سفرنامهی نمایشگاهی- رادیویی اردیبهشت نود و هفت (قسمت یکم: پیش از ملاقات)
***
همسفرای من، یه آقای تنها و یه زوج میانسال بودن. من و آقای تنها رفتیم تختای بالا و تختای پایین سهم زوج میانسال شد. آقای تنها مدام سرش توی تلگرام و اینستاگرام بود و دل منو هی آب میکرد. اما زوج میانسال همین که سرشونو گذاشتن روی بالش خوابشون برد. منم بر نفسم غلبه کردم که از گوشی زیاد استفاده نکنم. جامو مرتب کردم. برای وسایلم جا پیدا کردم. و بعد برای اینکه در مصرف باتری صرفهجویی کنم، دیتای گوشی رو خاموش کردم و نور گوشی رو گذاشتم روی حداقل؛ خوشحال از اینکه چه درایتی به خرج دادم، تخت خوابیدم. صبح موقعی که قطار رسید به ایستگاه تهران، همین که داشتم وسایلمو جمع میکردم متوجه شدم که دوتا پریز توی کوپه هست! :|
حدود یه ربع به هشت از قطار پیاده شدم، از ایستگاه راهآهن خارج شدم و رفتم ایستگاه مترو. با اینکه کلی وقت کشتم و آروم آروم رفتم، ولی حدود ساعت هشت و نیم رسیدم مصلی. «فکر میکردم» (یعنی بیشتر «امیدوار بودم») شروع کار غرفهها ساعت نه باشه. اما وقتی رسیدم متوجه شدم ساعت ده قراره درا باز بشه! آفتابم انگار لج کرده باشه، داغ و مستقیم و وحشیانه میتابید! :دی تصمیم گرفتم برم یه جا بشینم تا بچهها هم برسن. به دور و برم نگاه کردم دیدم یه جا ایستگاه شارژ موبایل هست. رفتم اونجا که هم لختی بیاسایم و هم گوشی رو بزنم به شارژ. اما نهتنها صندلیهای محل استراحت رو گذاشته بودن روی هم و با کمربند (کمربندِ شلوار نهها! از اینایی که پلاستیکیه، وقتی از توی سوراخ انتهاش ردش میکنی دیگه باز نمیشه. فهمیدین کدوما رو میگم؟! :|) به هم بسته بودن؛ بلکه پریزها رو هم برده بودن در ارتفاع دو متر و هشتاد و پنج سانتیمتری از سطح زمین گذاشته بودن! پسرِ پریز کناری (:دی) تقریباً برام قلاب گرفت تا تونستم شارژر رو بزنم به پریز. ولی خب خدا رو شکر سیم بلنده رو آورده بودم و گوشیم مثل مال بقیه تو هوا آویزون نموند! :دی
با پسر پریز کناری یه تفریح پیدا کرده بودیم: اولش خواستیم خودمون بریم روی صندلیا، همون جوری که روی هم هستن، بشینیم. اما یه دختره اومد گفت لطفاً اینجا نشینین. برای من مسئولیت داره. بعدش هر کی میومد اونجا، بهش میگفتیم ما خسته نیستیم، شما بفرمایین برین روی صندلیا بشینین. تا طرف میرفت سمت صندلیا، دختره میومد میگفت: لطفاً اینجا نشینین. برای من مسئولیت داره. خخخخ توی اون حدود یه ساعتی که اونجا بودیم، بالغ بر ده نفر رو فرستادیم سمت صندلی و هر بار دختره اومد همینو گفت و رفت! وظیفهی خطیری بهش سپرده بودن خدا وکیلی! :دی
نزدیکای ساعت ده، سعید (همون آقاگل) گفت که ایستگاه مصلاست و منتظر حریره. سوسن (شاهزادهی شب) هم گفت که از ثریا (بانوچه) خبر ندارن و جواب هم نمیده گوشیشو! نگران شدیم! چون ثریا هم قرار بود ساعت هفت و نیم برسه و بره خونهی محسن (آقای بنفش) و سوسن. ولی وقتی زنگ زدیم کاشف به عمل اومد که توی نمازخونهی ترمینال خوابش برده بوده و گوشیش هم سایلنت بوده. در این حد خجسته و بیخیال! (در میرود!! :دی) خلاصه که وقتی درا رو باز کردن هنوز بچهها نیومده بودن و من تصمیم گرفتم برم هم غزلیات سعدی و بوستان قیمت کنم و هم شازده کوچولو در مترو رو بخرم.
اول رفتم سراغ شازده کوچولو. اما غرفهدار گفت یه همچین کتابی ندارن!! :| چندین و چند بار با موبایل چک کردم. شمارهی راهرو و غرفه و اسم انتشارات درست بود، اما کتاب نبود! هم عصبانی شدم، هم متعجب. چرا باید تبلیغات دروغ کرده باشن! خیلی دلم سوخت. چون قول کتابو به مامانم داده بودم. :(
بعدش رفتم سر قرار، انتشارات سورهی مهر، ببینم کسی رسیده هنوز یا نه. که خب هنوز نرسیده بودن. رفتم یه دوری توی غرفه زدم و دیدم که غزلیات و بوستان ندارن. فقط گزیدهی اشعار داشتن که خب به کارمون نمیومد. بنابراین رفتم انتشارات امیر کبیر که اونجا هم فقط کلیات سعدی رو داشتن. دیدم اگه بخوام خودم انتشارات به انتشارات جلو برم، ممکنه خیلی طول بکشه. بنابراین رفتم از اطلاعات سؤال کنم. به دختری که پشت لپتاپ نشسته بود گفتم دیوان سعدی رو کجا میتونم گیر بیارم؟ توی لپتاپ تایپ کرد: دیــــ . وااااا . نِ . ســــغـ . عه نه! اشتباه شد! سعـــــ . دیییییییی. بعد کلهش رو بلند کرد گفت: نویسندهش کیه؟! :||| گفتم احتمالاً سعدی!! -__- گفت: نه! اینجا چندین نویسندهی مختلف داره! متوجه شدم منظورش گردآورندهست! چندتا اسم گفتم و نشونی چندتا غرفه رو گرفتم و رفتم. چندجا که دیوان رو قیمت کردم، ثریا زنگ زد بهم و جامو پرسید. همین موقع بود که سعید و حریر هم بهمون اضافه شدن. اینطوری بود که دورهمی کمکم در حال شروع شدن بود...
+ قسمت بعدی تا چند ساعت دیگه... :)