هنوزم دستام گرمه...
کلاً صدا ازش در نمیاد. حدوداً یه هفت هشت سالی میشه که آرایشگر محلهمون شده. شایدم بیشتر. هر بار میرم پیشش و میشینم روی صندلی جلوی آیینه، بعد از سلام و احوالپرسی میپرسه: مثل همیشه؟ منم میگم: بله... و اونم کارشو شروع میکنه. بعد از بیست دقیقه هم میگه: امر دیگهای باشه. و منم میگم: عرضی نیست. ممنون. و بعدش حساب میکنم و میرم خونه. توی این سالا به این رویه عادت کرده بودم، تا این که پریروز رفتم آرایشگاهش.
تازه پیراهن سیاه پدرشو درآورده و برای اولین بار توی این چند سال، سیبیل گذاشته. بعد از فوت پدرش قشنگ ده سال قیافهش پیر شده؛ نمیدونم شایدم این سیبیلا پیرترش کرده.
اواسط کار اصلاح موهام بود که بیمقدمه گفت: خدا هر کی داره، براش نگه داره؛ پدر ستون خونه است. از وقتی بابام فوت کرد همه چی تو خونهمون ریخته به هم. آدم تا وقتی یه چیزی رو داره، قدرشو نمیدونه. قدر پدر مادرو تا زندهان باید دونست...
چند لحظه چیزی نگفتم. داشتم دنبال کلمات درست میگشتم و همین باعث شد چند لحظهای سکوت برقرار بشه. بعدش گفتم خدا بیامرزه پدرتونو. آدمیزاد همینه! بیحواسه. تازه وقتی یه چیزیو از دست میده هوش و حواسش میاد سر جاش...
سبک سنگین میکردم که یه وقت حرف نامربوطی نزده باشم. نمیدونستم باید ادامه بدم یا نه. سرم پایین بود؛ چون داشت خط پشت گردنمو درست میکرد و نمیتونستم مستیقم یا از توی آیینه ببینمش. اما حس کردم لبهی آستینش رو مالید پای چشمش...
نفهمیدم چهطور شد که این گفتوگوی کوتاه شکل گرفت. و نمیدونم آیا در آینده باز هم شکل خواهد گرفت یا نه! اما حس لمس روح ملتهب یه مرد رو قشنگ حس کردم...
+ برای آمرزش پدرایی که رفتن، فاتحه بخونیم...