ما جزء اولین خونوادههایی بودیم که هیفده هیژده سال پیش به این ناحیه از شهر - جایی که الان هستیم - اثاثکشی کردیم. شهرکمون دوتا فاز داشت: فاز یک که تقریباً تکمیل شده بود؛ و فاز دو که هنوز نیمهکاره و خالی از سکنه بود. ما لبِ مرزِ فازِ دو بودیم. نزدیکترین خونههای فاز یک به فاز دو. توی فاز دو کوچهها هنوز خاکی بودن. خونهها همه بدون در و پنجره. کپههای آجر و ماسه همهجا دیده میشد و عصرا بعد از ساعت چهار که کارگرا میرفتن، تا فردا صبحش پرنده توش پر نمیزد. شیش هفتتا پسر همسن خودم توی همسایگی داشتیم که همبازیای هرروزهٔ همدیگه بودیم. یادمه وقتایی که از فوتبال خسته میشدیم، تصمیم میگرفتیم بریم فاز دو. سرگرمی هر روزمون این بود که میرفتیم توی اون خونههای نیمهساخته و انقدر توی سر و کلۀ هم میزدیم تا خورشید از رو میرفت. اونوقت زخم و زیلی با لباسای پاره پوره و خاکی برمیگشتیم خونه.
بازیای فاز دو خیلی متنوع نبودن: وقتایی که دزد و پلیس بازی نمیکردیم، از دیوار خونهها میرفتیم بالا و میپریدیم پایین روی کپۀ ماسۀ پای دیوار. اینکه از بین این دوتا کدوم انتخاب بشه همیشه با رأیگیری مشخص میشد و من هیچوقت به پریدن از دیوار رأی نمیدادم. حس روی دیوار، اون موقعها فقط برام یه حس بدِ مبهم بود. یه حس بدِ بدون اسم. ولی بعدها فهمیدم اسمِ لاکچریش آکروفوبیاست. همون ترس از ارتفاع. بلندیهراسی. همون سرگیجهای که روی دیوار محتویات معدهمو تا حلقم بالا میاورد. همون حسی که باعث میشد توی صفِ روی دیوار، وقتی نوبت به پریدنِ من میرسید، چرخه از حرکت بایسته و «بپر دیگه، بپر دیگه»ها شروع بشه. موقع پریدن من که میشد، همیشه نگاهم خیره به پایین، به نقطهای که فکر میکردم اونجا فرود میام، بود. زانوها و کمرمو یه کم خم میکردم. یادم میرفت نفس بکشم. دستامو یه خرده از بدنم دور میکردم و با هر بار عقب و جلو کردنشون یه شماره میشمردم: یک... دو... سه! انرژی رو از کف پام به سمت بالا رها میکردم. اما همین که حرکت تا زانوهام میرسید، منجمد میشد. انگار پاهامو میخ کرده باشن روی آجرای زیر پام. هر دفعه وقتی چار پنجتا «یک، دو، سه» میگذشت، حوصلۀ بقیه سر میرفت و نفر بعدی منو پس میزد کنار و خودش میپرید. منم از دیوار آویزون میشدم و میخزیدم پایین. پام که به زمین سفت میرسید، ترس تهنشین میشد و فرصت میکردم یه حس دوگانۀ آشنا رو برای بار چندم تجربه کنم: از اینکه نپریده بودم هم خوشحال بودم، هم ناراحت.
یادمه یک بار سجاد که نفر بعدی بود، حوصلهش سر رفت و بهجای کنار گذاشتن من از صف، هلم داد پایین. از لحظهٔ پریدن تا چند ثانیه بعد از فرود تصویر واضحی تو ذهنم نیست. وقتی به خودم اومدم، پاهام تا ساق توی شن فرو رفته بود. چند لحظه طول کشید تا نور و رنگ و صدا به محیط برگرده. وقتی دوباره تونستم بفهمم کیام و کجام و چه اتفاقی افتاده، خوشحال شده بودم. طلسم شکسته بود. اما شاید برای اینکه به خودم بقبولونم که چیزی که ازش میترسیدهم تا این حد مسخره و دستیافتنی نبوده، یا شایدم چون واقعاً از دست سجاد عصبانی بود، سر اون و بقیه داد و بیداد کردم.
همۀ اینا رو گفتم تا برسم به اینجا و بگم که الانم چند ماهی میشه اون حس فراموششدهٔ لب دیوار دوباره اومده سراغم. هر شب که میخوابم خواب میبینم دوباره لب دیوار ایستادهم و هر روز صبح که چشم باز میکنم هر لحظه خودمو لب دیوار میبینم. هر روز، روزی هزار بار دارم به خودم میگم یک، دو، سه و نمیپرم. هر روز دارم بیشتر از روز قبل به این نتیجه میرسم که باید سرمو بندازم پایین و از دیوار آویزون بشم بخزم پایین و راهمو بکشم برم پی کارم. نمیدونم تهش قراره چی بشه؟ یعنی آخرش یه دست غیبی پیدا میشه که هلم بده...؟