بفرمایین تو! خوش اومدین! :)
بفرمایین تو! خوش اومدین! :)
فک کن از یکی دو روز قبل برای یه روز جمعه کلی برنامه بریزی که کارای عقبموندهتو انجام بدی؛ بعد، از صبح علیالطلوع تا شب برات کارای پیشبینینشده پیش بیاد! :|
صبح که بیدار شدم، هنوز ویندوز مغزم کامل بالا نیومده بود و دقیقاً متوجه نبودم کجام و چی کار میخواستم بکنم و از کجا باید شروع کنم، که کاری پیش اومد. رفتم بیرون از خونه، تا ظهر. ظهر که برگشتم چشمتون روز بد نبینه! مامان یک عدس پلویی درست کرده بود که تا دیدم، دامنم از دست بشد! اونقدر خوردم که بعدش سه ساعت عینهو خرس گریزلی خوابیدم! البته قصد داشتم یه چرت عصرگاهی ملو بزنم! اما چشم فرو بستن همان و سه ساعت و نیم خوابیدن همان! عصر که بیدار شدم، گفتم دیگه میتونم کارامو شوروع کنم! اما باز تا اومدم ببینم از کجا باید شروع کنم، یه اساماس اومد! بعله! درست حدس زدین! باز باید از خونه میرفتم بیرون! هیچ جمعهای اینقدر زنگخور نداشتم تا حالا!
حالا الان با توکل به خدا دارم برمیگردم خونه کارامو شوروع (!) کنم!!
یه دوست داشتم که میگفت مامانبزرگ من میگه اگه نخواد بشه، نمیشه! خودتو خسته نکن! الان میفهمم چی میگفته خدا بیامرز! :)
در ادامهی ختم گروهی کل قرآن، میخوایم سورهی مبارکهی مائده رو با هم دیگه بخونیم. حجم سورهی مائده در قرآن با خط عثمان طه، کمی کمتر از ۲۲ صفحهس. این ۲۲ صفحه رو به این شکل، به هفت بخش سه یا چهار صفحهای تقسیم میکنیم:
آیات ۱ تا ۹ در صفحات ۱۰۶ تا ۱۰۸ >> دکتر سین
آیات ۱۰ تا ۲۳ در صفحات ۱۰۹ تا ۱۱۱ >> khanomi
آیات ۲۴ تا ۴۱ در صفحات ۱۱۲ تا ۱۱۴ >> BAHAR
آیات ۴۲ تا ۵۷ در صفحات ۱۱۵ تا ۱۱۷ >> BAHAR
آیات ۵۸ تا ۷۶ در صفحات ۱۱۸ تا ۱۲۰ >> saied davoodi
آیات ۷۷ تا ۹۵ در صفحات ۱۲۱ تا ۱۲۳ >> محمد حسن
آیات ۹۶ تا ۱۲۰ در صفحات ۱۲۴ تا ۱۲۷ >> ناشناس
اگه مایل به مشارکت هستین، یکی از این بخشها رو انتخاب کنین و نهایتاً تا یکی دو روز بعد بخونینش. فقط قبل از اینکه انتخاب کنین، نظرات و یا متن این پست رو چک کنین که کسی زودتر از شما اون بخش رو انتخاب نکرده باشه.
اگر به هر دلیلی میخواین اسمتون ثبت و دیده نشه، با اسم ناشناس نظر خصوصی بذارین! :))
اگر قرآن با خط عثمان طه ندارین، شمارهی آیات رو ملاک قرار بدین، نه شمارهی صفحات رو.
اگه اشتباهی در ثبت شمارهی آیات یا صفحات توی این پست پیدا کردین، بگید تا اصلاح بشه! :)
+ قرائت قرآن وقتی ارزشمندتره که با تفکر همراه باشه! میدونم میدونین؛ محض یادآوری عرض کردم! :)
+ اگر زمانی این پست رو میخونین که این سوره ختم شده، میتونین در ختم قسمتای باقیموندهی قرآن با ما مشارکت کنین. التماس دعا! :)
«یکی از مزایای تدریس کردن اینه که وقتی زیاد به دانشجوها تمرین تحویلی میدی، در پایان ترم به اندازهی یک سال کاغذ چرکنویس داری!» : من، در حال زور زدن و تمرکز کردن برای دیدن نیمهی پر لیوان! :|
+ توی سه چار روز آینده کلی تمرین و برگهی امتحانی باید صحیح کنم! صب تا شب؛ شب تا صب!! -_-
+ الان تو اون فازی هستم که تصمیم میگیرم از این به بعد، در آینده، کارامو به فردا موکول نکنم! :دی فارسیش میشه همون «غلط کردم» خودمون! :دی
طرح امروز، شرح خاصی نداره!
فقط از این فرصت استفاده میکنم و سلام عرض میکنم خدمت دوست عزیزم، حافظ! :)
+ برای دانلود/مشاهدهی تصویر در اندازهی واقعی، روش کلیک کنین! :)
+ متن کامل غزل! :)
ببار ای ابر بیسامان بر این صحرای دلتنگی / بپالا گرد دوری را، بشوی این رنگ بیرنگی
بگریان چشم شهری را که اشکش رفته از خاطر / بخندان رویِ یخبندانِ شهرِ خستهی سنگی
تو بارانی و میفهمی چه دردی میکشد عاشق / تو بارانی و میدانی چه غمناک است دلتنگی
+ بارون که میاد آدم شاعر میشه! :))
+ خودم سرودم؛ همین الان یهویی! :)) خیلی افتضاحه! نه؟! خخخخ
آوردهاند که در روزگاران قدیم تاجری طوطیای سبز و زیبا و سخنگو داشتندی که با شیرینزبانی مشتریان و عابران را شاد همیکردندی و در کل شخصیت جوک و fun ـی داشتندی. روزی از روزها که بازرگان بنا به دلایلی حجره را ترک کرده بودندی، طوطی بنا به دلایل دیگری ظرف روغنی را بشکستندی و چون تاجر به حجره ببازگشتندی و صحنه را دیدندی، آمپر چسبانده، چنان ضربتی بر فرق سر طوطی بنواختندی که پر بر سر طوطی نماندی همه عمر! طوطی در ابتدا فغان کردندی، سپس دپ زندندی و تا مدتی بعد هیچ نگفتی، تو گویی در عشقی آتشین شکستی سخت بخوردندی. چندی بگذشت که حال طوطی مذکور به کیفیت مزبور بماندی، تا این که روزی عابری تاس بر وی همی عبور کردندی. طوطی بهمحض رؤیت بازتابش شعاع نور در چشمانش، به مرد تاس گفت آیا تو نیز سبو بشکسته و مافیها را بر زمین ریختندی؟ مرد بیدرنگ جیب و گریبان را تا ناف بدریدندی و ندا در دادندی که وات د فاز؟ و مردم و حضار بخندیدندی و نشاط بر انجمن از حد مجاز فزون گشتندی؛ تا جایی که برادران نیروهای انتظامی در صحنه گرد آمدندی و مرد تاس را بهسبب فراخنایی جَیب البسه با خویش به کلانتری بردندی.
+ ما از این حکایت نغز و پرمغز نتیجه میگیرندی که اگر تاسی را دیدیم، کچلیاش را با کچلی خویش قیاسش ننماییم؛ که هر گردی گردو نبوده و هر که سیبیل داشت، ابوی ما نیست لزوماً، همه عمر. خواهشاً دیگران را قضاوت ننماییم!
+ نگارندهی این سطور و این حکایت، هر گونه اقتباس از حکایات دیگر را تکذیب میکند! شما هم باور کنید! :)
بماند که از بس که چرت و پرت گفتن، مخ من و راننده تاکسی رو خوردن. اینم بماند که سهتا دختر، که خیر سرشون دانشجو هستن، جلوی دو عدد مرد غریبه راجعبه چیزایی بلند بلند صحبت میکردن و قاهقاه میخندیدن که حتی درگوشی گفتنشم خیلی رو میخواد! اینم بماند که اونقدر خجسته بودن که یکیشون چند ماه پیش یه بسته آدامس بیستهزار تومنی خریده بود و هنوز جسدشو بهعنوان سند افتخار (!) تو کیفش نگه داشته بود. اینم بماند که در ده دوازده دقیقهای که تو تاکسی بودن، راجعبه سی چل نفر غیبت کردن. همهی اینا بماند؛ اما این یه جمله رو واقعاً نتونستم هضم کنم: «من یه مردادیم و مردادیا کلاً به طالعبینی اعتقاد ندارن!» :|
+ اسم ماه تولد رو عوض کردم، که به کسی برنخوره!!!! :||
+ حتماً نظر منو راجعبه خرافات میدونین دیگه! این رو هم در نظر داشته باشین!
+ تگ تاکسینوشت اضافه شد! :)