۷۵ مطلب با موضوع «یادداشت» ثبت شده است

- تو برو سر کوچه مراقب باش کسی نیاد!

- مطمئنی کمک نمی‌خوای؟

- آره! برو.

- باشه.

.

.

.

- ببین!

- چیه؟ چرا هنوز نرفتی پس؟

- این کوچه دو تا سر داره! برم سر کودوم یکی سرش وایسم؟

- نابغه! اینجا یه طرفه‌ست! کسی بخواد بیاد از این ور میاد! برو این ور وایسا!

- باشه.

.

.

.

- ببین!

- اَاَه! چیه؟!

- اگه کسی اومد چی کار کنم؟

- جلوشو بگیر نیاد خب! ... نه نه! تابلو می‌شیم. بهم علامت بده!

- علامت؟

- آره. سوت بزن! بلدی؟

- آره!

- خیله خب. برو!

- باشه!

.

.

.

- ببین!

- می‌ذاری کارمو بکنم یا نه؟ چه‌ته؟!

- از اون ور یه طرفه کسی بیاد خلافه. نه؟

- آره!

- پلیس چی؟ پلیسم یه طرفه بیاد خلافه؟!

- :| نه! پلیس که خلاف نمی‌کنه احمق!

- خب پس من چرا این سر کوچه وایسادم؟ پلیس اگه بخواد بیاد غافلگیرمون کنه از اون ور میاد دیگه. نه؟

- ببین! جون مادرت فقط بذار من این در کوفتی رو باز کنم بریم! صب شد! اصن هر طرف که می‌خوای وایسا!

- باشه!

.

.

.

- ببین!

- دیوونه‌م کردی! چیه بابا!

- پلیس می‌دونه ما اینجاییم؟

- نه! آخه از کجا باید بدونه دیوونه!

- پس چه جوری می‌خواد ما رو غافلگیر کنه؟

- مگه پلیس می‌خواد ما رو غافلگیر کنه؟

- نمی‌دونم!

- :| تا مث پیاز با مشت نزدم تو فرق سرت برو از جلو چشمم!

- باشه!

.

.

.

- ببین!

- ببین و مرگ! ببین و حناق! ببین و مرض! چه مرگته؟

- اگه یکی ما رو دیده باشه بعد به پلیس خبر بده، اون وخت پلیس ما رو غافلگیر می‌کنه دیگه. نه؟

- مگه کسی ما رو دیده؟

- نمی‌دونم!

- :| ببین! یا می‌ری یا همین پیچ‌گوشتی رو می‌کنم تو ... لا اله الا الله! می‌کنم تو گوشِتا!!

- باشه!

.

.

.

- ببین!

- تو ببین!

- هان؟

- اصن تو هیچ کاری نکن! فقط بذار من کارمو کنم. هر جا دوست داری وایسا. هر کارم دوست داری بکن. فقط دم پر من نیا که یا یه بلایی سر تو میارم یا سر خودم! برو باریک الله!

- مطمئنی؟

- آره!

- ینی علامتم ندم؟

- نه!

- پلیس اومد چی؟

- آقا اصن پلیس اومد راهنماییش کن اینجا من خودم می‌دونم چی بگم!

- باشه!


---------


+ خب! بعد چی شد؟!

+ هیچی دیگه! گشت پلیس اومد. اونم آوردش بالاسر من! مرتیکه‌ی خر!

+ چن سال برات بریدن؟

+ برا من دو سال و نیم.

+ اون چی؟

+ آزاد شد! ینی آزادش کردن! به خاطر همکاری با پلیس!!

۱۱ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۱۲:۱۶
دکتر سین

بگذار و بگذر؛
بنوشان و نوش کن؛
مرنجان و مرنج...

+ حتی یک کلمه‌ی دیگر هم نباید اضافه کرد...
۶ دیدگاه موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۵
دکتر سین

- مقدمتاً:

کسایی که منو می‌شناسن می‌دونن که من یه اخلاق خیلی خاص (بد و خوبش رو نمی‌دونم!) دارم و اون اینه که اگر محیط اطراف ذره‌ای به‌هم ریخته باشه، کلاً توانایی تمرکز کردنم رو از دست می‌دم. مثلاً کافیه که کامپیوتر روشن باشه، اون‌وقت نمی‌تونم کتاب بخونم. یا مثلاً کافیه یه کتاب افتاده باشه وسط اتاق، دیگه نمی‌تونم حواسمو بدم به کامپیوتر. یا مثلاً اگه در کمد باز باشه، تا نبندمش خیالم راحت نمی‌شه! یا اگر دسکتاپ شولوغ باشه، کلاً تا وقتی تکلیف فایلا رو مشخص نکنم، نمی‌تونم خودمو راضی کنم که برم توی this PC!!

ناگفته پیداست که همچین آدمی چه حسی می‌تونه نسبت به اسپم‌ها داشته باشه! فقط جهت اطلاع عرض می‌کنم که چند سال پیش یه ایمیل داشتم که خیلی وقته دیگه خیلی ازش استفاده نمی‌کنم. اما هر چند وقت یه بار که می‌رم سراغش، تمام اسپم‌ها رو پاک می‌کنم و همه‌ی ایمیل‌های جدید رو می‌خونم تا از حالت unread خارج بشه و کنار کلمه‌ی inbox هیچ عددی باقی نمونه!

این داستان در مورد وبلاگم هم صادقه. یعنی به محض این که یه نظر به صورت اسپم می‌بینم، پاکش می‌کنم. اما شما ببین یه همچین شخصیتی (من!) با یه همچین اخلاقی چی تو «این اسپم» دیده، که چند ماهه که هنوز پاکش نکرده! سعی کردم بخشی از طوفان نوحی رو که این کامنت در وجود من به پا کرده در سطرهای زیر بگنجونم...


- و اکنون، اسپم

در خط نخست نویسنده مرقوم فرمودن: Hi؛ و این نشون می‌ده که شخص مزبور برای شروع رابطه قصد داره صمیمیت ایجاد کنه!

در ادامه می‌فرماید: if possible, visit our blog. که یه درخواست محترمانه و حدوداً رسمی به شمار میاد و خواننده رو به این فکر فرو می‌بره که شاید طرف از صمیمیتی که در خط نخست قصد ایجادش رو داشته کمی منصرف شده. شاید هم هول شده و نمی‌خواسته بند رو به آب بده! اما تمام این استنتاج‌ها تا زمانی معتبر می‌نماید که به خط سوم نرسیده‌اید!

در خط سوم شما شاهد یکی از عجایب زبان و ادبیات؛ و غرایب کلمات قصار در زبان انگلیسی هستید: latest sites online money. در واقع نویسنده با همین چهار کلمه چه چیزها که نگفته و چه کارها که با مخاطب نکرده! یعنی شما توجه کن: latest sites، ... بعد online، ... و در انتها money! وااای! من که هر بار به این بخش از این اثر گران‌سنگ می‌رسم از خود بی‌خود می‌شم و دامن از کف می‌دم! کجان شکسپیرها و آگاتا کریستی‌ها و چارلز دیکنزها و غیره که ببینن و یاد بگیرن؟!! کودوم نویسنده می‌تونه به این شکل جفت پاهاش رو تا رباط صلیبی فرو کنه در حلقوم گرامر انگلیسی و چنین فصاحت و بلاغتی ازش بزنه بیرون؟!!

در خط چهارم شما با یک فضای خالی روبه‌رو هستید. در واقع نویسنده شما رو با افکارتون تنها می‌ذاره و بهتون اجازه می‌ده بعد از ضربه‌ای که خط سوم به روح شما وارد آورده، قدری در خودتون تنها بمونین و با خودتون بیندیشین که این اتفاق عجیب چه بود که بر سر شما آمد؟ در واقع نویسنده می‌داند که مخاطب در این لحظه هنوز درگیر هضم پیام بخش قبل هست و نیاز به فراغتی هر چند کوتاه داره تا باز بتونه به ضرب‌آهنگ طبیعی حیات برگرده!

در خط پنجم مرقوم فرمودن I'm waiting for you. نویسنده می‌دونه که تا اینجا تونسته مخاطب رو دیوانه‌ی خودش بکنه و قصد داره به نحوی بیان کنه که حالا که ما رو شناختی پس عزم ما کن! توی پرانتز عرض کنم که نکته‌دانان و سخن‌شناسان بر این باورند که آوردن ضمیر جمع our در خط دوم و سپس ضمیر مفرد I در خط پنجم، نشان از سیری عارفانه دارد از کثرت به وحدت؛ و از ما به من! اینجاست که مولانا هم در تأیید می‌فرماید که من نه منم، نه من منم! ضمن این که صمیمیت سیالی که در این جمله وجود داره این حس رو در مخاطب ایجاد می‌کنه که این محبوب که به ناگاه از ناکجا پیداش شده، با این که دور از دسترس می‌نمایه (!)، چه‌قدر نزدیک و ملموسه!

... و باز فضایی سفید، و دوباره فراغتی با خویشتن خویش که برای مخاطب فراهم آمده! تا بدین‌جا نویسنده مخاطب رو مثل موم در مشت گرفته و این خط خالی و فضای سفید دوم رو قرار داده تا مخاطب بعد از آن آشوب نخستین خط سوم به آرامش خط پنجم خو کنه!

و در خط آخر خداحافظی: Bye. کوتاه و تمام‌کننده؛ مثل شلیک گلوله در شقیقه‌ی مخاطب! این bye یک bye ساده نیست! تو گویی مخاطب بهت همراه با غم رو در چهره‌ی خودش و خونسردی همراه با بی‌تفاوتی رو در چهره‌ی معشوق می‌تونه ببینه!

مجموع این تفاسیر هست که من رو پابند این اسپم کرده و الان چهارماهی می‌شه که دست و دلم نمی‌ره پاکش کنم...


- هشتگ‌

#تمرین_هجونویسی #تفسیر_مثل_معلمای_ادبیات

۱۳ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۴۵
دکتر سین

- هنوز اون‌قدری ازش نگذشته که بگم «خاطره» شده؛ شاید نهایتاً سه سال! اما تو واژه‌ی «خاطره» رو ندیده بگیر و فقط حرفامو مزه‌مزه کن:

روزی که بهم گفت «شاید یه زمان دیگه و شاید یه جای دیگه... اما اینجا نه! الان نه! ... با تو نه! ... یه جای دیگه. جایی که یه شروع نو باشه، جایی که هیچ نگاه آشنایی وجود نداشته باشه» و روی واژه‌ی «هیچ» یه تأکید تلخ کرد؛ فهمیدم که در تلخ‌ترین پایان شیرین‌ترین خاطره‌ی زندگیم ایستادم. تو همون لحظه بود که از اون‌جا تا آخر عمرمو دیدم: همه‌جا و همه‌ی لحظات تاریک و تلخ بود! مث زهرمار...

نه می‌شد التماس کرد، نه می‌شد حتی تو چشماش نگاه کرد و گفت لعنتی! تو حق نداری همین‌جوری بذاری بری!! می‌دونی؟! یه لحظه انگار رفتم تو کما. هیچ چیزی نگفتم. هیچ کاریم نکردم. نمی‌توستم که بکنم! امید آدمو که بکشن، زنده هم باشه، مرده! من مردم. به فجیع‌ترین شکل ممکن هم مردم! امیدم مرد؛ خودم هم باهاش زنده به گور شدم.

تا حالا دندونتو سر کردی؟ من روحم بعد از اون روز مث دندون، سر شد. یه چیزی توم خشکید که بی‌حسی رو حس کردم، با تمام وجود...!

گذشت و گذشت تا این که تو پیدات شد. هر چی خواستم بگم بی‌خیال من شو! من به دردت نمی‌خورم. من به درد هیشکی نمی‌خورم. من به درد خودمم نمی‌خورم چه برسه به یکی دیگه، به خرجت نرفت که نرفت... من خیلی سعی کردم تو رو از خودم برونم. خیلی خواستم که نشه. اما تو گیر دادی. گیر سه‌پیچ! و شد. از اون روزیم که شد، فکر می‌کردم این زندگی تا تهش همین‌جوری سرد و بی‌روح می‌مونه تا پیر شیم و بمیریم. بابت این موضوع عذاب وجدان داشتم و فکر می‌کردم وقتی رضایت دادم بلای بزرگی سرت آوردم...

اما چند وقته، یعنی چند روزه که متوجه شدم که این بلایی که گفتم، در برابر چیزی که تو راهه یه نسیمه در برابر طوفان! البته این طوفانو خودت با دستای خودت به سر خودت نازل کردی! من ... ینی می‌خوام بگم که تقصیر من ...... ببین... اون... اون اومده... ینی برگشته. کسی که لحظات عمرمو از یه جایی به بعد تبدیل به زهرمار کرد، برگشته! من یه چند باری دیدمش. با هم حرفم زدیم. از این رو به اون رو شده. داغون داغون! مث خودم. فکر می‌کردم وقتی بره، بدون من خیلی بهش خوش می‌گذره! اما انگار نگذشته. برای اونم این سه سال جهنم بوده! اما حالا که همدیگه رو پیدا کردیم، حالش بهتر شده. ینی حال هر دوتامون بهتر شده... اولین لحظه‌ای که دیدمش یهو رنگ و صدا و زندگی برگشته به همه چیز! می‌فهمی چی می‌گم؟!

ببین! گفتن این چیزا برام اصلاً آسون نبود. کلی زور زدم تا کلمات از ذهنم لیز نخوره. تا چشمات حرفمو از دهنم پر نده! این چند روزه خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بهت بگم که ...

- هیس! دیگه هیچی نگو! ادامه نده! تا تهشو خوندم... حالا «من» وایسادم در تلخ‌ترین پایان شیرین‌ترین خاطره‌م! همینو می‌خواستی بگی! نه...؟!!

۸ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۲۰:۳۰
دکتر سین

مولوی می‌گه:

«اندر دل من مها دل‌افروز تویی / یاران هستند لیک دلسوز تویی

شادند جهانیان به نوروز و به عید / عید من و نوروز من امروز تویی»

خیلی به امروز و این روزا میاد: مادر عزیزتر از جانم؛ فدات خاک پات تموم دنیا؛ روزت مبارک عزیز دلم! :)

۱۳ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۱۲
دکتر سین

فاجعه‌آمیز یعنی

نقاب آن‌قدر بر صورتت مانده باشد،

که خودت هم

لبخندت را باور کرده باشی!

و دردناک یعنی

واژه‌ها آن‌قدر در گلویت خشکیده باشد،

که با قاب‌های خالی اختلاط کنی!

هر کدام از ما

خیلی فاجعه‌آمیز

و خیلی دردناک

اسیر سلول «مجازی» خود شده‌ایم...

۱۰ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۱۲
دکتر سین

آسمون داره شدیداً بغضشو خالی و آدم رو حالی به حالی میکنه.

در این شرایط، که کوچهها رنگ زمستون و شیشهها بخار و بارون رو دارن میگیرن، آدما چتراشونو وا کرده و گریهی ابرو تماشا میکنن؛ چرا که نمیخوان مثل درختا تر، از دل قطرهها باخبر، بیهوا خیس آب و زیر بارون مونده و خراب بشن.

سؤالی که در این شرایط پیش میاد اینه که تو چرا چترتو بستی کبوتر؟! و چرا زیر بارونا نشستی کبوتر؟ الان خوب شد رفتی و سنگا بالت رو شکستن و وقتی اومدی هیچ کس حالتو نپرسید؟!

در همچین شرایط نابهسامانی، بعضیا دشمن خونی و بعضی دیگر غول بیابونی شدن! و بعضیا هم براشون سؤال پیش میاد که کدام یک باران، کدام یک بوی نم و کدام یک شرشر باران است؟

ای کبوتر! دیدی که آسمان بر سر ما خراب شده و غصه وصلهی تن ما گردید؟ حالا من و تو هر دو در سایه مینشینیم و خوابای ابری میبینیم!

اگه نظر منو بخوای میگم این قدر خون جیگر نخور برات خوب نیس. با عصا هم که نمیتونی پرواز کنی! بیا بذارش اینجا!

+ اراجیفه؟! نه! فقط متن آهنگ کبوتر فریدون خان آسراییه. این یکی از سرگرمیای ذهن مریض منه: بازنویسی متون به زبون خودم! :))

+ عجب بارون قشنگی داره میاد اینجا! :)

۱۰ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۲
دکتر سین

حافظ که می‌خوانی،


اگر فارغ باشی،

لذت می‌بری،

جان می‌گیری،

تازه می‌شوی،

و یک نفس عمیق عمیق عمیق می‌کشی،

چنان عمیق که روحت از آستر جر بخورد! یک جر صدادار!


اگر عاشق باشی،

درد می‌کشی،

گریه می‌کنی،

زار می‌زنی،

رویت را خراش می‌اندازی،

لاغرتر می‌شوی،

شب‌ها نمی‌خوابی و به خدا التماس می‌کنی،

التماس می‌کنی،

و التماس می‌کنی!


ولی اگر شاعر باشی،

در خودت

و در سکوت محض

      فقط می‌میری...


+ یه بیت زیبا از حافظ رو که الان در ذهنتون هست، بنویسین!

۱۱ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۰۰
دکتر سین

- الو!

- بفرمایید!

- سلام. من چراغ راهنمایی سر چارراه مدرسه‌ی مریمم! همون دختری که دیروز راجع‌بهش با هم صحبت کردیم!

- آهان! خوبی؟ چی شد؟ فکراتو کردی؟ 

- بله، یعنی نه! یعنی ... وقت دارین راجع‌به پیشنهاد دیروزتون یه خورده حرف بزنیم؟

- ما که دیروز کلی حرف زدیم. به نظرم بیش‌تر از این حرف زدن لازم نیست. یا بگو بله یا بگو نه دیگه! یا می‌تونی یا نمی‌تونی! حالت سومی که نداره!

- آخه چه‌طور با یه کلمه جوابتونو بدم؟ راستش...

- راستش چی؟ مشکل سر قیمته؟! من دوبرابر چیزی رو که دیروز گفتم بهت می‌دم! حله؟!

- نه! موضوع اصلاً قیمت نیست. در واقع می‌دونین، پول به هیچ درد ما چراغای راهنمایی نمی‌خوره.

- پس چی؟

- می‌خواستم بگم من دیشب تا صبح زرد چشمک‌زن بودم و تو همون حال کلی به حرفاتون فکر کردم.

- خب، نتیجه؟

- نتیجه این که بالاخره تصمیم گرفتم کمکتون کنم! امروز موقع رد شدن اون پسره ناغافل سبز شدم. همون‌طور که قرار گذاشته بودیم! اما ...

- اما چی؟ تصادف کرد؟ مرد؟!

- آره، تصادف کرد؛ اما نه، نمرد!

- ای بخشکی شانس!

- فقط ... فقط ...

- فقط چی؟!

- فقط زودتر از همه مریم خودش اومد بالای سر پسره. خودش زنگ زد اورژانس. خودشم باهاش رفت بیمارستان! یه چشش اشک بود، یه چشش خون! ... یادتونه دیروز در مورد نفر سوم چی بهم گفتین؟ فکر کنم اون پسره نفر سوم نیست!

- چی؟! منظورت چیه؟!

- منظورم اینه که فکر می‌کنم نفر سوم خود شمایین!

- ...

- الو! الو! صدا میاد؟ الو!

۱۲ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۴ ، ۲۲:۰۳
دکتر سین
در مقدمه‌ی کتاب «ورونیکا تصمیم می‌گیرد بمیرد» نوشته‌ی «پائولو کوئلیو» نوشته:
کوئلیو در نوزده سالگی برای بیان اعتراضات اجتماعی، موهاشو کوتاه نمی‌کرده و کارت شناساییشو همراه خودش نمی‌برده! [نقل به مضمون!]
با این حساب من در بیش‌تر دوران دانشجوییم یک عنصر معترض به اوضاع اجتماع، یا دست‌کم یه فعال اجتماعی باید به حساب میومدم!

+ اگر شباهتی بین این پست و اراجیف و هذیون‌هایی که یک بیمار تب‌دار بلغور می‌کنه پیدا می‌کنین، به‌خاطر فشار کاری این روزاست! :))
۸ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۴ ، ۱۹:۲۸
دکتر سین