یک. اُپنینگ

دیدین هر کسی یه سری داستان تکراری دربارهٔ زندگیش داره که برای همه تعریف می‌کنه.

مثلاً بابای من تا حالا شیشصد بار داستان مهاجرت خونوادهٔ بابا بزرگمو به شاهرود برام تعریف کرده.

تک‌تک جزئیات مسیر،

شهرایی که توش استراحت کردن،

شهرایی که بدون توقف ازش رد شدن،

طولانی بودن سفر تهران-شاهرود تو سال ۵۲،

و کلی ریزه‌کاری و نکتهٔ دیگه که هر بار بیان می‌شه.

هر بار

بدون ذره‌ای تغییر

و با ترتیب مشخص.

انگار قرآنه که نشه پس و پیشش کرد.


دو. استوری آو ماین

داستان تکراری زندگی من...

اصلاح می‌کنم:

«یکی از»

داستانای تکراری زندگی من که دربارهٔ خودم برای همه تعریف می‌کنم

- و شاید بعضی از شماها هم به‌واسطهٔ آشنایی مجازی با من قبلاً ازم شنیده باشینش -

اینه که:

من دورگه‌ام.

مامان و بابامم دورگه‌ان.


سه. سینونیم اند کلَریفیکِیشن

لازم به ذکره که منظور در اینجا از دورگه، دورگهٔ بین‌المللی نیست!

دورگهٔ فرامرزی نه!

دورگهٔ داخلی.

وطنی.

کسی که باباش مالِ یه شهره، مامانش مال یه شهر دیگه‌ست.


چار. کانتینیوئِیشن

من خودم شاهرودیم.

مامان، شاهرودیه؛ بابا، لَویزونی.

مامانِ مامان یزدی بوده؛ بابای مامان شاهرودی.

مامانِ بابا تهرانی بوده؛ بابای بابام لَویزونی.

بابای بابای بابامم محلاتی بوده.

شاهرود، لویزون، یزد، تهران، محلات.

کی می‌دونه؟

شاید اگه عقب‌تر برم به جاهای دیگه هم برسم.


پنج. پارازیت!

* همیشه اینجای داستان توی ذهنم یاد شعر سهراب می‌افتم

«نسبم شاید برسد

به گیاهی در هند

به سفالینه‌ای از خاک سیلک

نسبم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد»

:|


شیش. لیدِرِلی

این موضوع که وقتی از هر طرف می‌رم جلو به یه نقطه از ایران می‌رسم برام جذابه.

شنیده‌ین می‌گن همه‌جای ایران سرای من است؟

خب این مصرع literally دربارهٔ من صادقه.

بعضی وقتا دلم می‌خواد تا تهش جلو برم ببینم چی می‌شه.

از کجا اومدم.

پدرا و مادرام چه جور آدمایی بوده‌ن؟

داستان زندگی‌شون چی بوده؟


هفت. سو وات؟!

شاید بپرسین خب که چی؟

الان می‌گم خب که چی.

تو خونهٔ ما در خلال مکالمات روزمره یه اصطلاحی به‌کار می‌ره تحت عنوان «ناشور نامال».

ناشور نامال یعنی کثیف،

نامرتب،

شلخته.

تا حالا روش (= روی آن) زوم نکرده بودم.

چند روز پیش که بحث تمیزی اتاق من بود (!) برخوردیم به این ناشور نامال.

یک آن به این نکته دقت کردم که چرا در اطرافم این اصطلاحو کم می‌شنوم؟

به سرم زد برم ببینم ناشور نامال کجاییه.

با توجه به بِلا‌بِلابِلاهای فوق فکر می‌کردم اینم حتماً یه اصطلاح شاهرودی

یا لویزونی

یا یزدی

یا تهرانی

یا محلاتی باشه.

گوگل کردم.

فهمیدم مازنیه!

- مازنی یعنی مازندرانی -

از وقتی فهمیدم ناشور نامال مالِ هیچ‌کدوم از شهرای پنج‌گانهٔ ریشهٔ من نیست،

دارم فکر می‌کنم از کدوم طرف باید برم که برسم به مازندران!

نمی‌دونم می‌رسم اصلاً یا نه؟!

هشتگ دغدغه‌های متعالی

۱۱ دیدگاه موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۰۰:۰۰
دکتر سین
آقا اگر دیدین فردا پس‌فردا دارن شطرنجیِ منو تو تلویزیون به‌عنوان یکی از بدهکاران بانکی و مفسدین فی الارض نشون می‌دن تعجب نکنین. بالاخره صندوق رفاه دانشجویی طاقتش طاق شد و بعد از فرستادن کلی اس‌ام‌اس و توسل به انواع تکنیک‌های تشویقی-تطمیعی-ارعابی، وقتی دید که من هیچ کورسوی امیدی در جهت پرداخت اقساط معوق وام دانشجویی‌م براش باقی نذاشتم، اسم من و ضامنمو نوشت تو لیست بدهکاران بانک مرکزی. دیگه هم بهمون وام نمی‌ده!
کجای دلم بذارم این غم بزرگو؟!
و چه‌طور فائق بیام بر این حجم از اضطراب؟!!
۱۱ دیدگاه موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۹ ، ۱۸:۳۴
دکتر سین

«ای کاش لال می‌شدم و اصلاً با اون آدم فرصت‌طلبِ نمک‌نشناس حرف نمی‌زدم.» این جمله‌ایه که توی این دو سه سال هر بار یاد «ح» می‌افتم، با خودم تکرارش کرده‌م.

ح یک سال زودتر از من وارد مقطع دکتری شده بود و استاد راهنمامون مشترک بود. از اون آدمای پیگیر اما مطلقاً بی‌استعداد بود. درست مثل تراکتور؛ در واقع مثل تراکتورِ روشنِ توی دندهٔ بدون راننده! از اون آدمایی که اگه موقع راه رفتن بخورن به دیوار، به‌جای این‌که به اطراف نگاه کنن و راهشونو کج کنن، یه قدم می‌رن عقب و دوباره می‌رن سمت دیوار و دوباره بوم! و ان‌قدر این کارو تکرار می‌کنن که مخشون بیاد تو دهنشون و سقط شن پای دیوار. فقط در دو حالت می‌شه برای این افراد فرصت موفقیت متصور بود: اول این‌که استحکامِ دیوارِ سرِ راهشون از استحکام جمجمهٔ توخالیشون کمتر باشه؛ دوم این‌که یکی بیاد و دستشونو بگیره و بگه: «مغز گچی جان! کافیه یه قدم بیای این ور و از کنار دیوار رد شی!»

و ای کاش من دلم اون روز به حالش نمی‌سوخت و می‌ذاشتم مغزش پشت اون دیوار بریزه کف زمین؛ اما امروز کارم به خودخوری و آه کشیدن نمی‌کشید.

قضیه اینه که توی دکتری باید یه موضوعی انتخاب کنی که ارزش تحقیق کردن داشته باشه تا بتونی به‌عنوان موضوع تز دکتری برش‌گزینی و روش کار کنی. دو ترم از آزمون جامعِ ح می‌گذشت و هنوز نتونسته بود موضوعی پیدا کنه که ارزش تحقیقاتی داشته باشه. تو روزای آخر فرصتش برای ارائهٔ موضوع رسالهٔ دکتری بود و از این‌که نتونسته بود موضوع مناسب پیدا کنه کارش به افسردگی کشیده بود. داورا بهش اجازه نداده بودن روی چندتا موضوعی که پیشنهاد داده بود، کار کنه؛ چون همه‌شونو کم‌بار و بی‌ارزش ارزیابی کرده بودن.

درست توی همون روزا بود که یه بار تو دانشکده از کنارش رد شدم. نشسته بود پشت یه میز و وسایلشو گذاشته بود کنار دستش. عصبی و پژمرده به نظر می‌رسید. از وجناتش پیدا بود چندین بار با کله رفته تو دیوار و نتونسته ازش رد بشه. معلوم بود که دیوارِ سرِ راهش خیلی از کله‌ش سفت‌تره! ازش پرسیدم چه‌ش شده و اونم قضیه رو برام تعریف کرد. گفت که هیچ کدوم از موضوع‌هایی که پیشنهاد داده پذیرفته نشده. بعد پرسید: «تو موضوعتو انتخاب کرده‌ی؟» منم گفتم آره. یه آژیری توی سرم می‌گفت دربارهٔ موضوعت باهاش حرف نزن! اما امان از دهن لق و آدم فرصت‌طلب! من با حسن نیت دربارهٔ موضوعی که چندین ماه روش تحقیق کرده بودم و کلی کتاب و مقاله خونده بودم، باهاش صحبت کردم. منابعی که خونده بودمو بهش معرفی کردم. حتی بهش پیشنهاد دادم بیاد با هم روی موضوع کار کنیم. چشاش یه برقی زد که کاش در اون لحظه با خوش‌باوری برای خودم تفسیرش نمی‌کردم! ح قبول کرد با هم کار کنیم. یه برنامهٔ هفتگی ریختیم و شروع کردیم به مطالعه روی موضوع. منم خوشحال از این‌که دارم کار خیر انجام می‌دم، حسی داشتم که اون موقع فکر می‌کردم خوش‌قلبی باشه؛ اما بعدها فهمیدم ساده‌لوحی بوده!

یکی دو هفته کار خوب پیش رفت. اما از هفتهٔ سوم شروع کرد به بهونه آوردن و کنسل کردن جلسات مشترکمون. می‌گفت راهش دوره و براش سخته بیاد شاهرود. بهش پیشنهاد دادم بیاد از طریق اینترنت ادامه بدیم تحقیق رو. یه سری قول نصفه و نیمه داد؛ اما بعدش خبری نشد. من خیال کردم به‌کل بی‌خیال قضیه شده. فکر می‌کردم موضوع دیگه‌ای پیدا کرده و دیگه نمی‌خواد روی موضوع پیشنهادی من کار کنیم.

کات!

حدود یکی دو ماه بعد، یه اعلامیه دفاع پروپوزال دیدم تو برد دانشکده. خشکم زد! بالای کاغذِ توی برد، بالای زمان و مکان برگزاری جلسهٔ دفاع، موضوع پروپوزال ح نوشته شده بود. کلمه‌به‌کلمه و واوبه‌واو موضوعش همونی بود که من برای رسیدن بهش کلی وقت و انرژی صرف کرده بودم، کلی براش شوق داشتم و کلی برنامه داشتم. موضوعی که براش نشسته بودم یکی از مهم‌ترین منابعی رو که برای کارم داشتم، ترجمه کرده بودم و حتی داشتم به ترجمهٔ دومین کتاب توی اون زمینه هم فکر می‌کردم. برای چاپ ترجمه‌ها و مقاله‌هام کلی رؤیا و برنامه داشتم. اما با دیدن اون اعلامیه انگار زمین دهن وا کرد و خونه‌ای رو که داشتم تو ذهنم برای خودم آجربه‌آجر می‌ساختم، بلعید!

می‌دونی؟! بعضی چیزا برای آدم حکم خونه رو پیدا می‌کنه؛ حکم منطقهٔ امن ذهنی. جایی که می‌تونی توش احساس تعلق و امنیت بکنی. جایی که برای خودت ساختی تا توش حالت خوب باشه. و یکی از بزرگ‌ترین نامردیایی که می‌شه در حق یه آدم کرد اینه که اون منطقهٔ امنو ازش بدزدی...

***

حالا بعد از دو سه سال، من از همیشه بی‌انگیزه‌تر شدم و ح با فرمول‌بندی و راهنمایی و موضوع من پروپوزال داده، مقاله نوشته و دفاع کرده! اولاش با خودم می‌گفتم که استاد راهنمام احتمالاً می‌دونه ح داره چه کار می‌کنه و جلوشو می‌گیره. اما گویا ایشون فقط مقاله رو می‌شناخت. براش مهم این بود که چه کسی می‌تونه تعداد بیش‌تری مقاله تولید کنه که اسم ایشون بالای صفحهٔ اول باشه. کارایی رو که من برای انجامشون ذوق داشتم، ح به اسم خودش چاپ کرد، بدون این‌که استاد راهنمامون بخواد کوچک‌ترین دخالت مثبتی در جهت دفاع از وجدان و انسانیت داشته باشه. نمی‌دونین خوندن این جمله که «این فرمول‌بندی جدید و هوشمندانه با کارایی بالا به‌طور قابل‌ملاحظه‌ای معادلات را مختصر و روند حل را ساده می‌نماید.» توی مقاله‌های ح چه خونی به جیگر من می‌کنه.

***

دستمو می‌ذارم زیر چونه‌م. به کاغذ خط‌خطی زیر دستم نگاه می‌کنم. یه فضای خالی اون وسط خط‌خطیا پیدا می‌کنم. می‌نویسم:

1. Have a plan

2. Never talk to others about your plan 

3. Avoid the opportunist

به مورد ۳ نگاه می‌کنم. دندونامو روی هم فشار می‌دم و دور کلمهٔ opportunist ان‌قدر با خودکار حلقه می‌کشم و حلقه می‌کشم که کاغذ پاره می‌شه! برای نمی‌دونم چندصدهزرامین بار با خودم تکرار می‌کنم: «ای کاش لال می‌شدم و اصلاً با اون آدم فرصت‌طلبِ نمک‌نشناس حرف نمی‌زدم.»

۱۸ دیدگاه موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۹ ، ۲۱:۴۰
دکتر سین

داشتم برای پیدا کردن سیکل عملیات حرارتیِ۱ یه فولاد به‌خصوص، کتاب راهنمای عملیات حرارتی رو ورق می‌زدم که توی مقدمه‌ش چشمم خورد به این پاراگراف:

در گذشته در شهر دمشق شمشیرهایی ساخته می‌شد که به کارایی و استحکام بالا شُهره بودند. این شمشیرها هنگام جنگ شمشیر دشمن را می‌شکستند، بدون این‌که خودشان آسیبی ببینند. راز ساخت این سلاح مقاوم - که تا سال‌ها پنهان ماند و به‌عنوان اسرار حرفهٔ خانوادگی سینه‌به‌سینه به نسل‌های بعد منتقل می‌شد - این بود که در زمان آهنگری، شمشیر را بلافاصله بعد از داغ کردن در کوره، در شکم یک اسیر جنگی فرو برده و شدیداً تکان می‌دادند تا خون به تمام سطح آن برسد ...

شوکه شدم. کتابو بستم. حس کردم یه فریاد از عمق تاریخ داره روحمو مرتعش می‌کنه. منطقی‌ش اینه که فکر کنین فریاد متعلق به اون اسیری بوده که قربانی این خشونت شده. خودمم اولش همین فکرو می‌کردم. اما خوب که دقت کردم، دیدم نه! صدای زجرکش شدن روح اون آهنگر دمشقیه که پشتمو لرزوند. اونی که شغلش ساختن اون شمشیرا بوده...

با خودم فکر کردم از این‌که مجبور بوده مدام دیگرانو بکشه، اونم با این وضع فجیع، دیوونه نشده؟ اصلاً اولین بار که می‌خواسته این کارو بکنه چه حسی داشته؟ اون موقع که پدرش برای اولین بار بردتش پای کوره و طرز کارو نشونش داده چی دیده؟ واکنشش چی بوده؟ چه‌قدر طول کشیده تا به این حجم از خشونت تو زندگیش عادت کنه؟ چند بار به خودش و زمین و زمان فحش داده برای داشتن چنین شغلی؟ چه‌قدر افسردگی و نگرانی رو تحمل کرده؟ چند بار سعی کرده کاری کنه خودشو از این وضع خلاص کنه؟ شاید اگر وجدان بیداری داشته، ممکنه حتی به کشتن خودش فکر کرده باشه. چند بار؟ چه‌قدر؟ چه‌طوری؟ توی همون کوره؟ با همون شمشیر داغ؟ شایدم نه. شاید من دارم زیادی بهش باج می‌دم و دارم الکی سعی می‌کنم وجههٔ انسانی بهش بدم. شاید از تکون دادن شمشیر تفتیده تو شکم یه نفر دیگه لذت می‌برده. شایدم از اون وحشتناک‌تر: بدون کوچیک‌ترین لذتی و مثل یه کار عادی انجامش می‌داده...!!

... در خون انسان ترکیبات نیتروژن‌دار وجود دارد. طی این عمل خشونت‌آمیز نیتروژن موجود در خون (اوره) به سطح فولاد نفوذ می‌کرد و باعث می‌شد شمشیر اصطلاحاً نیتراته شده و سختی آن افزایش یابد.

این بخشو که خوندم خنده‌م گرفت! اون «اوره»ی توی پرانتز یهو همهٔ اون سؤالایی رو که با خوندن بند اول، توی ذهنم مثل یه گله گاومیش رم کرده بودن، دود کرد و فرستاد هوا و یه گزارهٔ ساده جای تمامشونو گرفت: «خب نیتروژن (یا بهتره بگم اوره) توی - گلاب به روتون - ادرارم که وجود داره!!»

در کسری از ثانیه، ژانرِ مجموعه افکار توی مغزم از «تراژدی غلیظ با موضوع روح خفه‌شدهٔ آهنگر دمشقی» رفت سمتِ «کمدی سیاه با موضوع بخت بد اسیر مفلوک»! از این تغییر ناگهانی حال و هوای ذهنم هم خنده‌م گرفته بود، هم عذاب وجدان داشتم از خندیدنم. آخه چه‌قدر اون اسیر بدبخت، بدشانس بوده که برای رضای خدا حتی فقط برای یک بارم که شده قبلش یه نفر تو صنف آهنگرای دمشق پیدا نشده که به‌صورت اتفاقی روی یه شمشیر قضای حاجت کنه تا کلاً مسیر ساخت شمشیرای محکم از یک عمل «خشن و ددمنشانه اما سازگار با تجربه» به سمت یک عمل «قبیح اما خنده‌دار و در عین حال بدون درد و خون‌ریزی» منحرف بشه. اَی گل بگیرن در اون شانسو هعی! :|


نتیجه‌گیری فلسفی [با قید این مسأله که در مَثَل مناقشه نیست و با عرض پوزش به‌خاطر به‌کار بردن تعدادی کلمات به‌صورت صریح‌اللهجه!]: اگه بخوایم دقیق نگاه کنیم، زندگی همه‌ش همینه. دردایی که طی گذر عمر روح ما آدما رو ذره‌ذره می‌خوره، می‌تونه با یه جیش ساده مسیرش عوض بشه. قسمت خنده‌دار و در عین حال تاریک و تلخ ماجرا اینجاست که شاید به عمر ما قد نده ببینیم کجای کارو باید می‌شاشیدیم و نشاشیدیم؛ یا این‌که چه کسی باید پیدا می‌شده و به کجای زندگی ما می‌شاشیده و نشاشیده؛ تا ما از این دردا خلاص شیم. حتی ممکنه چندین نسل طول بکشه تا جای درستش معلوم بشه؛ و این بخش از زندگی و این وجه از آدم بودن، درد داره. همون دردی که خدا می‌گه انسان رو وسط اون آفریده!


* بر وزنِ قیمه‌ها در ماستا

۱ عملیات حرارتی به زبان ساده تعریفش می‌شه این: داغ و خنک کردنِ حساب‌شدهٔ فولاد (از نظر میزان دما و مدت زمان نگه‌داری در کوره و چگونگی خنک‌کاری و ...) که باعث بهتر شدن خواص مکانیکی‌ش مثل استحکام و سختی و امثلهم می‌شه.


پ.ن. پست ویژهٔ نوشته شده برای شونزدهم شهریور ۹۹! روز بلاگستان مبارک!

۱۰ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۰۶
دکتر سین

حسن از اون بچه‌های تخس دبیرستان بود. از اونا که کتک زدن و کرم ریختن و اذیت کردن بقیه، اونم بی هیچ دلیلی و فقط برای خوش‌گذرونی، کار هر روزش بود. نمی‌شد بگی از نظر اخلاقی منحط بود؛ اما شوخیای کمر به پایین و الفاظ رکیک جزء رژیم غذایی همیشگیش بود.

بعد از دانشگاه شاید کلاً به تعداد انگشتای یک دست دیدمش. اونم فقط طی یکی دو سال اول. دیگه بعدش ملاقاتی نداشتیم تا این‌که یکی دو ماه پیش بعد از حدود ده دوازده سال دوباره اتفاقی همو دیدیم.

اندام ورزیدهٔ دبیرستانو زیر چندده کیلو چربی دفن کرده بود، ریش نسبتاً بلند گذاشته بود و شلوار پارچه‌ای و پیرهن ساده پوشیده بود. در یک کلام تیپی داشت که با دوازده سال پیش زمین تا آسمون فرق می‌کرد.

می‌دونستم که باباش تو نیروی انتظامیه. انگار اونم شغل پدرشو ادامه داده بود و پلیس شده بود. شغلی که دوازده سال پیش اگر از خودش و هم‌کلاسیاش می‌پرسیدی، جزء بیست‌تا حدس اولشون به‌عنوان شغل آینده‌شم نبود. در حالی‌که نقطهٔ مقابلش، یعنی سردستهٔ خراب‌کارا و خلاف‌کارا، قطع به یقین همون اولای لیست قرار می‌گرفت! :دی

و شگفتی من از گردشِ روزگارِ حسن وقتی بیشتر شد که دیروز برام یه اس‌ام‌اس تبریک عید فرستاد که با «امام خامنه‌ای» شروع می‌شد.

روزگار عجیبیه جداً...

۱۶ دیدگاه موافقین ۱۸ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۲۵
دکتر سین

چند روز پیش، خانم ع. (یکی از هم‌کارام) ازم پرسید که با وجودِ - تف تو ریا! حمل بر خودستایی نباشه - استعداد و توانایی‌ای که دارم چرا مهاجرت نمی‌کنم؟ طی یک سال گذشته، خانم ع. سومین نفری بود که این سؤالو توی محل کار ازم می‌پرسید. هر بار که این مسأله مطرح می‌شه، توی ذهنم فلاش‌بک می‌خوره به سال ۹۰ که تا چند قدمی مهاجرت رفتم، اما وقتی با خونواده مشورت کردم، بی‌خیال شدم و اقدام نکردم.

اون سال، طی پروسهٔ تصمیم‌گیری برای رفتن یا نرفتن، متوجه شدم که پدر و مادرم تا چه حد به ما - یعنی به من و خواهر و برادرم - وابسته‌ان و چه‌قدر براشون سخته که بخوان ازمون دور بمونن. از اون سال مدام با این قضیه درگیر بودم و همیشه این سؤال که «اگر می‌رفتم، والدینم به رفتن و نبودنم عادت می‌کردن یا برعکس دچار تشویش و افسردگی می‌شدن» ذهنمو قلقلک می‌داد.

سال ۹۵ که داداشم امیرکبیر قبول شد و رفت تهران، به‌عینه دیدم که مادر و پدرم - و به‌خصوص مادرم - توی خونه تا چه اندازه نگران داداشم می‌شن. کافی بود داداشم به یه تماس گاه‌وبی‌گاهشون یه‌کم دیر جواب می‌داد تا ذهنشون غیرمحتمل‌ترین و عجیب غریب‌ترین احتمالات، از اعتیاد گرفته تا حملهٔ تروریستی به داداشم رو بررسی کنن! گاهی یک سناریوهایی برای جواب ندادن داداشم به تلفن می‌چیدن که مشابهشو فقط توی سریالای جنایی می‌شد پیدا کرد! طی این چند سال گذشته که واکنششون به این قضیه رو دیدم، دیگه شکی برام باقی نموند که دوری هر کدوم از ما خیلی پیرشون می‌کنه و کنار اومدن با این قضیه خیلی سختشونه.

حالا نمی‌دونم آیا روزی به‌خاطر این تصمیم که توی شهرم بمونم و از کنارشون جنب نخورم، حسرت خواهم خورد یا نه...

۱۸ دیدگاه موافقین ۱۸ مخالفین ۱ ۳۰ تیر ۹۹ ، ۲۲:۱۴
دکتر سین

به نظرم یکی از بهترین رَوِشای غربال‌کردن آدمایی که اطرافمون هستن، استفادهٔ ابزاری از محبته! به عبارت دقیق‌تر، برای این‌که بفهمیم آدما اهلیتِ لازم برای برگزیده‌شدن به‌عنوان دوست برای ما رو دارن یا نه باید بهشون توجه نشون بدیم و فرصت بدیم تا به این توجه‌کردنامون جواب بدن. به این معنی که مراقب باشیم حالشون خوب باشه. سعی کنیم وقتی ناراحتن باهاشون هم‌دلی کنیم. موقعی که از اضطراباشون می‌گن، سعی کنیم شنوندهٔ خوبی باشیم و درکشون کنیم. درد دلاشونو گوش کنیم. با خاطرات خوبشون بخندیم. با تلخاش ناراحت بشیم. کلاً یه مدت هم‌پا و هم‌راه بشیم باهاشون. صبر به خرج بدیم و اجازه بدیم کاملاً شیرینیِ موردِ توجه بودن و اهمیت‌داشتن برای یه نفر دیگه رو حس کنن و بهشون نشون بدیم که ما براشون ارزش بالایی قائل هستیم.

تجربه بهم می‌گه ارتباط به این نقطه که برسه، آدما خودشونو بی‌حجاب و کاملاً شفاف نشون می‌دن. خود واقعی‌شونو. خود درونشونو. اون لحظه، لحظهٔ تصمیم‌گیریه.

دو حالت کلی ممکنه پیش بیاد. در اغلب موارد، اکثر قریب به‌اتفاق آدما توی همچین شرایطی و در همچین تستی، مردود می‌شن. یعنی از یه جایی شروع می‌کنن به جفتک انداختن به پَک و پهلوت. محبتاتو می‌ذارن به حساب انجام وظیفه‌ت. کوتاه اومدناتو می‌ذارن پای ضعفت. حالِ گوش‌دادن به ناراحتیاتو ندارن و در عین حال توقع دارن همچنان سنگ صبورشون باشی. نادیده گرفتن اشتباهاشونو حق مسلم خودشون می‌دونن. و در یک کلام: نشون می‌دن که جنبهٔ محبت و احترامو ندارن.

حالت دوم، که خیلی هم نادره - همون‌طور که حدس زدین - درست نقطهٔ مقابل حالت اوله. طرف در مقابل رفتار محبت‌آمیز همراه با توجهِ شما از خودش احترام، ادب، تحمل، درک متقابل، منطقِ گفت‌وگو و قدردانی نشون می‌ده. اینجاست که با خیال راحت و با طیب خاطر می‌شه قضاوت کرد چه کسی ارزش محبت، دوستی، رفاقت و احترام رو داره و کی نداره.

همون‌طور که گفتم، این دقیقاً خودِ خودِ استفادهٔ ابزاری از محبته! الان ممکنه ذهنتون نسبت به این حرف گارد بگیره. چون می‌بینه که یه واژه با بار معنایی مثبت (محبت) نشسته کنار یه اصطلاح منفی (استفادهٔ ابزاری). طبیعتاً ذهن همه‌مون نسبت به «استفادهٔ ابزاری» جبهه‌گیری داره. اما اگر یه‌کم دقیق به قضیه نگاه کنیم، متوجه می‌شیم خود خدا هم با تمام خدا‌بودنش همین مکانیزمو روی تک‌تکِ ما آدما داره پیاده می‌کنه. در واقع، ابزار خدا برای نشون دادنِ درون ما آدما به خودمون، همین محبت کردن و رصد کردن جوابیه که به این محبت می‌دیم. فقط فرق ما و خدا اینه که خدا خودش از اول می‌دونه کی چی‌کاره‌ست و فقط می‌خواد به خودمون نشون بده چه‌جور آدمایی هستیم. ولی ما، علاوه بر این‌که با این حرکت درون آدما رو به خودشون نشون می‌دیم، خودمونم می‌تونیم اطلاعات لازم برای تصمیم‌گیری درباره‌شونو به‌دست بیاریم. :)

۱۰ دیدگاه موافقین ۱۷ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۹ ، ۰۶:۲۲
دکتر سین

صفحهٔ انتشار پست جدیدو باز می‌کنم و می‌نویسم:

کنار دستم روی میز کامپیوتر لای کاغذ ماغذا یه کاغذ هست که روش خط‌خطی کرده‌م و چرت و پرت نوشته‌م. از همین کاغذایی که وقتی داری توی افکارت غرق می‌شی هر چی به ذهنت میاد می‌نویسی. کاغذه خیلی کهنه نیست. نهایتاً مال یکی دو ماه پیش باشه شاید. ولی هر چی فکر می‌کنم یادم نمیاد کِی و چرا اون وسط خط‌خطیا نوشته بودم: «محکم باشید آقا». روی نوشته دقیق می‌شم. دست‌خط خودمه. چه غم‌انگیزه که حتی دل‌داری دادنای خودم به خودمم یادم نمی‌مونه...

مکث می‌کنم. جملهٔ آخر بوی چس‌ناله می‌ده. از ناله کردن و جلب توجه کردن بدم میاد. در عین حال بهش معتادم. مثل همهٔ ابنای بشر!! دچار همون حس دوگانه‌ای می‌شم که ازش متنفرم: دلم درددل کردن می‌خواد؛ اما از برانگیختن حس ترحم بقیه بیزارم.

یه جایی خونده بودم که اینایی که از توجه کردن دیگران به خودشون حس بدی پیدا می‌کنن، خودشونو لایق محبت نمی‌دونن. احساس بی‌لیاقتی، در عین حال نیاز داشتن به توجه. چه ترکیب کشنده‌ای! اگه بخوام روراست باشم شاید همه هم این‌جوری نباشن. یا بهتره بگم اصلاً موضوع این نیست که همه این‌جوری هستن یا نه. موضوع همونه که گفتم. توی مغزم یه بخش هست که می‌گه «خودتو ندید بگیر» و مدام این دستورو به تمام سلولام مخابره می‌کنه. لاینقطع و بی‌توقف. راستش چند خط بالاتر اصلاً برای همین اون «مثل همهٔ ابنای بشر» رو ته حرفم اضافه کردم که زهر جملات قبلشو بگیره. تهشم دوتا علامت تعجب گذاشتم که حواس مخاطب به این جمله بیشتر پرت بشه و قبلیا رو کم‌کم یادش بره. یعنی من دارم دربارهٔ «فقط خودم» حرف نمی‌زنم. یعنی لطفاً روی من تمرکز نکنید. یعنی به من توجه نکنید. دوباره به کاغذ نگاه می‌کنم. محکم باشید آقا! شاید اصن منظورم همین بوده. چس‌ناله نکنید آقا. جلب توجه نکنید آقا. نذارید بقیه بفهمن شما هم نیاز به توجه دارید - آقا ...


+ از نوشتن این اراجیف حس خوبی دارم. دلم نمی‌خواد همین‌جا تمومش کنم. اما یه جورایی مجبورم. صدای تو مغزم داره می‌گه دکمهٔ انتشارو نزن. اینم بفرست قاطی دِرَفتا. همون‌طور که قبلیا رو فرستادی. خودت می‌دونی که اگه چند روز صبر کنی و این حالت داغیت از سرت بپره و دوباره همین متنو بخونی، منتشرش نمی‌کنی. همون‌طور که قبلیا رو نکردی. مقاومت در برابرش سخته. می‌دونم که اگه بخوام کشش بدم و بیشتر درباره‌ش فکر کنم نظرم عوض می‌شه. می‌دونم که اگه همین الان منتشرش نکنم، اینم می‌ره قاطی باقالیا. اما می‌خوام این بار حرف حرف خودم باشه. پس فعلاً تا همین‌جا بسه...

۴ دیدگاه موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۵۲
دکتر سین

امروز یکی از هم‌کارام می‌گفت:

سکه شده شیش و پونصد. یعنی اگه یه نفر مهریهٔ زنش - که فرضاً متولد هفتاده - هزار و سیصدوهفتادتا سکه باشه، هشت میلیارد و نه‌صدوپنج میلیون تومن بدهی بالقوه داره! با توجه به این اوضاع نابه‌سامان طلاق اگر مهریه‌ی مذکور به‌اجرا گذاشته بشه، این فرد کارگر هم باشه و ماهی سه تومن (پُرِ پُرِ پُرِ پُرِش) حقوق بگیره، و با فرض این‌که هیچی نخوره و نپوشه، دویست‌وچهل‌وهفت سال و سه ماه و خرده‌ای طول می‌کشه تا بدهیش صاف بشه.


+ علی برکة الله!

۱۶ دیدگاه موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۱۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۱:۲۲
دکتر سین

دیروز / یکی از ادارات دولتی (که برای کاری مراجعه کرده بودم) / مکالمهٔ دو کارمند

کارمند ۱: خدا رو شکر انگار این کرونا هم شرش داره از سرمون کم می‌شه.

کارمند ۲: ان‌قدر ساده نباش!

ک۱: چه‌طور مگه؟!

ک۲: اینا دارن الکی آمارو کم اعلام می‌کنن.

ک۱: چرا؟ مگه مرض دارن؟

ک۲: مرض ندارن. مجبورن!

ک۱: برا چی مجبورن؟

ک۲: چون روز ق.د.س نزدیکه. اگه بگن کرونا هنوز هست، کسی نمیاد بیرون برا راه‌پیمایی!

از یه طرف یاد تحلیلای راننده تاکسیا افتادم که سر همه‌چیز می‌گن «کار خودشونه»؛ از طرفی هم وقتی حوادث چند ماه اخیرو مرور می‌کنم می‌بینم اصلاً احتمال بعیدی نیست که کارمند ۲ درست گفته باشه! از دیروزه ذهنم شدیداً درگیر این قضیه شده...

+ شایدم عنوان این پست رو می‌شد گذاشت: «سرگردان» در میانه!



پ.ن. همون‌طور که ملاحظه می‌کنین و به گواهی آمار مطالب منتشرشده توی ماه‌های اخیر، نسبت به سال‌های قبل خیلی کم‌تر می‌رسم به وبلاگم سر بزنم. برای همین امسال ختم قرآن رو توی این وبلاگ شروع نکردم؛ چون احتمال می‌دادم نرسم هرروز بیام و پیش‌روی ختم قرآن رو به‌روز کنم. خواستم یه عذرخواهی کرده باشم از کسایی که احتمالاً امسال هم منتظر ختم قرآن توی این وبلاگ بودن. ایشالا که حلال کنین؛ طاعاتتون هم قبول باشه. کماکان محتاج دعاتون هستم. :)

۱۱ دیدگاه موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۱۷
دکتر سین