سفرنامهی نمایشگاهی- رادیویی اردیبهشت نود و هفت (قسمت صفرم: پیش از سفر)
من از سال نود و پنج با پیشنهاد صبا (که دیگه خودش توی گروه نیست) وارد رادیو بلاگیها شدم و از اون موقع تا الان، کمتر روزی بوده که با دوستام توی رادیو دمخور نبوده باشم. این یعنی حدود دو سال ارتباط مستمر، دو سال همزبونی و همدلی و همفکری و همدردی و همکاری، دو سال اشتراک شادی و غم، دو سال اشتراک دلهره و دلخوشی، دو سال بحث و موافقت و مخالفت، دو سال خندیدن و خندوندن، و به معنای واقعی کلمه، دو سال زندگی در کنار هم. بنابراین شاید بتونین تصور کنین که واقعی شدن چنین رفقای مجازیای تا چه حد برام هیجانانگیز و دیدنشون از نزدیک چهقدر خوشحالکننده بوده.
و اما چی شد که این جوری شد؟! یعنی چی شد که قرار گذاشتیم همو ببینیم و چی شد که من رفتم نمایشگاه؟ براش چندتا دلیل داشتم. اولین و مهمترینش دیدن بچههای رادیو و احتمالاً چندتا بلاگر دیگه بود. دلیل دومم این بود که قرار بود توی نمایشگاه جمع شیم و هدیهی برندههای مسابقهی روز سعدی (پستهای مرتبط بعدی: یک و دو) رو تهیه و امضا کنیم. دلیل سومم این بود که میخواستم کتاب شازده کوچولو در مترو رو بخرم [:)]. و چهارم اینکه شاید چندتا کتاب به کتابخونهی خونه اضافه کنم.
از چندین روز قبل، هم قرار دورهمی بچههای رادیو گذاشته شده بود، هم اطلاعرسانی کرده بودیم، هم نتایج و برندههای مسابقهی رادیو مشخص شده بود و هم بلیط گرفته بودم. بنابراین فکر میکردم که همه چیز اوکیه. ساعت حرکتم چهارشنبه ساعت سه بعد از ظهر بود. میخواستم شب برسم تهران یک شبو برم خوابگاه پیش داداشم تا ببینم اوضاع درس و خوابگاهش چهجوریه؟ کمکی چیزی میخواد یا نه. کلی برنامهی سورپرایز کردنشو ریخته بودم. ببرمش شام بیرون. ببرمش سینما. کلی ذوق و شوق داشتم. میخواستم تا میشه دیر بهش بگم تا قشنگ غافلگیر بشه؛ برای همین تا سهشنبه شب (یعنی بیست و چهار ساعت قبل از اینکه برم پیشش) بهش چیزی نگفته بودم. سهشنبه شب که بهش زنگ زدم تا خبر رفتنمو (اومدنمو؟!) بهش بدم، جواب نداد! چند بار دیگه هم گرفتمش، اما بازم جوابی نشنیدم!
فردای اون روز، یعنی صبح چهارشنبه حدودای ساعت نه و ده خودش زنگ زد خونه و به مامانم گفت که با چارتا از دوستاش رفتهن مشهد! حس کشتیگیری رو داشتم که حریفو برده روی پل اما بدل خورده! :دی اما خب دیگه نمیشد کاریش کرد و برنامه باید تغییر میکرد. این شد که رفتم بلیطمو مسترد کردم و یه بلیط دیگه گرفتم که شب تا صبح توی راه باشم و صبح برسم نمایشگاه. چون خیلی دیر و نزدیک به ساعت حرکت داشتم اقدام میکردم، متأسفانه قطاری که حدود ساعت نه و نیم میرسید تهران پر شده بود و مجبور شدم با قطاری برم که ساعت هفت و نیم میرسید!
ناگفته نماند که مامان من تقریباً هر روز عصر با دوستاش میرن پیادهروی. چهارشنبه عصر هم برنامهشون همین بود. رفتن و دمدمای اذان مغرب برگشت خونه. حدود یه ساعت بعد عضلهی کتفش شدید گرفت! طوری که نمیتونست تکون بخوره. هر چی کشتیارش شدیم که بیا ببریمت دکتر نمیومد. از ما اصرار از مامان انکار! نزدیکای ساعت یازده و ربع اینا دیدیم که دیگه درد کتفش خیلی زیاد و غیرقابل تحمل شده. برای همین مامان رو برداشتیم بردیم بیمارستان. حالا کی رسیدیم اورژانس؟ ساعت بیست دقیقه به دوازده. بلیط من برا کی بود؟ دوازده و بیست دقیقه! من و بابا و مامان رفتیم نوبت گرفتیم و نشستیم پشت در مطب دکتر کشیک. شیش هفت نفر جلوتر از ما بودن و من فکر میکردم که دیگه به قطار نمیرسم. و البته در مقایسه با اهمیت موضوع مامان، اصلاً برام مهم نبود. میخواستم به بچهها توی گروه بگم که مشکلی پیش اومده و نمیتونم بیام. اما خود مامان کلی اصرار کرد که من برم و قول داد حالش زود خوب بشه! :دی و بابا تقریباً با زور منو از مامان کند برد ایستگاه راهآهن. توی سالن انتظار (؟) راهآهن نشسته بودم و دلشوره یه ثانیه هم دست از سرم برنمیداشت. قطار بیست دقیقه تأخیر داشت و من توی اون بازهی زمانی کلی اضطراب و اینا داشتم.
ورود قطار به ایستگاه با تماس بابا همزمان شد. بابا گفتش که مامان دوتا آمپول بزرگ میتوکاربامول (همینه اسمش؟) زده و الان حالش خیلی بهتره و دکتر گفته که تا صبح خوب خوب میشه. خیالم یه کم راحت شد. اما در کل عذاب وجدان داشتم هنوز یه خرده. با این حال رفتم و سالن و کوپه و تختمو پیدا کردم و سفر عملاً شروع شد... :)
+ قسمت یکم تا چند ساعت دیگه منتشر خواهد شد...