+ غزل
باشگاه مشتزنی، چاک پالانیک، ص۱۹: «هر چیزی که به آن مغروری روزی دور انداخته خواهد شد.»
آدم یاد پایاننامه و مقالههای خودش میافته...
امروز رفتم دانشگاه تا مدرک ارشدمو بگیرم برای ثبتنام توی آزمون استخدامی. البته کپیشو. چون اصلشو بعد از تعهد خدمت و اینا میدن. به هر حال! رفتم بایگانی تحصیلات تکمیلی و از مسئولش، آقای ت، خواستم مدرکمو بده بهم. گفت که اسم و شماره دانشجوییم رو بنویسم توی لیست و بعدازظهر بعد از ساعت دو برگردم و مدرکو بگیرم.
توی اتاق کناریِ آقای ت بهترین دوستم، مسعود، کار میکنه. همونی که قبلاً بهتون گفته بودم تو دانشکده بهمون میگفتن پت و مت. از اتاق آقای ت که اومدم بیرون رفتم پیشش تا هم سلامی کرده باشم و هم بهش خبر بدم که برای آزمون استخدامی مدرک لازمه. بره بگیره. وقتی بهش اینو گفتم بهم گفت یه دقیقه بشینم تو اتاقش تا بره به آقای ت بگه که مدرکش رو بهش بده. دو دقیقه نشد که برگشت و گفت بیا اتاق آقای ت. رفتم. چون آقای ت مسعود رو میشناخت، گفت که کار ما رو خارج از نوبت انجام میده.
همینطور که منتظر ایستاده بودیم تا کارمون انجام بشه، آقای ت پرسید مدرکو برای کجا میخوایم. گفتیم برای آزمون استخدامی. آقای ت گفت: «همهش پارتیبازیه بابا. باجناق خودم و داداشش پارسال شرکت کردن. ما کلی مسخرهشون کردیم که نمیشه و دارن زور الکی میزنن. اما چون هر دوشون پارتی داشتن، الان توی آموزش پرورش مشغولن.»
خواستم چشامو ببندم و دهنمو وا کنم و یه چیز سنگین بارِ هر چی پارتی و پارتیبازیه بکنم که چند لحظه تمرکزم رفت روی موقعیتی که خودم و مسعود و آقای ت داشتیم. به اینکه آقای ت گفته بود برم و بعد از ساعت دوی عصر برگردم...
چند لحظه بعد که آقای ت با لبخند مدرکو گذاشت کف دستمون، به میزان ویرانی پایبست خونه فکر میکردم و به آیندهای که همچین سیستمی میتونه برامون رقم بزنه...
همونطور که در جریانید و همهتون هم ازش استفاده کردهید، بَیان امکان رصد کپیبرداری از محتوای وبلاگمون رو بهمون میده. منم هر چند وقت یکبار، بیشتر برای فان قضیه، میرم ببینم کیا چیا رو کپی کردن. امروز متوجه شدم که یه بیشعوری هست که از یه طرف داره تمام پستای منو کپی میکنه! خواستم از فرصت استفاده کنم و از همین تریبون بگم: کپی نکن حیوان! نوشتههای من به چه دردت میخوره بیشعور؟! آیپیتو دارم. کاری نکن بدم پلیس فتا آسفالتت کنه...
+ توجه عزیزان را مجدداً به بندهای چهار و پنجِ Manifesto جلب میکنم...
ما جزء اولین خونوادههایی بودیم که هیفده هیژده سال پیش به این ناحیه از شهر - جایی که الان هستیم - اثاثکشی کردیم. شهرکمون دوتا فاز داشت: فاز یک که تقریباً تکمیل شده بود؛ و فاز دو که هنوز نیمهکاره و خالی از سکنه بود. ما لبِ مرزِ فازِ دو بودیم. نزدیکترین خونههای فاز یک به فاز دو. توی فاز دو کوچهها هنوز خاکی بودن. خونهها همه بدون در و پنجره. کپههای آجر و ماسه همهجا دیده میشد و عصرا بعد از ساعت چهار که کارگرا میرفتن، تا فردا صبحش پرنده توش پر نمیزد. شیش هفتتا پسر همسن خودم توی همسایگی داشتیم که همبازیای هرروزهٔ همدیگه بودیم. یادمه وقتایی که از فوتبال خسته میشدیم، تصمیم میگرفتیم بریم فاز دو. سرگرمی هر روزمون این بود که میرفتیم توی اون خونههای نیمهساخته و انقدر توی سر و کلۀ هم میزدیم تا خورشید از رو میرفت. اونوقت زخم و زیلی با لباسای پاره پوره و خاکی برمیگشتیم خونه.
بازیای فاز دو خیلی متنوع نبودن: وقتایی که دزد و پلیس بازی نمیکردیم، از دیوار خونهها میرفتیم بالا و میپریدیم پایین روی کپۀ ماسۀ پای دیوار. اینکه از بین این دوتا کدوم انتخاب بشه همیشه با رأیگیری مشخص میشد و من هیچوقت به پریدن از دیوار رأی نمیدادم. حس روی دیوار، اون موقعها فقط برام یه حس بدِ مبهم بود. یه حس بدِ بدون اسم. ولی بعدها فهمیدم اسمِ لاکچریش آکروفوبیاست. همون ترس از ارتفاع. بلندیهراسی. همون سرگیجهای که روی دیوار محتویات معدهمو تا حلقم بالا میاورد. همون حسی که باعث میشد توی صفِ روی دیوار، وقتی نوبت به پریدنِ من میرسید، چرخه از حرکت بایسته و «بپر دیگه، بپر دیگه»ها شروع بشه. موقع پریدن من که میشد، همیشه نگاهم خیره به پایین، به نقطهای که فکر میکردم اونجا فرود میام، بود. زانوها و کمرمو یه کم خم میکردم. یادم میرفت نفس بکشم. دستامو یه خرده از بدنم دور میکردم و با هر بار عقب و جلو کردنشون یه شماره میشمردم: یک... دو... سه! انرژی رو از کف پام به سمت بالا رها میکردم. اما همین که حرکت تا زانوهام میرسید، منجمد میشد. انگار پاهامو میخ کرده باشن روی آجرای زیر پام. هر دفعه وقتی چار پنجتا «یک، دو، سه» میگذشت، حوصلۀ بقیه سر میرفت و نفر بعدی منو پس میزد کنار و خودش میپرید. منم از دیوار آویزون میشدم و میخزیدم پایین. پام که به زمین سفت میرسید، ترس تهنشین میشد و فرصت میکردم یه حس دوگانۀ آشنا رو برای بار چندم تجربه کنم: از اینکه نپریده بودم هم خوشحال بودم، هم ناراحت.
یادمه یک بار سجاد که نفر بعدی بود، حوصلهش سر رفت و بهجای کنار گذاشتن من از صف، هلم داد پایین. از لحظهٔ پریدن تا چند ثانیه بعد از فرود تصویر واضحی تو ذهنم نیست. وقتی به خودم اومدم، پاهام تا ساق توی شن فرو رفته بود. چند لحظه طول کشید تا نور و رنگ و صدا به محیط برگرده. وقتی دوباره تونستم بفهمم کیام و کجام و چه اتفاقی افتاده، خوشحال شده بودم. طلسم شکسته بود. اما شاید برای اینکه به خودم بقبولونم که چیزی که ازش میترسیدهم تا این حد مسخره و دستیافتنی نبوده، یا شایدم چون واقعاً از دست سجاد عصبانی بود، سر اون و بقیه داد و بیداد کردم.
همۀ اینا رو گفتم تا برسم به اینجا و بگم که الانم چند ماهی میشه اون حس فراموششدهٔ لب دیوار دوباره اومده سراغم. هر شب که میخوابم خواب میبینم دوباره لب دیوار ایستادهم و هر روز صبح که چشم باز میکنم هر لحظه خودمو لب دیوار میبینم. هر روز، روزی هزار بار دارم به خودم میگم یک، دو، سه و نمیپرم. هر روز دارم بیشتر از روز قبل به این نتیجه میرسم که باید سرمو بندازم پایین و از دیوار آویزون بشم بخزم پایین و راهمو بکشم برم پی کارم. نمیدونم تهش قراره چی بشه؟ یعنی آخرش یه دست غیبی پیدا میشه که هلم بده...؟
یکی دیگر از امراض، به این صورت است که تا یک چیزی به ذهنت میرسد بنویسی، بخشی از مغزت میرود میدود میگردد لای مکالمات و متنها و کتابها و پستها و چتها و فیلمها و سریالها و آهنگها و مجلاتی که در حافظه داری تا چیزی شبیه به آنچه به آن اندیشیدهای از قلم و فکر دیگران بیابد. وقتی توانست موردی را پیدا کند که تا حد قابل قبولی تطبیق داشته باشد، میآورد میکوبد روی میز، میگوید: «خاک بر سرِ بیخلاقیتت. این کجایش نو است؟ این که همهاش کاپی است. بیا! این هم سند.» بعد تو هم اعتمادبهنفست دود میشود، Ctrl + A و سپس Delete را میفشاری و با انگشت اشاره و شست پشت چشمان بستهات را چند بار محکم میمالی و پا میشوی میروی پی کارت. به همین مسخرگی!
+ آرشیو: آفت کمالگرایی
یادتونه توی پست قبل گفتم که یه خاطره دارم دربارۀ فشار خون؟
نمیدونم توی این آشفتهبازار که دسترسی آزاد به اطلاعات برای هر ذهن ناپختهای - که آمادگی مقابله با این هجمۀ دانستنیها رو نداره - تا این اندازه تسهیل شده، تا چه حد منطقیه که بخوای حرص بیهویتی فرهنگی سایرین رو بخوری؟ شاید خیلی هم عاقلانه نباشه که بخوای با اظهار نظر و غرغر کردن و وااسفا گفتن، جلوی این سیلاب بنیادبرانداز بایستی. چون واقعاً این حرفا مثل یاسینی میمونه که تو گوش خر جماعت بخونی؛ جز اینکه فشار خون خودتو بالا پایین کنه، اثر دیگهای نداره! :|
+ گفتم فشار خون، یادتون باشه یه خاطره بامزه هم دربارهش بگم بعداً! :دی
در اطرافتون زوجهایی رو میشناسین که از دو شهر دور با هم وصلت کرده باشن؟ اگر میشناسین، میشه از چالشا و مشکلاتی که باهاش درگیرن برام تعریف کنین. راهحلای موفق و ناموفقی رو که امتحان کردن هم بگین. ممنون.