نخوانید...
من الان دارم سعی میکنم بدون اینکه موضوع خاصی رو مد نظر قرار بدم، بنویسم. آخه میگن یکی از تمرینات نویسندگی نوشتن بدون هدفه. باعث میشه هماهنگی ایجاد بشه بین خودآگاه و ناخودآگاهت. همین که فقط بنویسی بدون اینکه به جملهی بعدی یا جملات بعدی فکر کرده باشی. منم الان دارم همین کارو میکنم. بنابراین اگر دنبال خوندن یه مطلب بیسر و ته نیستین همین الان ببیندین این صفحه رو با طیب خاطر برین سر کار و زندگی و بازی و تفریح و هیجان؛ در پارک آبی سرپوشیدهی فلان! گفتم که بدون فکر و حتی با مقدار متنابهی هیجان افسارگسیخته و کاملاً بیهدف و بدون قصد و غرض و مرض دارم مینویسم!!
کجا بودیم؟ :|
داشتم میگفتم که اگه آدم بخواد بنویسه باید مثل الان من سرشو از روی کیبورد بالا نیاره و فقط تایپ کنه. اونقدر تایپ کنه تایپ کنه، که ... که چی؟!
یادمه یه بار توی اولین وبلاگم نشستم پشت مونیتور که یه پست بذارم. خیلی دلم میخواست بنویسم. اما هیچ موضوعی به ذهنم نمیرسید. بنابراین شروع کردم به نوشتن کلمات پشت سر هم و بینشون خط فاصله گذاشتم. یه چیزی بود تو این مایهها:
سلام - پدرام - هویج - جالیز - پالیز - پاییز - دو - بادام - کجایی - تنها - صدا - بیا - ...
و البته الان نقل به مضمون کردم. یعنی اینا عین اون کلمات نیست. بعد یه دوستی داشتیم ما اون موقع انقدر شعر خونده بود و کتاب خونده بود و فکر کرده بود و شعر گفته بود و اونم چه شعرایی حقیقتاً، که چت زده بود. به معنای اتم و اکمل کلمه چت زده بود. بعد اومده بود مزخرفات منو خونده بود بهم میگفت: چه متن خفنی نوشتی!! الان ممکنه با خودتون فکر کنین چهقدر شبیه اون بخش مرد هزار چهره شد. باید در جواب بگم که بله! و نمیدونم چرا!
انیوی، به قول فرنگیا!
حالا که فکرشو میکنم میبینم مرگ چه مقولهی عجیب غریبیه. [و رشتهی افکار وی در زمینهی مرگ در همینجا پاره گشته و مخ وی سفید و عاری از هرگونه کلمه، جمله، صوت، شبهصوت، نقطهویرگول و قص(؟) علی هذا گشت!!]
گفتم نخون. چیزی تو این پست دستتونو نمیگیره در حقیقت...
و باز در جایی دیگر - یعنی همینجا - میخواهم اضافه کنم که شبی خواب دیدم که معلم فیزیکمون - یه معلم فیزیک داشتیم که معتاد بود و زشت بود و بداخلاق بود و بیادب بود و تو خودت حدیث مفصل بخوان از این مجمل (درست خودنم بیتو؟) - همین ایشون در هیأت و هیبت معلم آمادگی دفاعی (!) داره ازمون امتحان میگیره. امتحان چی؟ پالپ فیکشن! به سوی همین سمت و سو قسم! دوتا کاغذ آچهار پشت و رو سؤال داده بود از پالپ فیکشن. هر چی به سؤالا نگاه میکردم، نمیدونستم چی باید بنویسم! به آخرای امتحان که نزدیک شدیم، کمکم یخم وا شد و شروع کردم یه چیزایی نوشتن. مثلاً چهار مورد از حرکات جان تراولتا در فلان صحنه را نام ببرید! - اصن یعنی چی؟! چیه این خواب دیدن؟!! - خلاصه! دست خودمو درد نیارم روی کیبورد!! - چیه؟ سر شما درد اومده؟ گفتم نخونین که! :دی - - (دقت کردین دوتا عبارت معترضه تو هم شد؟! :دی) خب بسه. کجا بودیم؟ آها! خلاصه! به هر ضرب و زور و بدبختیای که بود نوشتیم و دادیم برگه رو. حساب کردم دوازده سیزده رو میگرفتم. خیالم راحت شده بود. بعد حالا یکی از بچهها گیر داده بود که بیا جوابا رو با هم چک کنیم. منم بهش گفتم ببین! دو ساعت خود پالپ فیکشنه. دو ساعتم امتحانش. توقع نداری که دو ساعتم وقت بذارم جواباشو با تو چک کنم. داری؟ و بعد بیدار شدم. بیدار که شدم و به خوابم فکر کردم، متوجه شدم این دوستم که بعد از امتحان کَنه شده بود بهم (حرف اضافهی کَنه شدن، بهئه؟! یادش بخیر یاد معلم زبانمون افتادم. خیلی دوستش داشتیم همه. حرف اضافهی همه چیو میگفت. در واقع بیش از حد روی حرف اضافهی همه چی تأکید داشت. بهطوری که من الان پس از گذشت سالها حرف اضافهی همه چی رو میدونم: حرف اضافهی گود، اَته؛ حرف اضافهی اینترستد، اینه، ریلاکتنت، توئه و ...)؛ بازم رشتهی افکارم جر خورد! :دی کجا بودیم بازم؟ آهان! اون رفیقم که کنه شده بود بهم، یکی از همکلاسیای دانشگاهم بود که ... - در مقطع لیسانس - که بعد از فارغالتحصیلی رفته بود سربازی و در یکی از روزای سربازی، در لباس سربازی موقع رد شدن از خیابون ماشین بهش زده بود و مرده بود و من چند سال بعد خبرشو شنیدم و چون هیچ نوع صنمی با هم در طول دوران تحصیل نداشتیم - حتی سلام هم نمیکردیم به هم - یه حس عجیب و کوتاهی برای چند لحظه بهم منتقل شد از شنیدن خبر فوتش. روحش شاد به هر حال...
همین دیگه. خواستم خوابمو فقط تعریف کرده باشم. الان دیگه صوبتی در ادامهی اون موضوع ندارم. اونطوری به مونیتور نگاه نکن. گفتم نخونی چیزی رو از دست نمیدی! :دی نکنه توقع داشتین خوابم رو تفسیر کنم و از توش درس زندگی براتون استخراج کنم. یا اینکه مثلاً بیام توضیح بدم که چرا معلم فیزیک و بعد چرا درس آمادگی دفاعی و بعدتر چرا مبحث پالپ فیکشن! دنبال منطق میگردی الان؟! میگم خواب بود، خواب! میفهمی؟! :دی
خب دیگه فکر کنم ناخودآگاهم سینک شد رو خودآگاهم برم بخوابم! شب بخیر! :|