گردنبند - مروارید یکم

پنجشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۷، ۱۰:۰۵ ق.ظ

قسمتای قبلی:

نردبون. پلهٔ یکم - پلهٔ دوم - پلهٔ سوم - پلهٔ چهارم - پلۀ پنجم - پلۀ ششم - پلۀ هفتم - پلهٔ هشتم

همیشه از آدمای کله‌شق خوشم میومده. آدمایی که تو زندگی یه قانون ساده دارن و تا جون دارن پاش وامی‌ستن. آدمایی که براشون مهم نیست حرفشون درسته یا نه. براشون مهم نیست بقیه چی می‌گن یا چی درباره‌شون فکر می‌کنن. مرغشون یه پا داره. این جور آدما شکستنشون یه مزۀ دیگه داره. اینا رو باید ذره ذره کشت. باید تیکه تیکه از گوشت تنشون جدا کرد. باید کم‌کم و چیکه چیکه خون تنشون رو مکید. باید زجرکششون کرد. کیفش به همینه. این یارو جلالم از اون کله‌شقاست. قانون سادۀ زندگی‌ش نرگسه. زمان برد تا بفهمم. اما بالاخره فهمیدم.

دارم می‌رم خونه‌ش. نباید بذارم از دستم در بره. خبر رسیده داره شبونه بار و بندیلشو جمع می‌کنه بره نوشهر. خیلی دیوونه‌ست. تو این سرما. با این راه خراب. تنها می‌رم خونه‌ش. نمی‌خوام فکر کنه برای شکستنش لازمه دور و برم آدم داشته باشم. می‌خوام تنهایی و با دست خالی ضربۀ آخرو بزنم. تمام عظمت و شکوه ضربۀ آخر، به سادگی‌شه.

به حشمت می‌گم ماشینو سر کوچه بذاره. پیاده می‌شم. هوا خیلی سوز داره. یقۀ پالتو رو برمی‌گردونم بالا. به ردیف سگ‌دونیایی که این بدبختای فلک‌زده بهش می‌گن خونه نگاه می‌کنم. آدم از بدبختی اینا عقش می‌گیره. مثل کرمای لجن‌زار می‌مونن. بوی گند بدبختی از درز در و دیوار تک‌تک این خونه‌ها می‌ریزه بیرون و مغز آدمو پر می‌کنه.

پک آخرو عمیق‌تر به سیگار می‌زنم. زیر پام لهش می‌کنم. خلط گلومو با صدا تو دهنم جمع می‌کنم و تفش می‌کنم زمین. با ته کفشم می‌کشم روش. راه می‌افتم. می‌رم توی کوچه. کوچه، بن‌بسته. خونه‌هاش همه کاهگلی‌ان. خونۀ جلال ته کوچه‌ست. محض رضای خدا یه دونه چراغ سر هیچ‌کدوم از قبرای این قبرستون خراب‌شده نیست. می‌رسم جلوی در. کلون درو می‌گیرم و چند ضربه می‌زنم. جوری که صدام برسه می‌گم: «جلال! آقا جلال! می‌دونم خونه‌ای. باز کن.»

هیچ صدایی نمیاد. یه بار دیگه در می‌زنم. «اوس جلال! یخ زدم بابا. بیا باز کن درو.»

صدای برداشتن چفت چوبی از پشت در میاد. یه لنگۀ در روی پاشنه می‌ناله و می‌چرخه. خودشه. اوستا جلال‌الدین بزرگ. البته یه زمانی، بزرگ. ولی آثار بزرگی هنوز توی صورتش هست. کم‌رنگ شده، ولی هست. کاش بازی جوری پیش بره که همین چندتا خط کم‌رنگم قبل از شکستنش پاک بشه. دلم می‌خواد ذلیل بمیره.

یه فانوس توی دستاش گرفته. باد، نور فانوسو روی خطوط عبوس چهره‌ش می‌لرزونه. می‌گم: «علیک سلام مشتی.»

- سلام آقا.

آخ که وقتی با اون صدای کلفتش بهم می‌گه آقا دلم می‌خواد از خوشی کلامو ده متر بندازم بالا.

- حشمت گفت داری اسباب اثاثتو جمع می‌کنی. چه بی‌خبر. خیره ایشالا. مسافری؟

- کمال حالش خوب نیست. از اسب افتاده. یه دست و یه پاش شکسته. علیل شده افتاده خونه. باید برم بهش برسم.

- خدا بد نده. کِی؟ چرا؟

- دو هفته‌ای می‌شه. اسبش رو یخ سر خورده.

- شماها خانوادتاً سر به هوایین. حالا تعارف نمی‌کنی بیام تو؟ یخ زدم!

- شرمنده‌ام. فرش و زیلو رو جمع کردیم. قراره ممد آقا فردا سمسار بیاره بفروشه. پولشو برام بفرسته نوشهر.

- نگاه به رخت اتو کشیده‌م نکن جلال. من همون اسمال دماغوام که خودت می‌گفتی همیشۀ خدا تو خاکا غلت می‌زد. رو زمین می‌شینیم.

نگاهش مستأصله. چه‌قدر دوست دارم این نگاهو توی این صورت ببینم. می‌دونم که قبول می‌کنه.

- هر جور صلاح می‌دونین. بفرمایین. بفرمایین تو.

خودش جلو می‌‌ره. منم پشت سرش می‌رم. توی حیاط کوچیکش پر از بقچه‌ست. انگار راستی راستی همه چیزو جمع و جور کرده. تعارف می‌کنه که برم تو اتاق. اتاق کوچیکش مثل لونۀ مرغه. یه گردسوز رو تاقچه‌ست. کف اتاق لخته. انگار فرشو واقعاً جمع کرده. چند لحظه بعد خودشم میاد تو. یه دستش فانوسه و یه دستش زیلو. فانوسو می‌ذاره زمین. زیلو رو پهن می‌کنه. بفرما می‌زنه. می‌شینم. خودشم می‌شینه. یه مدت بهش نگاه می‌کنم. به سینۀ ستبر و بازوهای کلفتش. سرش پایینه. یه مدت حرف نمی‌زنیم. طاقتم طاق می‌شه. می‌گم: «بذار برم سر اصل مطلب. من نمی‌فهمم تو با کی داری لج می‌کنی؟ با خودت؟ با اون طفل معصوم؟ با من؟ تو این سرمای استخون‌سوز کجا می‌خوای بری؟ دستی دستی خودت و اون طفلکی رو به کشتن می‌دیا.»

- گفتم که آقا! کمال حال و روز خوبی نداره. زن و بچه‌ش درمونده شدن. خودش زمین‌گیر شده. باید برم...

- جلال! اوستا جلال! تو که دروغگو نبودی! خودت می‌دونی، منم می‌دونم. کمال سر و مر و گنده‌ست. بچه که نیستم بخوای سرمو گول بمالی.

- ولی...

- ولی و اما و اگرم نداریم. من که می‌دونم به‌خاطر حرف من داری می‌ری. من حالا یه چیزی گفتم. تو که ان‌قدر دل‌نازک نبودی. عوض این‌که بیای بشینی مرد و مردونه حلش کنیم، داری در می‌ری؟

هر کلمه که می‌گم اخمش عمیق‌تر می‌شه. نگاهشو انداخته روی فانوس. ادامه می‌دم: «چرا نمی‌خوای بفهمی جلال؟ من خیر و صلاح تو و نرگس و همه رو با هم می‌خوام.» وقتی می‌گم نرگس، خون می‌دوئه تو صورتش. قرمزِ قرمز می‌شه. انگار آب خنک ریخته باشن رو دلم.

- صلاح نرگسو، من باباشم، خودم می‌دونم. شما پولتو خواستی، منم گفتم چشم. اثاثو می‌فروشم دودستی تقدیم می‌کنم.

- تو فکر کردی من موندۀ دو زار ده شاهی توام؟ بعدشم خیال می‌کنی این آشغالا رو چند می‌خرن ازت؟ سر عقل بیا جلال! نمی‌فهمی داری چی کار می‌کنی!

- من یه عمر سرم بالا بوده. نمی‌خوام کاری کنم که...

- الانشم بالا می‌مونه. مگه چی گفتم؟ مگه چی می‌خوام؟ اصلاً شد یه بار از نرگس بپرسی؟ اون شاید نخواد مثل تو توی بدبختی زندگی کنه. آخه بی‌انصافی و یه‌دندگی هم حدی داره.

نرگس توی چارچوب تاریک در ظاهر می‌شه. اون‌قدر بلند داد زده‌م که مطمئنم شنیده. نه که قبلاً نشنیده باشه. فقط می‌خوام مطمئن شم دل هر دوتاشون قشنگ آشوب باشه. تاریکه؛ اما می‌تونم قیافه‌شو تو ذهنم ببینم. همون‌طور که تو روشنایی می‌بینم. پوست سفید و چشای آبیِ شمالیا رو داره. تازه داره می‌ره تو پونزده سال. اما قد و هیکل و عقل و هوشش یه ده سالی از خودش جلوتره. مثل باباش مغرور و کله‌خره. پابرهنه می‌دوئه وسط حرفمون.

- قبوله!

خود خودشه. ضربۀ آخر. ساده و تمیز!

ادامه داره...

© حق نشر محفوظ است.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۷/۰۶/۱۵
دکتر سین
این کجای داستان قبله؟ 
پاسخ:
اگر یه خرده صبور باشین، متوجه می‌شین. :)
۱۵ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۵۶ مصطفی فتاحی اردکانی
آیکون: تحیر
!!!!!!!
پاسخ:
آیکون: دو نقطه دی
۱۵ شهریور ۹۷ ، ۱۶:۰۴ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
عهه! 
غافلگیری بود؟!

پاسخ:
می‌شه گفت. :)
من بعد مدت اومدم اینو خوندم دوسش داشتم :( حالا باید از اول بخونم ببینم جریان چی بوده!
پاسخ:
فصل نردبون رو اگه نخونی، این فصل (گردنبند) رو متوجه می‌شی. اما بعد از این فصلو نه! :دی
اوه. این اسمال چقدر نامرده ه ه ه ه 
++توصیفتون عالی بود 
پاسخ:
حالا کجاشو دیدین؟! :دی
++ لطف عالی مستدام. :)

نگارش دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی