان آمد داشته باشی. بیا که چشممان به راه خشک شد عزیزم. خودت را برسان...

فقط...! فقط وقتی می‌آیی کاری کن در فروردینت جاده‌ها سلاخ‌خانه نشوند. اردی‌بهشتت جولانگاه وعده وعیدهای نامزدها نباشد. خردادت خیابان‌ها آشوب نشود. سعی کن خیلی نود و پنج بازی و یا هشتاد و هشت بازی از خودت در نیاوری. خودت باش. یک نود و ششیِ خوب. باشخصیت و خواستنی. آرام و باوقار.

زودتر بیا که ان‌شاءالله چشم همه‌یمان به گل رویت روشن شود. می‌بوسمت.

منتظر شنیدن خبرهای خوب خوب از تو

ارادتمند

دکتر سین


#سازت_را_با_بهار_کوک_کن

۷ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۵ ، ۱۱:۴۵
دکتر سین
اصالت با خوابه یا بیداری؟
آیا ما وقتایی که خوابیم داریم حقیقتاً زندگی می‌کنیم، یا وقتایی که بیداریم؟
تصور کنین موجوداتی رو که اصل و اساس ماها هستن؛ برای تصور راحت‌تر و درک ساده‌تر منظور من، مثلاً بیاین بهشون همون اسمی رو بدیم که فکر می‌کنیم درسته: ارواح ما. فرض کنید این ارواح ما هستن که دارن به حیات حقیقی ادامه می‌دن و این چیزی که ما به‌عنوان بیداری شناختیم، اون چیزی نباشه که به نظر میاد. بیداری فقط یه مجموعه از رؤیاهای مرتبط با همِ مجازی اما محسوس باشه.
در واقع ادامه‌دار بودن همین محیط تخیلی اما ملموس و محسوس، به ماها (به‌عنوان رؤیاهایی که فقط رؤیا هستن و واقعیت ندارن) قبولونده که واقعیت داریم و همین موضوع باعث شده دنبال کشف حقیقت اصلی نریم و متوجه نشیم که خیالی بیش نیستیم.
دقت کردین که ما فکر می‌کنیم احوالات خودمون رو موقع خواب یادمون نیست؛ شاید واقعیت دقیقاً وارونه باشه: ما موقعی که بیداریم در یک جهان مجازی اما ملموس هستیم. اما موقعی که به ظاهر می‌خوابیم، در واقعیت بیدار می‌شیم و در یک جهان «ناشناخته» و «نشناختنی» به حیات ادامه می‌دیم... 
در یک کلام: اگر ما رؤیا باشیم و رؤیاهای ما واقعیت باشن، چی؟!

+ اگر دارین به این موضوع فکر می‌کنین که متن بالا ممکنه یک مغالطه‌گریِ صرف باشه، لطفاً به این موضوع هم فکر کنین که در عالم رؤیاها (یعنی ماها)، «غلط بودن مغالطه‌گری» می‌تونه فقط یک «مفهوم غلط» باشه؛ یه اشتباه ساده که «ما تخیلی‌ها» (یا بهتر بگم: «ما تخیل‌ها») بهش مبتلا هستیم...
۳ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۱۹:۱۵
دکتر سین
یکی بود یکی نبود. یه گوشه‌ای تو بهشت یه درخت گلابی کوچولو روییده بود که هیچ کدوم از بهشتیا بهش نگاه نمی‌کردن؛ چون درست کنار این درخت گلابی یه درخت بزرگ و خوشگل سبز شده بود که همه جور میوه‌ای به شاخه‌هاش بود: انار، سیب، انگور، گردو ... و حتی گلابی. بهشتیا هر وقت از کنار این دوتا درخت رد می‌شدن محو تماشای درخت بزرگ می‌شدن و هیچ‌کدومشون هیچ‌وقت نشده بود که از درخت گلابی میوه‌ چیده باشه یا حتی یه احوال‌پرسی خشک و خالی ازش کرده باشه. یه روز که درخت گلابی حسابی از بی‌هم‌زبونی حوصله‌ش سر رفته بود، به یکی از حوریا که اون اطراف برای خودش قدم می‌زد گفت: سلام! میای یه کم با هم صحبت کنیم؟ من اینجا حوصله‌م خیلی سر رفته.
حوریه که از قضا اونم تنها بود گفت: آره! اتفاقاً منم دنبال یه کسی می‌گشتم که باهاش حرف بزنم.
درخت گفت: من اینجا خیلی تنهام. کسی منو دوست نداره. هیشکی تا حالا حتی یه دونه از این گلابیای منو نخورده. تو می‌خوای یه دونه‌شو امتحان کنی؟
حوری گفت: من که آدمیزاد نیستم که گلابی بخورم...!
درخت ناراحت شد و بق کرد. حوری که دید انگار درخت از این حرفش دمق شده، فوری گفت: ... اما فکر کنم نکنم یه بارش اشکالی داشته باشه.
و یه دونه گلابی درشت و زرد رو از دست درخت گرفت و قد یه گاز کوچیک ازش خورد. گفت: به به! چه مزه‌ای! چه عطری! چه رنگی!
درخت که گل از گلش شکفته بود گفت: راست می‌گی؟ یعنی گلابیای من خوشمزه‌ان؟
حوری گفت: بعله که خوشمزه‌ست. خیلیم آبداره. تو خوشگل‌ترین درخت گلابی‌ای هستی که تو عمرم دیدم. میوه‌هاتم خیلی رسیده و خوشمزه‌ن...
شادی این حرف حوری هنوز درست و درمون به جون درخت نَشِسته بود که درخت یهو احساس کرد که تمام شاخ و برگش از سوز سرما مورمور می‌شه. خوب که دقت کرد دید داره برف میاد؛ اونم چه برفی! سنگین و شدید و سرد! سرما مدام بیش‌تر و بیش‌تر می‌شد و دید درختو تار می‌کرد. درخت به شاخه‌هاش نگاه کرد. برگا و میوه‌هاش داشت از سرما سیاه می‌شد و می‌ریخت کف باغ بهشت. درخت فریاد می‌کشید و کمک می‌خواست؛ اول از حوری، بعد از درخت همسایه. اما هیچ کدوم جوابشو نمی‌دادن. هر دوتاشون پشت پرده‌ی زمخت برفی گم شده بودن.
سرما کم‌کم از شاخ و برگش راه گرفت و رسید به تنه‌ی نازک و کوچیکش و بعد آسته آسته رفت به سمت ریشه‌هاش. نفسای درخت به شماره افتاده بود و سعی می‌کرد خودشو یه جوری از زیر برف بکشه بیرون. اما ریشه‌هاش زمین‌گیرش کرده بودن. چیزی نگذشت که سرما و درد طاقت درختو طاق کرد. درخت با تمام توانش فریاد کشید...!
چند لحظه بعد، نه باغی بود و نه حوری‌ای و نه بهشتی. فقط برف بود و برف. لایه لایه روی هم؛ روی سر درخت. چند لحظه بعد که هوش و حواس درخت اومد سر جاش، متوجه شد که هنوز همون هسته‌ی گلابیه که چند هفته‌ایه که زیر برفا توی گل و لای گیر کرده...
... و بازم انگار خواب بهشتو دیده...
۱۰ دیدگاه موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۵ ، ۲۰:۲۶
دکتر سین

- صورتی شد!

- این سبزه.

- کِیا صورتی می‌شه؟

- هیچ‌وقت!

- چه بد!


+ مکالمه‌ی یه مامان و بچه‌ی دو ساله‌ش؛ تو تاکسی، پشت چراغ... ناخودآگاه یاد شازده کوچولو افتادم!


۷ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۵ ، ۱۲:۴۰
دکتر سین

صبحدمان

هم من بودم،

هم سبیل بود،

هم ریش...


آنک من بودم و

آینه و

     ماشین ریش‌تراش


و بعد

فقط من بودم!

فقط

من


+ از «هیچ» هم می‌توان پست گذاشت، اگر «باور» داشته باشیم... [:دی بزرگ]

* عنوان از سعید نوری

۱۱ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۰
دکتر سین

یک. آیا شما هم وقتی عزم خوردن خیار می‌کنید، ابتدا آن را پوست کنده، سپس پوست‌ها را گوشه‌ی بشقاب چیده، سپس خیار را به چندین بخش دیسک‌شکل بریده، سپس نمک پاشیده، سپس تناول نموده و هنگامی که خیار تمام شد، پس از کمی مکث در انتها همچون -دور از جان- بز پوست‌هایش را نیز می‌خورید؛ یا من فقط این گونه‌ام؟!

دو. آیا شما هم وقتی عزم خوردن مرکبات را دارید، ابتدا آن را پوست کنده، سپس آن را پره پره کرده، سپس دستتان را با دستمال -اگر در جمع هستید- و یا با تنبان -اگر در جمع نیستید- خشک نموده، سپس پره‌ها را یک به یک خورده و هنگامی که مرکبات تمام شد، پس از کمی مکث در انتها همچون -دور از جان- سامان گلریز پوست‌هایش را نیز به شکل نگینی درمی‌آورید؛ یا فقط من این گونه‌ام؟!

سه. آیا شما هم وقتی قصد خوردن هندوانه دارید، ابتدا آن را به چهار قسمت مساوی بریده، سپس با کاردِ بزرگ، گوشت هندوانه را در هر ربع هندوانه از پوستش جدا کرده، سپس بخش جدا شده از پوست را با برش‌های موازی هم و عمود بر پوست، به چهار الی شش تکه تقسیم کرده، سپس به‌کمک چاقو و چنگال هندوانه را میل کرده، و هنگامی که هندوانه تمام شد، پس از کمی مکث در انتها همچون -دور از جان- مرغ پوست‌هایش را نیز با قاشق تا سر حد آیینه شدن صیقل می‌دهید؛ یا من فقط این گونه‌ام؟!

چهار. آیا شما هم وقتی می‌خواهید سیب نوش جان کنید، ابتدا آن را پوست کنده، سپس پوست‌ها را به گوشه‌ی بشقاب هدایت کرده، سپس گوشت سیب را از بخش میانی که حاوی هسته است جدا کرده، آن‌ها را میل کرده، و هنگامی که سیب تمام شد، پس از کمی مکث در انتها همچون -دور از جان- ماهی گوشت‌خوار آکواریومی، ابتدا بخش‌های باقی مانده از سیب، سپس هسته‌ها و در نهایت اگر سطل زباله دور باشد، چوب سیب را نیز می‌خورید؛ یا من فقط این گونه‌ام؟!


+ بگذارید احوالات خویش را به هنگام خوردن کیوی و موز و خربزه و سایرین، تشریح نکنم! خانواده رد می‌شود... :))

+ اعتراف کنید و آمرزیده شوید! «شما» با ویتامین‌ها در خلوت چگونه رفتار می‌کنید؟!! :دی

۲۲ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۵ ، ۱۰:۴۵
دکتر سین

اگر از تمام زبان‌ها برایت غزل ببارند،

و از تمام قلم‌ها؛

باز هم

غزل‌ترین،

چشمان توست...

ای آسمان‌ترین واژه‌‌ی زمین!

و ای خداوندوارترین عاشقانه‌ی هستی...

ای مادر!


+ به بهانه‌ی اول آذری که گذشت... و سن من دقیقاً نصف سن مامانم شد. یعنی اون روزی که من به دنیا اومدم، سن مامانم قد الان من بود... :)

۷ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۵ ، ۰۸:۰۰
دکتر سین

مبنای دولتی: دولت کسانی را که یک ساعت در هفته کار بکنند، بی‌کار حساب نمی‌کند.


مشاوره: اگر می‌خواهید فردا که به آژانس کاریابی مراجعه کردید، کار بهتان بدهند؛ زیاد تحرک نداشته باشید. یهو دیدید همین راه رفتن و حرف زدنتان را هم گذاشتند پای شغل داشتنتان و کار بهتان ندادندها!


مناجات: پروردگارا! بارالها! هزاران هزار بار ثناگو و سپاسمند توام که ما را به جرم چندشغله بودن تا کنون محبوس نکرده‌اند!


بیت (بخوانید «تز»):

ور به دل اندیشه ز مردم کنی / «مشغله»‌شان بی‌حد و بی‌منتهاست

تفسیر بیت: به‌وضوح زبان حال دولت است، پس از تفسیر آمار کار!


و بیتی دیگر (بخوانید «آنتی‌تز»):

ز بانگ مشغله‌ی بلبلان عاشق مست / شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان

تفسیر بیت: قریب به اتفاق مفسران ادبی، بانگ مشغله را همان آمار ‌کار (و بی‌کاری‌)ای دانند که دولت بر مبنای مذکور در بدایت این رساله، بداده است و بلبلان عاشق مست نیز همان آمارگیرندگان و آمار اعلام‌کنندگانند! مصرع دوم هم نیاز به تفسیر ندارد!


و باز بیتی دیگر (بخوانید «سنتز»):

«کارم» چو زلف یار پریشان و درهمست / پشتم به سان ابروی دلدار پرخمست

تفسیر بیت: بلاشک زبان حال جوانان است!


مَثَل: کبکی سرش را زیر برف کرده بود، شکارچی وی را ندید! الکی؛ مثلاً صورت مسأله دست نخورده است!


نتیجه‌گیری: به عهده‌ی مخاطب است...

۵ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۵ ، ۰۹:۱۷
دکتر سین

. سلام پدر جان؟ امرتون؟

.. ای مردک گستاخ و ای جوانک نادان! برخیز و کرنش نمای که دیدگانت منور و نورانی شده است به جمال سلطانی قدر قدرت و کمال امیری قوی شوکت، که ملک جهان پاینده به درایت اوست و جوان و پیر دعاگوی بقا و عزت او، آن که خورشید عالم‌تاب هر بامداد به شوق زیارت مهتاب جبین فراخش ز بستر مشرق برمی‌خیزد و هر غروب از غم هجران آفتاب رویش آسمان را با اشک‌های خونین به آتش می‌کشاند، خاک قدومش سرمه‌ی چشمان شاهان جهان و مهمیز و رکاب رخشش کله‌گوشه‌ی قدفرازان روزگار است. برخیز که طالع منحوست این بار ز سعد و یمن حضور سراسر برکت شاه شاهان ز نحوست به در شده و فرصتی مغتنم برای چون تو کم‌ترینی دست داده که به دست‌بوسی و تعظیم نائل آیی. پس بی‌درنگ به شکرانه‌ی این بنده‌نوازی و رعیت‌دوستی کریمانه و بی‌دریغ تعظیم نمای...

. چی شده؟! ... اوستا! بیا ببین این بابا چی می‌گه؟ من که هیچی نفهمیدم!

:. صد بار بهت گفتم با مشتری درست صحبت کن! بازم گند زدی؟ پا شو برو اون‌ور بینم. خودم راش می‌ندازم. ... سلام پدر جان! جونم؟ امرتونو بفرمایین. بنده رئیس فروشگاهم. اگه کاری هست بفرمایین خودم هستم خدمتتون. ببخشید اگه این شاگرد ما بی‌ادبی کرد...

.. گویی بخت شما بخت‌برگشتگان یارتان بوده و اقبال پستتان بلند، که امروز شمشیرمان را با نیامش در کاخ جای گذارده‌ایم. وگرنه تا کنون دو جوی خون ز تن بی‌مقدارتان بر زمین جاری گشته بود. حقا که رعیت چنین بی‌چشم و رویی و فرودست بدین بی‌ادبی و بی‌ادراکی نوبر بهارانه است. چون شمایی دو تن در مملکت ما راست راست می‌چرخند، آن‌وقت ما پیاده گز می‌کنیم؛ وا اسفا!

:. این ممد بیچاره حق داشتا! والا منم نفهمیدم چی گفتین پدر جان! اگه پیرهنی شلواری جورابی چیزی می‌خواین من در خدمتم. اگه جز اینا می‌خواین شرمنده! اینجا نداریم.

-------------

+ دن کیشوت رو می‌شناسین که؟!

۵ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۸:۳۰
دکتر سین

کلاً صدا ازش در نمیاد. حدوداً یه هفت هشت سالی می‌شه که آرایشگر محله‌مون شده. شایدم بیش‌تر. هر بار می‌رم پیشش و می‌شینم روی صندلی جلوی آیینه، بعد از سلام و احوال‌پرسی می‌پرسه: مثل همیشه؟ منم می‌گم: بله... و اونم کارشو شروع می‌کنه. بعد از بیست دقیقه هم می‌گه: امر دیگه‌ای باشه. و منم می‌گم: عرضی نیست. ممنون. و بعدش حساب می‌کنم و می‌رم خونه. توی این سالا به این رویه عادت کرده بودم، تا این که پریروز رفتم آرایشگاهش.

تازه پیراهن سیاه پدرشو درآورده و برای اولین بار توی این چند سال، سیبیل گذاشته. بعد از فوت پدرش قشنگ ده سال قیافه‌ش پیر شده؛ نمی‌دونم شایدم این سیبیلا پیرترش کرده.

اواسط کار اصلاح موهام بود که بی‌مقدمه گفت: خدا هر کی داره، براش نگه داره؛ پدر ستون خونه است. از وقتی بابام فوت کرد همه چی تو خونه‌مون ریخته به هم. آدم تا وقتی یه چیزی رو داره، قدرشو نمی‌دونه. قدر پدر مادرو تا زنده‌ان باید دونست...

چند لحظه چیزی نگفتم. داشتم دنبال کلمات درست می‌گشتم و همین باعث شد چند لحظه‌ای سکوت برقرار بشه. بعدش گفتم خدا بیامرزه پدرتونو. آدمیزاد همینه! بی‌حواسه. تازه وقتی یه چیزیو از دست می‌ده هوش و حواسش میاد سر جاش...

سبک سنگین می‌کردم که یه وقت حرف نامربوطی نزده باشم. نمی‌دونستم باید ادامه بدم یا نه. سرم پایین بود؛ چون داشت خط پشت گردنمو درست می‌کرد و نمی‌تونستم مستیقم یا از توی آیینه ببینمش. اما حس کردم لبه‌ی آستینش رو مالید پای چشمش...

... و دوباره سکوت شد. مثل سابق؛ مثل همیشه... و شاید تا همیشه‌ی بعد از این!!

نفهمیدم چه‌طور شد که این گفت‌وگوی کوتاه شکل گرفت. و نمی‌دونم آیا در آینده باز هم شکل خواهد گرفت یا نه! اما حس لمس روح ملتهب یه مرد رو قشنگ حس کردم...


+ برای آمرزش پدرایی که رفتن، فاتحه بخونیم...

۱۵ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۳۱
دکتر سین