گلابی
دوشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۸:۲۶ ب.ظ
یکی بود یکی نبود. یه گوشهای تو بهشت یه درخت گلابی کوچولو روییده بود که هیچ کدوم از بهشتیا بهش نگاه نمیکردن؛ چون درست کنار این درخت گلابی یه درخت بزرگ و خوشگل سبز شده بود که همه جور میوهای به شاخههاش بود: انار، سیب، انگور، گردو ... و حتی گلابی. بهشتیا هر وقت از کنار این دوتا درخت رد میشدن محو تماشای درخت بزرگ میشدن و هیچکدومشون هیچوقت نشده بود که از درخت گلابی میوه چیده باشه یا حتی یه احوالپرسی خشک و خالی ازش کرده باشه. یه روز که درخت گلابی حسابی از بیهمزبونی حوصلهش سر رفته بود، به یکی از حوریا که اون اطراف برای خودش قدم میزد گفت: سلام! میای یه کم با هم صحبت کنیم؟ من اینجا حوصلهم خیلی سر رفته.
حوریه که از قضا اونم تنها بود گفت: آره! اتفاقاً منم دنبال یه کسی میگشتم که باهاش حرف بزنم.
درخت گفت: من اینجا خیلی تنهام. کسی منو دوست نداره. هیشکی تا حالا حتی یه دونه از این گلابیای منو نخورده. تو میخوای یه دونهشو امتحان کنی؟
حوری گفت: من که آدمیزاد نیستم که گلابی بخورم...!
درخت ناراحت شد و بق کرد. حوری که دید انگار درخت از این حرفش دمق شده، فوری گفت: ... اما فکر کنم نکنم یه بارش اشکالی داشته باشه.
و یه دونه گلابی درشت و زرد رو از دست درخت گرفت و قد یه گاز کوچیک ازش خورد. گفت: به به! چه مزهای! چه عطری! چه رنگی!
درخت که گل از گلش شکفته بود گفت: راست میگی؟ یعنی گلابیای من خوشمزهان؟
حوری گفت: بعله که خوشمزهست. خیلیم آبداره. تو خوشگلترین درخت گلابیای هستی که تو عمرم دیدم. میوههاتم خیلی رسیده و خوشمزهن...
شادی این حرف حوری هنوز درست و درمون به جون درخت نَشِسته بود که درخت یهو احساس کرد که تمام شاخ و برگش از سوز سرما مورمور میشه. خوب که دقت کرد دید داره برف میاد؛ اونم چه برفی! سنگین و شدید و سرد! سرما مدام بیشتر و بیشتر میشد و دید درختو تار میکرد. درخت به شاخههاش نگاه کرد. برگا و میوههاش داشت از سرما سیاه میشد و میریخت کف باغ بهشت. درخت فریاد میکشید و کمک میخواست؛ اول از حوری، بعد از درخت همسایه. اما هیچ کدوم جوابشو نمیدادن. هر دوتاشون پشت پردهی زمخت برفی گم شده بودن.
سرما کمکم از شاخ و برگش راه گرفت و رسید به تنهی نازک و کوچیکش و بعد آسته آسته رفت به سمت ریشههاش. نفسای درخت به شماره افتاده بود و سعی میکرد خودشو یه جوری از زیر برف بکشه بیرون. اما ریشههاش زمینگیرش کرده بودن. چیزی نگذشت که سرما و درد طاقت درختو طاق کرد. درخت با تمام توانش فریاد کشید...!
چند لحظه بعد، نه باغی بود و نه حوریای و نه بهشتی. فقط برف بود و برف. لایه لایه روی هم؛ روی سر درخت. چند لحظه بعد که هوش و حواس درخت اومد سر جاش، متوجه شد که هنوز همون هستهی گلابیه که چند هفتهایه که زیر برفا توی گل و لای گیر کرده...
... و بازم انگار خواب بهشتو دیده...
۹۵/۱۲/۰۹