خون خالص ایرانی، حاوی بندِ «پ»یِ مرغوب...
امروز رفتم دانشگاه تا مدرک ارشدمو بگیرم برای ثبتنام توی آزمون استخدامی. البته کپیشو. چون اصلشو بعد از تعهد خدمت و اینا میدن. به هر حال! رفتم بایگانی تحصیلات تکمیلی و از مسئولش، آقای ت، خواستم مدرکمو بده بهم. گفت که اسم و شماره دانشجوییم رو بنویسم توی لیست و بعدازظهر بعد از ساعت دو برگردم و مدرکو بگیرم.
توی اتاق کناریِ آقای ت بهترین دوستم، مسعود، کار میکنه. همونی که قبلاً بهتون گفته بودم تو دانشکده بهمون میگفتن پت و مت. از اتاق آقای ت که اومدم بیرون رفتم پیشش تا هم سلامی کرده باشم و هم بهش خبر بدم که برای آزمون استخدامی مدرک لازمه. بره بگیره. وقتی بهش اینو گفتم بهم گفت یه دقیقه بشینم تو اتاقش تا بره به آقای ت بگه که مدرکش رو بهش بده. دو دقیقه نشد که برگشت و گفت بیا اتاق آقای ت. رفتم. چون آقای ت مسعود رو میشناخت، گفت که کار ما رو خارج از نوبت انجام میده.
همینطور که منتظر ایستاده بودیم تا کارمون انجام بشه، آقای ت پرسید مدرکو برای کجا میخوایم. گفتیم برای آزمون استخدامی. آقای ت گفت: «همهش پارتیبازیه بابا. باجناق خودم و داداشش پارسال شرکت کردن. ما کلی مسخرهشون کردیم که نمیشه و دارن زور الکی میزنن. اما چون هر دوشون پارتی داشتن، الان توی آموزش پرورش مشغولن.»
خواستم چشامو ببندم و دهنمو وا کنم و یه چیز سنگین بارِ هر چی پارتی و پارتیبازیه بکنم که چند لحظه تمرکزم رفت روی موقعیتی که خودم و مسعود و آقای ت داشتیم. به اینکه آقای ت گفته بود برم و بعد از ساعت دوی عصر برگردم...
چند لحظه بعد که آقای ت با لبخند مدرکو گذاشت کف دستمون، به میزان ویرانی پایبست خونه فکر میکردم و به آیندهای که همچین سیستمی میتونه برامون رقم بزنه...