در نکوهش تفکر قالبی، صبحانه نخوردن و دعا برای هیجان
پارسال توی شهر ما یه بیماری همهگیر ویروسی اومده بود که علائمش ضعف و بیحالی و - گلاب به روتون، روم به دیوار - تهوع و اینا بود. اینو علیالحساب گوشۀ ذهنتون داشته باشین تا بهش برسیم.
تو همون ایام یه روز سرِ کلاسِ ساعتِ هشتِ صبحِ شنبه - که به گواه روح زجرکشیدهٔ تمام دانشجوها، ستمترین زمان ممکن هست برای تشکیل کلاس - داشتم یکی از دشوارترین بخشای درس رو توضیح میدادم. نمیدونم تا حالا شده نفوذ سرمای یأس رو به مغز استخونتون احساس کنین یا نه؟ خب من هر ترم سر این مبحث حسش میکنم. هر ترم دریغ از ترم قبل! فکر کن جلوی پونزده شونزدهتا نابغه ایستادی که دارن یه جوری با دهن باز نگات میکنن که انگار یه alien داره جلوی چشاشون فضاپیماشو پارک دوبل میکنه. داستان وقتی تراژدیتر میشه که از بخت بد، بیشتر جمعیت کلاس رو انسانهایی فرخنده و خجسته تشکیل داده باشن که دکترینِشون در برخورد با مقولهٔ کلاس و درس و دانشگاه و نمره، برآمده از تئوریِ فخیمِ «استاد بده بریم جون مادرت اذیت نکن» باشه. کسایی که اگه حضور غیابو اجباری نکنی، باید وایسی جلوی کلاس برای آرنج و قوزک پا و بند کفشت تدریس کنی. توی همچین کلاسی شما چی زیاد داری؟ ناامیدیِ سرکوبشدۀ از-درون-اشک-ریزنده! چی کم داری؟ هیجان!
اما اون روز درست وقتی داشتم توی دلم به روح مرحوم افلاطون به سبب عملیاتی کردن ایدهٔ تأسیس آکادمی حرفای بد بد میزنم، و شکایت از دست دانشجوها با اون کلاس یکنواختشون رو به خدا میبردم؛ ناگهان دیدم یکی از دانشجوهای ردیف جلو، سیاهی چشماش (قرنیه؟ عنبیه؟) توی حدقهها چرخید رفت بالا و چشاش سفید شد. پلکاش شروع کرد به پِرپِر کردن. دستاش از بازو شل شدن و آویزون شدن دو طرفش. دهنش نیمهباز موند. سرش روی گردن به پشت آویزون شد. و بعد بهعنوان حرکت تکمیلکنندهٔ اون صحنهٔ ژانر وحشت، کأنّه شیربرنج وا رفت کف کلاس. درست مثل اینکه داشت مراحل تبدیل شدن از هیبت انسان به هیئت زامبی رو یکبهیک با رسم شکل برا بقیه توضیح میداد.
اگر تا حالا آدم سر کلاستون غش کرده باشه، میدونین که توی اون شرایط نورونای منتهی به بخش تصمیمگیری مغز به جای رسوندن پیام، راهشونو مثل سوزنهای خط راهآهن تغییر میدن به همون سمتی که پیامِ «یعنی حالا باید چی کار کنم؟!» صادر شده. در نتیجه یه لوپِ عبث توی مغز تشکیل میشه و پیام مذکور بدون اینکه بتونه به جای خاصی منتهی بشه، توی حلقه مدام میره و برمیگرده: یعنی حالا باید چی کار کنم؟ یعنی حالا باید چی کار کنم؟ ...
اولین جواب منطقیای که بعد از خروج از شوک صحنه به ذهنم متبادر شد، این بود که این بنده خدا به همون ویروس مشارٌالیه که این روزا دل و رودهٔ همه رو به هم ریخته دچار شده و عنقریبه که کف کلاس رو - گلاب به روتون - چیز بکنه. این شد که سریع گفتم بغل دستیاش از چپ و راست زیر کَتشو بگیرن و ببرنش سمت دستشویی. از اونجایی که زانوهای اون بنده خدا هنوز سست و لرزون و ناتوان بود، سکانس بیرون رفتنش (یا به بیان بهتر: بیرون «بردنش»؛ و یا بازم بهتر: بیرون «کشوندنش») از کلاس شبیه عکسای منتشرشده از زندان ابوغُرَیب شده بود. فقط یه لباس نارنجی گشاد و یه کیسۀ سیاه رو کلهش کم داشت! خودمم پشت سرشون رفتم و بیمارو بردیم توی دستشویی. تا اون لحظه توی آرشیو حافظهم، تصویری به این واضحی و دقیقی از مفهومِ رنگپریدگی نداشتم! پوستش واقعاً همرنگ پوست گالم شده بود.
همینطور که اون بدبخت فلکزده تو حالت نیمههوشیار چنباتمه زده بود کنارِ - عذر میخوام - توالت، با خودم میگفتم خب الان دیگه اگه معدهش حرکت خاصی هم بزنه اشکالی نداره. و از اینکه تونسته بودم بحران رو مدیریت کنم حس غرور داشتم! اما یه مدت گذشت و دیدیم که هیچ اتفاقی در امعا و احشاش رخ نمیده. دستپاچه بودم. هر ثانیه که میگذشت مطمئنتر میشدم که گویا حدسم دربارۀ ریشۀ بیماری اونقدرام درست نبوده! فوراً زنگ زدم اورژانس و شرایطو توضیح دادم. اونام آدرسو گرفتن و دو سه دقیقه بعد خودشونو رسوندن بالا سر بیمار بینوا. فشارشو که گرفتن هفت روی پنج بود. یعنی یه چیزی نزدیک به - زبونم لال - موت! وقتی بهش یه خرده چیز شیرین دادن و حالش بهتر شد و حواسش اومد سر جاش، گفت که از دیروز صبح چیزی نخورده. توی اون لحظه فقط خدا رو شکر میکردم که والدینش نیستن که این صحنه رو ببینن! وگرنه معلوم نبود با کسی که جگرگوشهشون رو در چنین دکوپاژی قرار داده، چه میکنن!
موقع رفتن، آقای اورژانس که یه بهت خاصی توی چشماش موج میزد گفت: کار خوبی کردین که زنگ زدین! فقط ببخشید، میشه بگین چرا آوردینش اینجا؟! و من فقط لبخند تحویلش دادم. و تو دلم هزاران بار عذر خواستم که از خدا کمی هیجان برای کلاسم مسألت کردم!!
***
نتیجهگیری اخلاقی: مغزتان را به اندیشیدن بدون پیشداوری عادت دهید. از تفکر قالبی بپرهیزید. وگرنه یک بار در یک موقعیت بحرانی چنان دماغتان را میسوزاند که بوی گندش تا همیشه در حافظهتان نقش میبندد.
نتیجهگیری پزشکی: هر روز صبحانه بخورید. حتی شده یک کف دست نان و ته لیوان چای شیرین. معلوم نیست کسی که موقع غش و ضعف بالای سرتان حاضر میشود، تفکر قالبی داشته باشد یا نه!
نتیجهگیری معنوی: دیمی دعا نکنید! وقتی هیجان میخواهید، نوع، کیفیت و شدتش را با دیتیل مشخص کنید. وگرنه فرشتۀ اجابت ممکن است به شکل رندوم پارامترهای هیجان را تنظیم کرده و دهانتان را سرویس نماید! :دی