خوشحالی کوچک... - در واقع خوشحالی خیلی خیلی کوچک - اما شیرین! :)
تیتر خبر اینه: اولین نوشتهم توی یه کتاب چاپ شد!
دیگه آقا ما نویسنده شدیم رفت! امضا ممضا خواستین، باید قشنگ وایسین تو صف، ساکت و مرتب، منتظر وایسین، همین که خواستم از تو ساختمون بیام بیرون، از جلوتون که رد میشم، اگه وقار و مظلومیتتون نظرم رو جلب کنه، به بادیگاردا میگم: چند لحظه... بعد آروم میام طرفتون و در حالی که یه لبخند کمرنگ روی صورتم نقش بسته، بهتون امضا میدم! (دقیقاً همینقدر بیجنبه!!) :دی
واقعیتش اینه که پارسال تو گروه رادیو نشسته بودیم و داشتیم تخمه میخوردیم، یهو یکی از دوستان اومد گفتش که یه مسابقهی داستان پونزده کلمهای گذاشتن با موضوع کودکان کار. ما هم نوشتیم و فرستادیم. همون لحظه که داشتم مینوشتم یه حس خوبی داشتم.
توی این یه سالی نمیدونین چه باحال بود. اولش گفتن جزء انتخابشدههای مرحلهی اولم. بعد شدم جزء دهتای برتر. بعد هدیه فرستادن. بعد گفتن صحبت میکنیم اگه بشه چاپش کنیم. بعد گفتن داریم شابک میگیریم برای کتاب. بعد طرح جلدش رو زدن. بعد گفتن وزارت ارشاد این پا اون پا میکنه و مجوز نمیده. بعد گفتن میده، ولی دیر میده. بعد مجوز رو گرفتن. بعد فرستادن برای حروفچینی. بعد صفحهآرایی. بعد رفت برای چاپ... یه حال خوب و کشداری بود...
قطعاً این حال خوبی که این حادثه به من داد، در مقایسه با ابعاد خودش، به مراتب بزرگتر بود...
بسیار کوچیک و گوگوری اما شیرین و بهیاد موندنی... ^_^
+ قالب رو خواستم عوض کنم - محض تنوع - اما بعد از کلی بالا پایین کردن قالبای خود بیان و سایرین، دلم نیومد از این قالب خودم دل بکنم...