نردبون - پلۀ پنجم
قسمتای قبلی: پلهٔ یکم - پلهٔ دوم - پلهٔ سوم - پلهٔ چهارم
در ورودی عمارت به یه راهرو باز میشه. سمت چپ راهرو آشپزخونهست؛ سمت راست حموم و توالت. انتهای راهرو هم مستقیم میره به هال. مامان گلی و مامان نازی تو آشپزخونهان. یه نفر هم تو دستشوییه. فکر کنم بابا شهروز باشه. با خانبابا میریم تو هال. هال خیلی بزرگه. بیشتر زیربنای طبقهٔ اول، هاله. دورتادورش پنجرههای بزرگ داره. درختای میوهٔ پشت عمارتو از پنجرههای روبهروم میبینم. تازگی و طراوتشون زیر نور کمرنگ غروب هم مشخصه. یه راهپلهٔ بزرگ هم اون سر هاله که میره طبقهٔ بالا.
میریم تو هال. بابا بهروز پخش شده روی مبل جلوی تلویزیون. شهناز و مهناز اونورتر نشستهن کنار هم. سرشون تو گوشیه. من و خانبابا هم میریم میشینیم. تا میشینیم، مامان نازی و مامان گلی از آشپزخونه میان. مامان نازی داره کیکو میاره. روی کیک یه شمع «یک» هست و یه «هشت». بشقاب و چاقو چنگالا هم دست مامان گلیه. مامان نازی خیلی کشدار و خوشحال میگه: «تولدت مبارک!» و کیکو میذاره جلوی من رو میز. بابا بهروز هم از جلو تلویزیون پا میشه میاد پیش ما. شهناز و مهناز هم همینطور. شمعا رو روشن میکنن. مامان گلی میگه: «شهروز کو؟» بابا شهروزو میگه. در هال باز میشه. بابا شهروز میاد تو. داره دستاشو با پیرهنش خشک میکنه. حواسش نیست که همهٔ سرا چرخیده طرفش. چند قدم که میاد متوجه میشه. وامیسته. سیبیلاش به بالا گرد میشه. یهو همه میزنن زیر خنده.
جمع که شدیم، چشامو میبندم. آرزو میکنم. مهنازو آرزو میکنم. فوت میکنم. همه دست میزنن. چشامو وا میکنم. یادم میاد برا کنکور آرزو نکردم! مامان گلی چاقو رو میده بهم. کیکو میبرم. بازم دست میزنن. مامان نازی برای هر کسی یه تیکه کیک میذاره. برای خانبابا و بابا شهروز و مامان گلی یه خرده کوچیکتر و برای من یه خرده بزرگتر.
سهم کیکمو میگیرم. بقیه هم میگیرن. همه مشغول کیک میشیم. همه خوشحالن. میگن و میخندن. همه به جز دو نفر: شهناز و مهناز. شهناز که خب طبیعیه. صورت خوشحالش شبیه صورت ناراحتشه. اما مهناز واقعاً گرفتهست. سرش تو گوشیه. چند لحظه به صورتش نگاه میکنم. یه تیکه کیکو با چنگال میارم بالا. یهو نگام میکنه. هول میشم. کیک از رو چنگال میافته رو یقهم. بیاختیار داد میزنم: «اوه!» و تو دلم جواب میدم: «کوفت!» همه دارن بهم نگاه میکنن. چنگالو میذارم تو بشقاب. کیک گیر کرده رو یقهم. سعی میکنم برش دارم. با دوتا انگشت آروم بلندش میکنم. باز از دستم درمیره. میافته رو پیرهن. سر میخوره میره پایین. روی رونم توقف میکنه. اینبار بهجای دوتا انگشت، با هر پنجتا بهش چنگ میزنم. کیک عوضی! به حیثیتم گند زد! برش میدارم. میذارمش تو بشقابم. پا میشم. باید از نگاه و سکوت در برم. «برم دستشویی تمیزش کنم!» میدوئم سمت راهرو.
میرم تو دستشویی و درو پیش میکنم. از یقه تا پایین پیراهن سفیدم یه خط قهوهای افتاده! یاد یه عکس میافتم. یه عکس دو نفره از من و بابا بهروز. تو آلبوم مامان نازیه.
فلاشبک به هفده سال و یک ماه و هیجده روز پیش: من بغل بابا بهروز بودم. یه سالهمم نشده بود هنوز. بابا بهروز لاغر بود. مامان نازی پوشکمو شل بسته بود. بابا بهروز منو بغل کرده بود. من به زمین نگاه میکردم. شلوار پام نبود. بلوز و پیرهنی هم در کار نبود. فقط پوشک. کپل و رون سفید و تپل و کوچیکم، از بغل پوشک تا پایین قهوهای شده بود. ساعد و پیرهن بابا هم قهوهای شده بود. بابا بهروز ریسه رفته بود. مامان نازی لحظه رو شکار کرده بود.
به چشای مضطربم تو آینه نگاه میکنم. به قیافهٔ زشتم که بر خلاف خودم هنوز کاملاً از دوران بلوغ خارج نشده. واقعاً درصد خیلی کمی از قیافهها از طوفان بلوغ خوشگل بیرون میان. تو دلم چندتا فحش آبدار نثار کیک و خودم و دوران بلوغ و جوشام و قیافهم میکنم. یه دستمال از رول جدا میکنم. شروع میکنم به تمیز کردن.
اون طرف، توی هال، گوشی مهناز زنگ میخوره. شمارهٔ رو صفحه رو که میبینه جا میخوره. اما نه طوری که تابلو باشه. گوشی رو برمیداره. میگه: «الو. مامان. سلام. خوبین؟ یه لحظه گوشی.» از بقیه عذرخواهی میکنه و میاد سمت راهرو. با سرعت از اون سمت راهرو وارد حیاط میشه. از لای در نیمهباز دیدم که رفت. آروم کله میکشم تو راهرو. نیست. رفته تو حیاط. آروم در توالتو باز میکنم. میرم سمت حیاط. ایستاده نزدیک در. پشت به من.
- میگم خونه نیستم حامد... نه! نرفتم درچه پیاز... نه به خدا... اومدیم باغ شهناز اینا... تولد داداش شهنازه... نه به خدا حامد... به اصرار مامانش اومدم. مهمونی، خونوادگیه... کیو میگی؟ کدوم پسره؟ شهروز؟
آخ قلبم! منو میگه!
- مگه دیوونهم تو رو ول کنم، بچسبم به اون؟ ... چی؟! تو دیوونهای حامد! ... نمیفهمم نگران چی هستی؟ ... نخیرم. لازم نکرده بیای اینجا... چی بگم مطمئن شی آخه حامد جان؟ ... اصن یه کار میکنیم. مگه نمیگی تو ماشین جلو در خونهٔ مایی. همونجا بمون. ما یکی دو ساعت دیگه میایم... دقیقشو نمیدونم. اما فکر کنم بعد از شام بیایم... آره... تو همونجا وایسا. من میام پایین میبینمت... آره... نه امشب بابا نیست که بخواد نذاره. میپیچونم میام پایین... ببین. من نمیتونم خیلی بیرون بمونم. میرم تو... بقیهشو تو تلگرام میگم... اصن عکس میگیرم برات میفرستم مطمئن شی... فعلاً خدافظ ... دیوونه! خدافظ.
و همچنان: آخ قلبم! برگشت بیاد تو. دوییدم تو دستشویی. اومد رد شد رفت.
حامد؟! حامدی که منو میشناسه؟ حامدی که ماشین داره؟ یعنی همونیه که فکر میکنم؟
فلاشبک به یک سال و چهار ماه و دو روز پیش: ساعت حدود ده بود. تو دستشویی مدرسه بودم. تازه از توالت اومده بودم بیرون. رفتم که دستامو بشورم. جلوی آینهٔ یهسرهٔ روشویی ایستادم. مایع دستشویی تموم شده بود. لعنتی! یهو یه چیزی از بیرون کوبیده شد به در دستشویی. از جا پریدم. چار نفر اومدن تو. حامد با دو نفر که زیر بغل یه نفر دیگه رو گرفته بودن. اون دو نفر دوستای حامدن. مثل خودشن. غولای بیشاخ و دم. حامد جزء اون درصد خیلی کمِ قیافههاست که گفتم از دوران بلوغ خوشگل میان بیرون. باباشم حسابی خرپوله. معمولاً اینجور آدما قاعدتاً باید درسشون بد باشه. اما این لعنتی درسشم خوبه. در واقع امید اول امسال مدرسهست تو کنکور. راحتتون کنم. توی هر چیزی که من به طرز حالبههمزنی معمولیام - یعنی توی همه چیز - اون بهطرز دستنیافتنیای عالیه. سر قربانی رقت انگیزش فریاد زد: «بهت گفته بودم با من درنیفت!» و یه مشت زد تو شکمش. دیدنش هم دردناک بود. یهو به من نگاه کرد. «به چی نگاه میکنی؟»
- هیچی!
- پس هری! یالا!
دوییدم بیرون. دستم بوی گند میداد. نتونستم بشورمش. اما جونم در اون لحظه مهمتر بود. هیچوقت نفهمیدم اون قربانی بدبخت کی بود یا جرمش چی بود. فقط خوشحال بودم که من اونی نیستم که با حامد درافتاده. مهم نیست تو چی. تو هر چی. مهم اینه که من سر راهش نبودهم.
صدای حامد میپیچه تو گوشم: «با من درنیفت!» مبهوتم. با خودم فکر میکنم: «چه کیکی بود! اون از پیرهنم. اینم از مهناز. خوب شد یادم رفت برای کنکور آرزو کنم!»
ادامه داره...
© حق نشر محفوظ است.