نردبون - پلۀ هفتم

سه شنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۷، ۰۹:۱۵ ق.ظ
قسمتای قبلی: پلهٔ یکم - پلهٔ دوم - پلهٔ سوم - پلهٔ چهارم - پلۀ پنجم - پلۀ ششم

کلافگی و خستگی، یا شایدم فکر و خیالای روزی که گذروندم، نمی‌خواد بذاره پا شم برم دنبال خان‌بابا؛ اما کنجکاوی - یا بهتر بگم، فضولی - منو از جام می‌کَنه. می‌دونم که تو ساختمون تنهام. می‌دونم اونی که از پنجره دیدم خود خان‌بابا بود و الان داره روی سنگ‌فرش وسط باغ راه می‌ره؛ اما انگار به چشمام ایمان ندارم. آروم و محتاط از توی اتاقم وارد راهروی کم‌نور می‌شم. صدا نمی‌کنم. یه نگاه به اتاق خان‌بابا می‌ندازم. درش بسته‌ست. سریع از پله‌ها می‌رم پایین. توی هالم خبری نیست. راهرو هم تاریک و ساکته. می‌رسم به حیاط. نسیم می‌وزه. ملایم و خنک. نفسم تازه می‌شه. یه خرده خوابی که تو چشمام هست، می‌پره. توی حیاط هم کسی نیست. از حاشیۀ حیاط می‌رم. اینجا عمق شن‌ریزی کف حیاط کم‌تره. نمی‌خوام صدای پام زیاد بلند شه. راهروی سنگ‌فرش، روشنه. دو طرفم تنه‌های بزرگ درختای چنار صف کشیده‌ن. شاخه‌های بلندشون بالای سرم طاق زدن. با خودم فکر می‌کنم خان‌بابا کجاست. یاد چار سال پیش می‌افتم. شب عید. ممکنه بازم رفته باشه توی قفس نردبون؟ یا جای دیگه‌ای رفته؟

توی همین فکرام که صدای باز شدن در زنگ‌زدۀ قفس نردبون تو باغ می‌پیچه. از ناله‌ش روحم می‌لرزه. پشتم مورمور می‌شه. انگار یه نفر بیخ گوشم با ناخن رو تخته سیاه کشیده باشه. یه لحظه سر جام می‌ایستم. پس خان‌بابا بازم رفته تو قفس نردبون. یعنی بازم یاد مامان گلاب افتاده؟ بعد از این همه سال؟! یادمه بابا بهروز یه بار به مامان نازی گفت مامان گلاب دو سال از خان‌بابا کوچیک‌تر بوده. اگر بیست سالگی از رو نردبون افتاده باشه، یعنی خان‌بابا اون موقع بیست‌ودو سالش بوده. الان هفتادودو سالشه. یعنی اگر فرض کنیم یک سال قبل از تولد بابا شهروز عروسی کرده باشن... آره دیگه! فقط پنج سال زندگی کرده‌ن با هم. و هنوز که هنوزه شبا می‌ره به یاد مامان گلاب تو قفس نردبون! بعد از پنجاه سال!

این دو دوتا چارتای سرانگشتی‌م تا رسیدن به در بزرگ باغ طول می‌کشه. چه عشق عمیق و عجیبی! البته اگر درست حساب کرده باشم!

جلوی در بزرگ باغ می‌ایستم. بالای پشت‌بوم آلونک یه نور ضعیف می‌بینم. یه صداهایی هم میاد. آروم نزدیک می‌شم. نباید صدا کنم. دفعۀ قبل با کوچیک‌ترین صدا، خان‌بابا پیدام کرد. برای همین تا می‌تونم آروم پیش می‌رم. صداها کم‌کم واضح‌تر می‌شن. صدای خان‌باباست.

- این آهنگو امشب پیدا کردم. گوش کن.

با کی داره حرف می‌زنه؟ با خودش؟ یه وقت دیوونه نشده باشه! شایدم فقط شبا دیوونه می‌شه. رفتارش که تا همین دو ساعت پیش عادی بود. حالا عادیِ عادی هم نه. یه خرده افسرده، یه خرده هم مرموز شاید. اما قطعاً دیوونگی نداشت تو حرکاتش.

سکوته. دارم فکر می‌کنم یعنی خان‌بابا اون‌قدر حواسش جمع بوده که یاد بگیره قفل گوشی رو باز کنه. تازه بعدش بره تو آهنگا و زن دیوانه رو پیدا کنه؟ به نظرم بعیده. دقیقاً تا با خودم می‌گم «بعیده!»، آهنگ شروع می‌شه. چه‌طور تونست واقعاً؟! به پیچیدگی پترنم فکر می‌کنم: دمش گرم!

به‌غیر از آهنگ هیچ صدایی نیست. دفعۀ چندمه که امروز این آهنگو می‌شنوم؟ هفتم؟ هشتم؟ نهم؟ اما عجیبه که دلمو نزده. برخلاف چار سال پیش، امشب باد قصد نداره نذاره چیزی بشنوم. صدای آهنگ واضحه. چنباتمه می‌زنم پای دیوار آلونک. آهنگ تموم می‌شه. صدای خان‌بابا میاد. می‌پرسه: «قشنگ بود؟»

- خیلی!

صدای یه زن جوونه. شایدم یه دختر! چشام داره از حدقه می‌زنه بیرون. خان‌بابا نصف شب با یه دختر رو پشت‌بوم کنار کفترا داره آهنگ گوش می‌ده؟ مغزم برفک پخش می‌کنه! شاید خوابم! شایدم اونی که خل شده خودمم. بعید نیست بعد از اون همه فکر. بازم صدای خان‌بابا میاد: «بعضی شعرا رو انگار یه نفر از یه جایی تو عمق روح ماها دزدیه. این شعر چه‌قدر با حال من و تو جوره.»

صدای دختر جواب می‌ده: «واقعاً.»

مغزم داره سعی می‌کنه همهٔ احتمالا رو بررسی کنه. هر چی بیشتر فکر می‌کنم، به افکار مسخره‌تری می‌رسم. مثلاً این‌که خان‌بابا دختره رو دزدیده آورده این بالا. براش روزی دو بار آب و غذا میاره. و منتظره پولا رو بیارن تا دختره رو تحویل بده! اما نه! خان‌بابا جون دزدی رو نداره. خب شاید خان‌بابا فقط مسئول پاییدن دختره‌ست. یه نفر دیگه دزدیده آورده اینجا. خان‌بابا فقط مراقبه که در نره. نچ! صحبتاشون مثل صحبتای یه دزد با یه گروگان نیست. شایدم خان‌بابا هوای جوونیاشو کرده! مگه دل نداره؟! حتی فکرشم تحریک‌کننده‌ست! اما بازم نه! آدم باید خیلی بی‌وجدان باشه که درست همون جایی که زنش مرده، همچین کاری کنه.

نمی‌دونم به افکارم بخندم یا ازشون وحشت کنم. خان‌بابا دوباره آهنگو گذاشته. دارن دو نفری بازم گوش می‌دن. ساعت باید از چهار هم گذشته باشه. اگه مامان نازی بفهمه تا این وقت شب بیدارم، دارم می‌زنه.

آهنگ تموم می‌شه. خان‌بابا می‌گه: «دلم نمیاد ان‌قدر زود تنهات بذارم. ولی شهروز اینجاست. شهروز کوچیکه. می‌ترسم بیدار شه ببینه گوشی‌ش نیست. برم بذارمش سر جاش.»

یه صدای آروم میاد. به زحمت می‌شنوم، اما شک ندارم که درست تشخیص دادم: بوس بود! کام-آن! بی‌خیال خان‌بابا! داره هیجان‌انگیز می‌شه! 

صدای دختر یه خندهٔ ریز می‌کنه و می‌گه: «می‌دونم!»

- چی رو؟

- این‌که شهروز اینجاست!

چشام گشاد می‌شه بازم. قلبم تند تند می‌زنه. صدای دختر ادامه می‌ده: «الانم همین‌جاست. همین پایین. کنار دیوار اتاق نشسته. داره زاغ سیاه ما رو چوب می‌زنه!»

یا خود خدا! کِی منو دید؟ اصن دیده یا داره بُلُف می‌زنه؟ الان باید در برم یا وایسم؟ اعصاب و عضلاتم از مغزم فرمون نمی‌گیرن. تو شُکَم. نور چراغ قوهٔ خان‌بابا می‌افته پایین. مثل چار سال پیش. یه دور کوچیک کف زمین می‌زنه و می‌افته توی صورتم. نور مستقیم تو چشمامه ولی با چشای گشاد بالا رو نگاه می‌کنم. تفمو قورت می‌دم. خان‌بابا می‌خنده. «فضول‌باشی!»

نمی‌دونم چی بگم. تته‌پته می‌کنم. صدای دختر می‌گه: «کلیدو بنداز براش بیاد بالا.»

خان‌بابا رو به من می‌گه: «بگیر!» دسته کلیدو پرت می‌کنه برام. نمی‌تونم تو هوا بقاپمش. می‌افته زمین.

- بَرِش‌دار.

نورو می‌ندازه روی کلیدا. برش‌می‌دارم.

- بیا درو باز کن.

می‌رم درو باز می‌کنم.

- بیا بالا.

هنوز چشام گشاده. قلبم تالاپ تولوپ می‌کنه. عرق رو پیشونی‌م جمع شده.

- نترس بابا جون. بیا بالا. غریبه بینمون نیست.

با ترس و لرز می‌رم بالا. هر قدم که از نردبون می‌رم بالا دسته کلید تو دستم جیرینگ جیرینگ صدا می‌ده. می‌رسم بالا. خان‌بابا دستمو می‌گیره تا برم روی پشت‌بوم. این بالا روشن‌تر از چیزیه که قاعدتاً تو دل شب باید باشه. کف پشت‌بوم قیر و گونیه. سمت راستم لونهٔ کفتراست. خوابیده‌ن. چند قدم جلوتر، روبه‌روم دختره وایساده. چشاش می‌شی و درشته. سبزه‌ست. ابروهاش پرپشته. دماغش کوفته‌ای و جمع‌وجوره. موهای پرکلاغی‌ش، تاب‌دار و بلنده. لباس سفید و ساده تنشه. قدش کوتاهه. لاغره. مستقیم تو چشمام نگاه می‌کنه. لبخند می‌زنه. می‌شه گفت همه چیزش متناسب و خوشگله. چشماش برق شیطنت داره.

خان‌بابا می‌گه: «برو جلو بابا. برو به مامان گلابت سلام کن!»

ادامه داره...

© حق نشر محفوظ است.

***

+ چند روز نیستم. داریم می‌ریم سفر. قسمتای بعدی دیرتر منتشر می‌شه، ان‌شاءالله. :)

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۹۷/۰۶/۰۶
دکتر سین
اوه... 
(چیز دیگه ای ندارم بگم به واقع_تعجب کردم )
پاسخ:
:دی
(می‌دونستم تعجب می‌کنین)
۰۶ شهریور ۹۷ ، ۱۳:۲۲ مصطفی فتاحی اردکانی
کاش آخرش رو ننوشته بودید.... تعلیقش باحال تر بود.
پاسخ:
برای خودمم تصمیم سختی بود که اون جمله رو آخر این قسمت بذارم یا اول قسمت بعد. اگر می‌ذاشتم برای قسمت بعد، به‌احتمال زیاد باهوش‌ترا حدس می‌زدن، مزه‌ش می رفت. برای همین توی همین قسمت نوشتمش.
۰۷ شهریور ۹۷ ، ۱۵:۴۸ منتظر اتفاقات خوب (حورا)
:-)))))
الان یه سوال:
همه قسمت‌ها رو نوشتید و دونه دونه منتشر می‌کنید یا داغِ داغ می‌نویسید؟

پاسخ:
:))
طرح کلی توی ذهنمه. اما به‌روز می‌نویسم.
اُه مآی گاد :|
بذارید بعدیش رو زود
این قسمت مثل سریالای ایرانی شد :دی

منتظریم بخونیم مابقیشو :)
پاسخ:
:دی
دیشب تازه برگشتیم از سفر. سعی می‌کنم زودتر شروع کنم بقیه‌شو. :)

نگارش دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی