نردبون - پلۀ ششم
قسمتای قبلی: پلهٔ یکم - پلهٔ دوم - پلهٔ سوم - پلهٔ چهارم - پلۀ پنجم
- تو یه ساعته چی کار میکنی اون تو؟
از جا میپرم. بازم صدای بابا بهروزه. ده دقیقهست دارم به خودم تو آینه نگاه میکنم. به پیرهنم. به لکهها. اما فکرم جای دیگهای پر میزنه. گیج و ویجم.
- هر کار میکنم پاک نمیشه.
در واقع هیچ کار مفیدی برای پاک کردنش نکردهم که بخواد پاک بشه یا نشه!
- بیا بیرون ببینم.
میام بیرون. ظرف دو ساعت اخیر این دومین باره که ابروی راست بابا بهروز میره بالا. خدا رحم کنه. میگه: «اوه اوه! چه کردهی!»
- ببخشید. حواسم نبود.
- بله. امشب معلوم نیست حواس جنابالی کجا هست اصن.
مغزم فرمان میده: «بحثو عوض کن!»
- خانبابا پیرهن اندازه من نداره؟
ابروش هنوز بالاست.
- صب کن از مامانت بپرسم.
در واقع میخواد کسب تکلیف کنه. میره سمت در هال. توی چارچوب میایسته. طوری که صداش به مامان نازی برسه میگه: «گلناز، یه دقه میای؟» مامان نازی با مامان گلی و دخترا دارن میز شامو میچینن. مامان نازی میاد پیش بابا بهروز. میگه: «درست نشد لکهها؟»
- کار شازدهت نیست. باید ببریم خونه تمیزشون کنیم.
دو نفری میان جلوی دستشویی. مامان نازی میگه: «خب فعلاً از لباسای خودت بده بهش.»
- لباسای بالا؟
- آره. چارهای نیست. برو بالا از تو اتاق خودت یه شلوار و یه پیرهن بیار. تو کشو دومیه از بالا فکر کنم یه چیزایی پیدا بشه.
- اگه خانبابا نریخته باشدشون دور.
بابا بهروز میره طبقۀ بالا. مامان نازی بهم نگاه میکنه.
- میتونی چند روز بمونی پیش خانبابا؟
چه بیمقدمه!
- چی؟ چرا؟
مغزم میگه: «میپرسی چرا؟! معلوم نیست چرا؟ تو ون که مچتو گرفت. اینجا هم حتماً دیده داری مهنازو میپایی دیگه. خنگ خدا! تابلو!»
- اینجا ساکته مامان جان. میتونی با خیال راحت به درسات برسی. خانبابا هم حالش خوش نیست. یکی باشه پیشش، خیالمون راحتتره.
- ولی مامان، من کتاب نیاوردهم که.
گاهی - این اواخر بیشتر - وقتی به مامانم میگم مامان، یه حس عجیبی بهم دست میده. بیشتر مثل آبجی بزرگهم میمونه. فقط پونزده سال اختلاف سن داریم.
- اونو صبح میدم بابا بهروز برات بیاره.
امیدوار بودم در برابر نداشتن کتاب تست کوتاه بیاد.
- خب میرم خونۀ بابا شهروز.
اونجا لااقل نزدیکترم به مهناز.
- نه مامان. مثل «اون دفعه» باز مامان گلی رو بدخواب میکنی.
فلاشبک به «اون دفعه»؛ نه ماه و نه روز پیش: تابستون بود. بابا شهروز رفته بود شمال، ماهیگیری. با دوتا از دوستاش مجردی رفته بودن. هر سال میرن. شب قبلش مامان گلی اومده بود خونهٔ ما خوابیده بود. ولی اون شب گفت که دزدی زیاد شده. دلش شور خونهشونو میزنه. بهونهش بود. دلش میخواست خونهٔ خودشون بخوابه. بابا بهروز و مامان نازی بهم گفتن شب برم پیشش بخوابم. بعد از شام رفتم. مامان گلی تو اتاق خودشون خوابید، من تو هال رو کاناپه. تازه چشام گرم شده بود که شنیدم مامان گلی داره صدام میکنه. خیلی آروم و بیجون صدام میکرد: «شهروز... شهروز...» ترسیدم. خیال کردم قلبش گرفته. دوییدم تو اتاقش. از خواب پرید. خیلی ترسیده بود. گفت چیزی شده؟ گفتم منو صدا میزدی؟ گفت سکته کردم بچه! خواب بودم. گفتم واقعاً؟ گفت بر پدرت! رفتم براش آب آوردم. خورد. گفت چی میگفتم تو خواب؟ گفتم فقط چند بار گفتین شهروز. گفت همین؟ گفتم همین. یه نفس راحت کشید. گفت که برگردم خونه. گفت اگه اونجا باشم نمیتونه بخوابه. من از کجا باید میدونستم مامان گلی داره خواب بابا شهروزو میبینه؟!
هر چی فکر میکنم عقلم به جایی قد نمیده. مو لا درز نقشهٔ مامان نازی نمیره. شایدم میره. اما من تمرکز ندارم باگشو پیدا کنم. بهونهای ندارم. میگم: «باشه، میمونم.»
- قربون پسرم برم.
لبخند میزنه. چند لحظه بعد بابا بهروز میاد. یه شلوار پارچهای گشاد و یه پیرهن آبی رنگ و رو رفته میده دستم. برمیگردم تو دستشویی. لباسامو عوض میکنم. توی این لباسای قدیمی و گَلوگشاد، چند درجه پسرفت دارم. اما اهمیت نمیدم. موضوع بغرنجتری هست که ذهنمو مشغول کرده: حامد! کاش میتونستم یه جوری نذارم امشب همو ببینن! فکر میکنم. فکر میکنم. فکر میکنم. اما بینتیجهست.
گوشیمو میذارم تو جیب شلوارم. جیبش بیش از حد جا داره. چی تو ذهن خیاط بوده؟ چی قراره این تو حمل کنن مگه؟ آثار جرم کیکو میذارم همونجا تو دستشویی بمونه. یه نگاه دیگه تو آینه میندازم. افتضاحم. افتضاحتر از قبل. هم خودم، هم لباسام. میرم پیش بقیه. وقتی وارد هال میشم، همه رفتهن دور میز ناهارخوری. یه میز دوازدهنفرهٔ بزرگ یه سمت هال هست. چلوجوجه داریم با مخلفات. عاشق جوجهام. اما تو این وضعیت از دست جوجه هم هیچ کاری برنمیاد. دَمَغَم. نگاها سنگینن. سنگینترینشون نگاه مهنازه. یه سیخ جوجه برمیدارم و نصف کفگیر برنج میریزم. میخوام زود تموم شه. سرمو بلند نمیکنم. زشتتر و داغونتر از اونیام که توانایی نگاه کردن به نگاه کسی رو داشته باشم.
یه فکری به سرم میزنه. در واقع خیلی خلاقانه نیست؛ اما جواب میده: همون کاری که مهناز کرد. گوشیمو از جیبم درمیارم. وانمود میکنم زنگ خورده. «الو. سلام. گوشی، گوشی.» میرم سمت راهپله. مثلاً دوستم زنگ زده. داره تولدمو تبریک میگه. حتی سلام هم میرسونه! بلند بلند حرف میزنم و یواش یواش میرم بالا. بالای پلهها یه راهرو هست که دو سمتش اتاقه. هشتتا اتاق و یه انباری اون ته راهرو. میرم تو «اتاق مهمون». جایی که مطمئنم اگه بمونم، باید اونجا بخوابم. میرم تو. خودمو پرت میکنم رو تخت. رو شکم دراز میکشم. مغزم خستهست. چشامو میبندم. نمیفهمم کِی خوابم میبره...
خیلی خواب نمیمونم. حدود نیم ساعت شاید. ساعت گوشی رو نگاه میکنم. یازده و نیم؟! چهقدر خوابیدم من؟ میرم بیرون. چراغ اتاق خانبابا خاموشه. میرم پایین. هیشکی نیست. میرم تو حیاط. خانبابا نشسته کنار حوض. داره سیگار میکشه.
- سلام.
- سلام به روی نَشُستهت. لباسای بهروز چه بهت میاد!
- اذیت نکن خانبابا. بقیه کوشن؟
- رفتن، بابا. صبح بابات میاد. هم وسایلتو میاره، هم میبردت مدرسه.
که اینطور!
- بیا بابا. بیا بشین اینجا.
میرم. چه هواییه!
- دل و دماغشو داری اون آهنگه رو برام بذاری بابا؟
- کدوم آهنگ؟ آهان! رو تاب؟
- آره بابا.
یادم رفته بود. فکر حامد و مهناز رو همۀ اتفاقای قبل و بعد خودش سایه انداخته.
- چشم. جون بخواه خانبابا.
پترنو میزنم. چارچشمی صفحهٔ گوشی رو میپاد.
- بفرما.
ساکت میشیم. نفس میکشم. بوی چنارا و بوی سیگار خانبابا. چه ترکیب جادوییای! هوای خنک. باد ملایم... و «زن دیوانه»!
چند بار گوش میدیم. نه من چیزی میگم، نه خانبابا. احساس میکنم پُکای خانبابا، عمیق و عمیقتر میشن. دو سهتا نخ دیگه هم بعدش آتیش میکنه. اگه مامان گلی و مامان نازی بفهمن داره سیگار میکشه! نیم ساعتی میگذره. خسته میشیم. خانبابا میگه: «دیگه بریم بخوابیم بابا.»
میریم بالا. شب بهخیر میگیم و هر کی میره تو اتاق خودش. خوابم نمیبره. تو تاریکی دراز میکشم رو تخت. یکی دو ساعت دیگه هم میگذره. خواب به چشام نمیاد. فکر پشت فکر. فکر مهناز و حامد. حتماً تا حالا همو دیدهن! یه چیزی به ذهنم میرسه. تو تلگرام به شهناز میگم که به بابا بگه که شارژر و هندزفریمم صبح بیاره. سین نمیکنه. لست سینش برای یه ساعت و نیم پیشه.
یهو صدای پای یه نفر از پشت در میاد! خانباباست. خودمو میزنم به خواب. آروم درو وا میکنه. میگه: «شهروز بابا. خوابیدهی؟» صداش جوهر نداره. خیلی خیلی آرومه. هیچی نمیگم. میاد تو. نزدیک میشه. بهشکل عجیبی هیچ صدایی ازش در نمیاد. حتی صدای نفساشم نمیشنوم. گوشی رو گذاشتم کنار بالش. برش میداره. آروم برمیگرده میره بیرون. گوشی رو کجا میبره؟!
چشامو باز میکنم. هنگم! خانبابا بود واقعاً؟! چند لحظه بعد، صدای راه رفتن روی شنای حیاط میاد. یواش میرم کنار پنجره. خانباباست. یه چراغ قوه دستشه. همون چراغ قوهٔ چار سال پیشه. داره میره سمت سنگفرش.
ادامه داره...
© حق نشر محفوظ است.