امروز می‌خواهم حاصل یک عمر وبلاگ‌داری و وبلاگ‌گردی‌ام را در اختیارتان بگذارم. امیدوارم به‌دردتان بخورد!


۵ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۶:۳۲
دکتر سین

ایام سوگواری حضرت سیدالشهدا (ع) و یاران باوفاشونو تسلیت می‌گم. عزاداریاتون قبول!

روی تصویر کلیک بفرمایین!



+ آیات ابتدایی نوزدهمین سوره‌ی قرآن، سوره‌ی مریم (س)، به داستان حضرت زکریا (ع) و حضرت یحیی (ع) اشاره داره. در بین تمام پیامبرا، حضرت یحیی (ع) - از تولد تا شهادتشون - شباهت زیادی به امام حسین (ع) داره. توضیح بیش‌تری نمی‌دم؛ اگه خواستین، اینجا می‌تونین سوره‌ی مریم رو بخونین، اینجا تفسیرش هست، اینجا و اینجا هم توضیحات مختصر و مفیدی رو پیدا می‌کنین! (در معرفی سایتا، هیچ الویت خاصی در نظر گرفته نشده؛ قطعاً در جاهای دیگه، اطلاعات بهتری هم پیدا می‌شه!)


التماس دعا!

۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۴ ، ۱۴:۵۷
دکتر سین

تا اون‌جایی که خبر دارم، از بین تموم معلمام، فقط یکیشون عمرشو داده به شما: آقای دال. -_-

آقای دال معلم درسی بود به‌اسم «پژوهش» که فقط برای یه سال توی برنامه‌ی درسی ما گنجونده شد و سال بعد هم با فوت معلم، از برنامه حذف شد! توی ساعت پژوهش، معلمی میومد سر کلاسمون که حرکات و سکناتش خیلی آروم بود و تنها عکس‌العملش دربرابر شیطنت‌ها و بعضاً بی‌ادبیای ما، لبخند بود؛ یه لبخند شیرین و دلنشین...

آقای دال موقع فوت سنی نداشت؛ فک کنم کم‌تر از سی‌وپنج یا چهل سال. آقای دال به علت حمله‌ی قلبی درگذشت و یادمه خبر فوتش، شوک عظیمی به تمام مدرسه وارد کرده بود؛ طوری‌که حس غالب همه توی مدرسه بیشتر از غم، بهت‌زدگی بود.

نمی‌دونم دقیقاً کِی سالگرد فوت آقای داله؛ و اصلاً مهم هم نیست که چه روزی باشه! مهم اینه که یادش، اخلاق خوبش و خاطرات شیرینی که از خودش باقی گذاشت تا همیشه توی قلبم حک شده!

+ برای سلامتی، عاقبت‌به خیری و آمرزش همه‌ی «معلما»، صلوات!

۱ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۴ ، ۲۳:۲۳
دکتر سین

لطفاً با بیش‌ترین سرعت ممکن و با کم‌ترین میزان تفکر به سؤالات زیر پاسخ بدین؛ و تا به سؤالی پاسخ ندادین، ازش رد نشین!

- شروع!

   ۲+۲=؟

   ۴+۴=؟

   ۸+۸=؟

   ۱۶+۱۶=؟

   عددی بین ۵ و ۱۲ انتخاب کنید.

۳ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۴ ، ۲۲:۱۴
دکتر سین

«داستان دوستان» به‌روز شد: بخوانید...

یک توضیح: من و محمد حسن خان منتظر پریا بانو بودیم که بخش سوم از داستان اول رو بنویسن اما ازشون خبری نبود. ما هم بنامون بر این بود تا هر وقت لازمه بهشون فرصت بدیم تا این که رسیدیم به دیشب! ایده‌ی بخش سوم، دیشب موقع خواب به سرم زد و تا وقتی به مغزم قول ندادم که امروز بنویسمش، نذاشت بخوابم! من از دوستان عزیز عذر می‌خوام که یه جورایی صفو به‌هم زدم! :)

ضمناً، پریا خانوم! اگر صدای ما رو داری، خبر سلامتیت رو به ما بده و خانواده‌ای رو از ناراحتی برهان! خخخ

۳ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۴ ، ۱۰:۳۴
دکتر سین

یه سؤال بسیار بسیار رایج تو خونه‌ی ما اینه: «برای ناهار/شام چی بپزم؟» و واضحه که چه کسی این سؤال رو می‌پرسه! شاید از بین کلماتی که این جمله در ذهن آدم تداعی می‌کنه، کلمه‌ی «دموکراسی» یه قدری بیش‌تر تو چشم بیاد و شما پیش خودتون بگید که عجب مامان دموکراتی داره! هه هه هه! منم اولش همین فکرو می‌کردم...

الان از پس سال‌ها تجربه، به یه الگویی رسیدیم به اسم «دموکتاتوری»؛ به این معنا که همه آزادند هر پیشنهادی برای غذا بدن و همچنین همه آزادن نظر موافقشونو راجع‌به به غذای «علی‌رغمی» که تهیه شده ابراز کنن! خیلی هم عالی؛ خیلی هم شیک و مجلسی!

آخه عزیز دلم، تاج سرم! چرا می‌پرسی خو؟! «همونو» بپز دیگه! خخخخ


+ من عااا...ااااشق مامانمم! با تموم دنیا و بلکه‌م بهشت آخرت عوضش نمی‌کنم و دست و پاشم می‌بوسم! امیدوارم خدا همه‌ی مامانا رو حفظ کنه/بیامرزه!

۵ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۴ ، ۰۸:۵۳
دکتر سین

اگر خواننده‌ی این وبلاگ بوده باشید، احتمالاً در جریان پیشنهاد هم‌نویسی من هستین! با توکل به خدا و همکاری دوتا از دوستان، قرار بر این شد که کار رو شروع کنیم. مفتخرم این خبرو بهتون بدم که برای این کار، وبلاگ «داستان دوستان» ایجاد شد! دست و جیغ و هورااااا!! :)

پیوست مهم: محمد حسن و پریا! لطفاً نام کاربری بیان خودتون رو برای من به‌صورت خصوصی ارسال کنین تا بتونم شما رو به‌عنوان نویسنده‌ی وبلاگ به د.د. (همون داستان دوستان!) معرفی کنم!

۱ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۴ ، ۰۸:۰۷
دکتر سین

این طرح مال قدیم‌ندیماست!



من عاشق مرتضی پاشایی بودم! روحش شاد!

۳ دیدگاه موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۴ ، ۱۹:۰۶
دکتر سین


داستانی که می‌خوام براتون تعریف کنم داستان یه پسر بچه‌ی هفت ساله‌س که توی یه روستای حاشیه‌ی کوهستان زندگی می‌کنه. پسرک هر روز صبح فاصله‌ی بین خونه تا مدرسه‌شو سلانه‌سلانه و با دل خوش طی می‌کنه. شاید اگه یه آدم بزرگ بخواد این مسیر رو بره، توی یک ربع ساعت به مقصد برسه، اما پسرک قصه‌ی ما هر روز یه ساعتی رو توی مسیر گشت می‌زد تا برسه به مقصد!

۷ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۴ ، ۱۱:۱۷
دکتر سین

امروز بعد از مدت‌های خیلی خیلی مدید، به دفتر خاطراتم سر زدم. یه روزی نوشته بودم: «یاد left handed بخیر؛ خیلی انرژی‌زا بود!»

لفت‌هندد اسم یه وبلاگ‌نویس بود که من دو سال پیش چند ماهی می‌خوندمش و کیلو کیلو انرژی مثبت می‌گرفتم! امروز وقتی دوباره یادش افتادم، یه لحظه با خودم فکر کردم: اصلاً مهم نیست که ماها چه‌قدر توی این دنیا موندگاریم؛ مهم اینه که وقتی ازمون یاد می‌کنن بگن: «یادش بخیر! دمش گرم!»

اگه یه نفرم بعدها با خاطرات من و اینجا حالش خوب شه، برام کافیه! من راضیم به‌خدا! :))

۰ دیدگاه موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۴ ، ۲۳:۰۷
دکتر سین