Avoid the opportunist

پنجشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۹، ۰۹:۴۰ ب.ظ

«ای کاش لال می‌شدم و اصلاً با اون آدم فرصت‌طلبِ نمک‌نشناس حرف نمی‌زدم.» این جمله‌ایه که توی این دو سه سال هر بار یاد «ح» می‌افتم، با خودم تکرارش کرده‌م.

ح یک سال زودتر از من وارد مقطع دکتری شده بود و استاد راهنمامون مشترک بود. از اون آدمای پیگیر اما مطلقاً بی‌استعداد بود. درست مثل تراکتور؛ در واقع مثل تراکتورِ روشنِ توی دندهٔ بدون راننده! از اون آدمایی که اگه موقع راه رفتن بخورن به دیوار، به‌جای این‌که به اطراف نگاه کنن و راهشونو کج کنن، یه قدم می‌رن عقب و دوباره می‌رن سمت دیوار و دوباره بوم! و ان‌قدر این کارو تکرار می‌کنن که مخشون بیاد تو دهنشون و سقط شن پای دیوار. فقط در دو حالت می‌شه برای این افراد فرصت موفقیت متصور بود: اول این‌که استحکامِ دیوارِ سرِ راهشون از استحکام جمجمهٔ توخالیشون کمتر باشه؛ دوم این‌که یکی بیاد و دستشونو بگیره و بگه: «مغز گچی جان! کافیه یه قدم بیای این ور و از کنار دیوار رد شی!»

و ای کاش من دلم اون روز به حالش نمی‌سوخت و می‌ذاشتم مغزش پشت اون دیوار بریزه کف زمین؛ اما امروز کارم به خودخوری و آه کشیدن نمی‌کشید.

قضیه اینه که توی دکتری باید یه موضوعی انتخاب کنی که ارزش تحقیق کردن داشته باشه تا بتونی به‌عنوان موضوع تز دکتری برش‌گزینی و روش کار کنی. دو ترم از آزمون جامعِ ح می‌گذشت و هنوز نتونسته بود موضوعی پیدا کنه که ارزش تحقیقاتی داشته باشه. تو روزای آخر فرصتش برای ارائهٔ موضوع رسالهٔ دکتری بود و از این‌که نتونسته بود موضوع مناسب پیدا کنه کارش به افسردگی کشیده بود. داورا بهش اجازه نداده بودن روی چندتا موضوعی که پیشنهاد داده بود، کار کنه؛ چون همه‌شونو کم‌بار و بی‌ارزش ارزیابی کرده بودن.

درست توی همون روزا بود که یه بار تو دانشکده از کنارش رد شدم. نشسته بود پشت یه میز و وسایلشو گذاشته بود کنار دستش. عصبی و پژمرده به نظر می‌رسید. از وجناتش پیدا بود چندین بار با کله رفته تو دیوار و نتونسته ازش رد بشه. معلوم بود که دیوارِ سرِ راهش خیلی از کله‌ش سفت‌تره! ازش پرسیدم چه‌ش شده و اونم قضیه رو برام تعریف کرد. گفت که هیچ کدوم از موضوع‌هایی که پیشنهاد داده پذیرفته نشده. بعد پرسید: «تو موضوعتو انتخاب کرده‌ی؟» منم گفتم آره. یه آژیری توی سرم می‌گفت دربارهٔ موضوعت باهاش حرف نزن! اما امان از دهن لق و آدم فرصت‌طلب! من با حسن نیت دربارهٔ موضوعی که چندین ماه روش تحقیق کرده بودم و کلی کتاب و مقاله خونده بودم، باهاش صحبت کردم. منابعی که خونده بودمو بهش معرفی کردم. حتی بهش پیشنهاد دادم بیاد با هم روی موضوع کار کنیم. چشاش یه برقی زد که کاش در اون لحظه با خوش‌باوری برای خودم تفسیرش نمی‌کردم! ح قبول کرد با هم کار کنیم. یه برنامهٔ هفتگی ریختیم و شروع کردیم به مطالعه روی موضوع. منم خوشحال از این‌که دارم کار خیر انجام می‌دم، حسی داشتم که اون موقع فکر می‌کردم خوش‌قلبی باشه؛ اما بعدها فهمیدم ساده‌لوحی بوده!

یکی دو هفته کار خوب پیش رفت. اما از هفتهٔ سوم شروع کرد به بهونه آوردن و کنسل کردن جلسات مشترکمون. می‌گفت راهش دوره و براش سخته بیاد شاهرود. بهش پیشنهاد دادم بیاد از طریق اینترنت ادامه بدیم تحقیق رو. یه سری قول نصفه و نیمه داد؛ اما بعدش خبری نشد. من خیال کردم به‌کل بی‌خیال قضیه شده. فکر می‌کردم موضوع دیگه‌ای پیدا کرده و دیگه نمی‌خواد روی موضوع پیشنهادی من کار کنیم.

کات!

حدود یکی دو ماه بعد، یه اعلامیه دفاع پروپوزال دیدم تو برد دانشکده. خشکم زد! بالای کاغذِ توی برد، بالای زمان و مکان برگزاری جلسهٔ دفاع، موضوع پروپوزال ح نوشته شده بود. کلمه‌به‌کلمه و واوبه‌واو موضوعش همونی بود که من برای رسیدن بهش کلی وقت و انرژی صرف کرده بودم، کلی براش شوق داشتم و کلی برنامه داشتم. موضوعی که براش نشسته بودم یکی از مهم‌ترین منابعی رو که برای کارم داشتم، ترجمه کرده بودم و حتی داشتم به ترجمهٔ دومین کتاب توی اون زمینه هم فکر می‌کردم. برای چاپ ترجمه‌ها و مقاله‌هام کلی رؤیا و برنامه داشتم. اما با دیدن اون اعلامیه انگار زمین دهن وا کرد و خونه‌ای رو که داشتم تو ذهنم برای خودم آجربه‌آجر می‌ساختم، بلعید!

می‌دونی؟! بعضی چیزا برای آدم حکم خونه رو پیدا می‌کنه؛ حکم منطقهٔ امن ذهنی. جایی که می‌تونی توش احساس تعلق و امنیت بکنی. جایی که برای خودت ساختی تا توش حالت خوب باشه. و یکی از بزرگ‌ترین نامردیایی که می‌شه در حق یه آدم کرد اینه که اون منطقهٔ امنو ازش بدزدی...

***

حالا بعد از دو سه سال، من از همیشه بی‌انگیزه‌تر شدم و ح با فرمول‌بندی و راهنمایی و موضوع من پروپوزال داده، مقاله نوشته و دفاع کرده! اولاش با خودم می‌گفتم که استاد راهنمام احتمالاً می‌دونه ح داره چه کار می‌کنه و جلوشو می‌گیره. اما گویا ایشون فقط مقاله رو می‌شناخت. براش مهم این بود که چه کسی می‌تونه تعداد بیش‌تری مقاله تولید کنه که اسم ایشون بالای صفحهٔ اول باشه. کارایی رو که من برای انجامشون ذوق داشتم، ح به اسم خودش چاپ کرد، بدون این‌که استاد راهنمامون بخواد کوچک‌ترین دخالت مثبتی در جهت دفاع از وجدان و انسانیت داشته باشه. نمی‌دونین خوندن این جمله که «این فرمول‌بندی جدید و هوشمندانه با کارایی بالا به‌طور قابل‌ملاحظه‌ای معادلات را مختصر و روند حل را ساده می‌نماید.» توی مقاله‌های ح چه خونی به جیگر من می‌کنه.

***

دستمو می‌ذارم زیر چونه‌م. به کاغذ خط‌خطی زیر دستم نگاه می‌کنم. یه فضای خالی اون وسط خط‌خطیا پیدا می‌کنم. می‌نویسم:

1. Have a plan

2. Never talk to others about your plan 

3. Avoid the opportunist

به مورد ۳ نگاه می‌کنم. دندونامو روی هم فشار می‌دم و دور کلمهٔ opportunist ان‌قدر با خودکار حلقه می‌کشم و حلقه می‌کشم که کاغذ پاره می‌شه! برای نمی‌دونم چندصدهزرامین بار با خودم تکرار می‌کنم: «ای کاش لال می‌شدم و اصلاً با اون آدم فرصت‌طلبِ نمک‌نشناس حرف نمی‌زدم.»

موافقین ۱۹ مخالفین ۰ ۹۹/۰۷/۰۳
دکتر سین

وای خدای من چقدر بی‌شرف بوده طرف!

برق از سرم پرید!

درس بخونی و تهش یه جو انسانیت نداشته باشی که چی؟

خودتون باهاش حرف نزدین؟

واکنشش به شما چی بود؟

پاسخ:
-_-
من تا یه مدت منتظر بودم خودش ابراز شرمندگی کنه. اما در پررویی و وقاحتش همین بس که بعد از اون موضوع چند بار توی کارش گیر کرد و می‌خواست غیرمستقیم و با واسطه سؤالشو بپرسه! برای همچین موجود وقیحی که نفع شخصی‌شو بر «هر» چیزی مقدم می‌دونه، به نظرتون شرمندگی مفهومی داره؟!
من که واگذارش کردم به خدا...
۰۴ مهر ۹۹ ، ۰۶:۴۹ دُردانه ‌‌

اولین باری که این حس به من دست داد ۹ سالم بود!

معلممون آخر زنگ یا زنگ آخر فرق آموزگار و آمرزگارو پرسید و رفت. کسی چندان اهمیت نداد به این سؤال. یا اینکه چون جوابشو نمی‌دونستن اهمیت ندادن. زنگ تفریح یا فرداش، یادم نیست، مبصرمون یا خودش اومد ازم پرسید یا چون فکر می‌کردم جوابا رو اون جمع می‌کنه خودم رفتم بهش گفتم معنی این دو تا کلمه رو. الان نه اسم مبصر یادمه نه جزئیات زمانی و مکانی قضیه. از اون اتفاق همین تو ذهنم مونده که جلسهٔ بعد از مبصرمون قدردانی شد که جواب سؤال رو پیدا کرده :|

پاسخ:
خیلی لج‌درآرن! اَه! :|
۰۴ مهر ۹۹ ، ۰۷:۱۱ آقاگل ‌‌

دهانم به اندازۀ یک پوکرفیس واضح  و کامل باز مونده. : |

 

پاسخ:
بابت هم‌دلی ممنونم رفیق. :)
فقط یه چیزی: پوکرفیس که دهنش بسته‌ست که! :دی
۰۴ مهر ۹۹ ، ۱۶:۰۱ •miss writer•

عایییی چقدر حرصم گرفت :/ واقعا ازین آدمایی که حس میکنن خیلی زرنگ هستن متنفرم!

از یک طرف کل افکار آدم راجع به دور و بریاشو از بین میبرن،باعث میشن دیگه نتونی به کسی اعتماد کنی و بدبین بشی و از همه بدتر از خودت گاهی متنفر بشی و خودتو سرزنش کنی(با دست توی پیشانیش میکوبد)

بار کج به مقصد نمیرسه،شایدم شما یه راه بهتر پیدا کردید و مثل فیلما یه روزی باهاش روبه‌رو شدید.مطمئن بشید که اون روز انتقام خودتونو ازش میگیرید(یوهاهاهاع)

پاسخ:
آره واقعاً. من بعد از اون موضوع خیلی محتاط شده‌م توی روابطم. همه‌ش نگران اینم که نکنه کسی داره ازم سوءاستفاده می‌کنه. همین یه فقره برای خراب کردن زندگی یه آدم به‌تنهایی کفایت می‌کنه! -_-
اتفاقاً بار کجش به مقصد هم رسید! از همینش دارم می‌سوزم...
۰۴ مهر ۹۹ ، ۲۱:۴۸ خانم ۲۹۱۲

الان اون مقاله ها، پایا نامه چه ارزشی داره واقعا... چجوری دلشون میاد.

واقعا چرا استاد راهنماتون کاری نکرده :( 

چه حس بدیه:((  میفهمم چقدر سخته پیدا کردن یک موضوع درست و حسابی... و نیازمند چه مطالعه زیادیه

پاسخ:
برای منم سؤاله: چه‌جوری دلش اومد...؟
۰۴ مهر ۹۹ ، ۲۳:۱۰ بهارنارنج :)

خیلی ناراحت شدم میدونمم خبلب سخته

 ولی بنظرم به خدا فکر کتید به قدرتش به اینکه حسابی حواسش هسته ناظره بلده میشناستتون 

من یه وقتایی که زورم نمیرسه جایی میگم خدا تو ولی منی من دارم با تو میرم جلو خودت میدونی و خودشون من نمیدونم:)

پاسخ:
خدایا شنیدی؟ خودت می‌دونی و خودش... :)

حتی منم الان نیاز دارم یه جوری حرصمو خالی کنم

واقعا اینا چطور میتونن با خودشون زندگی کنن؟؟

پاسخ:
منم اولش فکر می‌کردم نتونه از شرمندگی سرشو بالا بیاره. اما داره صاف‌صاف راه می‌ره و جلو می‌ره!!
۰۵ مهر ۹۹ ، ۰۹:۳۳ شاهزاده شب

وای من که دارم میخونم آتیش گرفتم :||||||||||||||||

دلم خواست بیام بزنمش طرفو :|||||||||||||

چقدرررررررررررررررررر سخت!!!!!!

پاسخ:
می‌گم اگه همه موافقین، بیاین جمع شیم بریم شَتَکش کنیم رو دیوار! :دی
:|
۰۵ مهر ۹۹ ، ۰۹:۳۳ بانوچـه ⠀

فقط می‌تونم بگم شوکه شدم. با اینکه از این‌جور فرصت‌طلبی‌ها و نامردی‌ها کم ندیدم اما هر بار که برای خودم یا دیگران اتفاق میفته بازم شوکه می‌شم. کاش سکوت نکرده بودی در مقابل این اتفاق. راهی نداشت برای پیگیری؟

پاسخ:
چیزی که اعصابمو به هم می‌ریزه اینه که اون اول اولاش مدام خودمو مجاب می‌کردم حسن نیتمو نسبت بهش حفظ کنم. این از همه چی بیشتر دلمو خون می‌کنه.
اما دیگه به خودم می‌گم ولش کن. دیگه گذشته. از این به بعد مراقب باش...
۱۲ مهر ۹۹ ، ۲۱:۲۰ گاه نوشته های یک مسافر

تقریبا تمام احساساتی که بچه ها توی کامنت هاشون گفتن رو حین خوندن این پست تجربه کردم.

سوختن. اتیش گرفتن. شوک شدن. حرص خوردن. نارحت شدن. به خدا نگاه کردن. اینکه چقدر بی شرف بوده طرف.

 

و میدونید الان چیه؟

میترسم. برای بار چندم بهم ثابت شد که مهربون بودن و خوب بودن همیشه بهینه ترین رفتار ممکن نیست. دلم نمی خواد دیگه خوب باشم. دیگه دلم نمیخواد قشنگ نگاه کنم. قشنگ ببینم. کار مثلا نیک کنم. امسال ورودی جدید ارشد هستم. انگار بهم تلنگر خورده. یه تلنگر درست و حسابی.

من میترسم. 

اینها همون هایی هستن که ادم رو یاد داستان عربی دبیرستان میندارن. 

همون داستانی که فردی در بیابان گیر کرده بود وقتی یه سوار امد بهش کمک کنه اون رو از روی اسب به زیر کشید. وقتی داشت دور میشد؛ سوار فریاد زد که : از این جریان چیزی به کسی نگو. که دیگه نه مرد میمونه و نه مردانگی....

 

 

پاسخ:
واقعاً شاید بزرگ‌تر از اثری که توی چارچوب این قضیه روی من گذاشت، همین باشه که اعتمادمو نسبت به بقیه هم سلب کرده. این به مراتب درد بزرگ‌تریه. -_-

دنیا رو کثافت پُر کرده که. :||

یاخدا چرا همه بیشرف و بی وجدان و فرصت طلب و هرچی گَنده شدن.!

غصه رو که حق دارین بخورین ولی کنارش به موضوع جدید فکر کنید.

پاسخ:
موضوع که یه دونه خوبشو انتخاب کردم. از اون نظر مشکلی نیست. اما غصه رو هر کاری کردم نتونستم نخورم...
۲۴ مهر ۹۹ ، ۱۱:۰۹ قاسم صفایی نژاد

چقدر حس بدی تجربه کردید. 

اصلا هیچ چیزی برای پژوهشگر بیشتر از موضوع انگیزاننده نیست... و چه حسرتی میشه.

پاسخ:
حسرتی شد که تا آخر عمرم فراموشش نخواهم کرد...

متاسفانه این اتفاق توی دوره دکترا به شدت دیدم که افتاده و ارش و دکترا جو بسیار رقابتیه 

عمیقا برات ناراحت شدم .خیلی سخته چقدر تلاش کردی رنج کشیدی دلش خوشیتو ازت دزدیدن 

خاک بر سر استاد راهنماها کنم دقیقا اکثرشون اینجورین دو تا بی شرف عالم

کاش میشد دهنشو سرویس کرد آدم آشغال...

پاسخ:
رقابت با فرصت‌طلبی فرق داره. کاش واقعاً بحث رقابت بود؛ رقابت «سالم».
متشکرم بابت هم‌دردی.
۰۹ آبان ۹۹ ، ۰۱:۱۰ آقای سر به‍ راه

تمام محبتت به پای دوست بریز نه تمام اعتمادت رو! "امام علی (ع)"

 

من با چند نفر تو همچین شرایطی که مجبور میشدم اون جمله و حرف کلیدی کارم بگم کلا قطع رابطه کردم؛ بعضی وقتها یه نفرم درونم میگه آدم خودخواهی هستم و خودمو سرزنش می کنم ولی اینور قضیه که نگاه می کنم می بینم دوست ندارم یه روز مطلبی مثل این تجربه زندگیم بشه!

 

+ اون تراکتور هرچند یه دیوار رد کرده؛ ولی دیوارهای زیادتر و محکم تری جلوی راهشه!

پاسخ:
این درس بزرگی شد برام. فقط حیف اون حس خوبی که تا قبل از قضیه نسبت به بقیه داشتم و حالا ندارم...

سلام

برگام...

برگام!!!

چطور ممکنه آخه...

خدا لعنتش کنه...

خیلی فشار روحی این مساله بالاس هیچی نمیتونم بگم. فقط میتونم بگم که اشتباه کردین (که خودتون میدونین) و حالا هم کاریش نمیشه کرد.

اما من به چشم دیدم خدا جوری میذاره توی کاسه این آدما که تصورشم نمیکنن. زمان میبره. هر چی کاری که کردن بدتر باشه زمان بیشتری هم میبره که خدا انتقام درخور و شایسته ای ازشون بگیره. گاهی هم اینقدر کارشون بده که عمر این دنیاشون کفاف نمیده و شیفت پیدا میکنه به اون دنیا. این آدما اینقدر بدبختن که حتی فرصت حلالیت طلبیدن هم پیدا نمیکنن و توی جهل کامل میمیرن.

اما حالا شما موضوع تون چی شد؟

پاسخ:
سلام
درسته که خیلی دل‌گیرم از دستش؛ اما واقعاً دلم نمیاد لعن و نفرینش کنم. ایشالا خدا هدایتش کنه...
من الان موضوع خوبی دارم. امیدوارم که بتونم از پسش بربیام و زودتر تمومش کنم.
۱۲ آبان ۹۹ ، ۱۵:۳۹ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: )‌‌‌‌‌‌‌

سلام. میخواستم بگم دیگه ضمن اینکه پاتریک هستم، پزشکی هم قبول شدم :دی 

پاسخ:
سلام. مشتاق دیدار. مبارکا باشه. به سلامتی و دل خوش ایشالا. :)
۱۲ آبان ۹۹ ، ۱۵:۴۴ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: )‌‌‌‌‌‌‌

ضمن اینکه اعصابم خورد شد، باید بگم که شاید اینجا به سادگی تونسته باشه این کارو انجام داده باشه، ولی حساب کتابی هم هست بالاخره.. آخرش مجبور میشه چه بخواد چه نخواد حقتونو بده. خوبی شما هم به خودتون برمیگرده. غصه‌ش رو نخورید :))

پاسخ:
چه می‌دونم والا. غصه رو که خیلی سعی می‌کنم نخورم. تا حد توانم سعی می‌کنم به‌جای خود مسأله، به عبرتی که ازش گرفتم فکر کنم. به هر صورت گذشته دیگه. کاریشم نمی‌شه کرد.
۲۰ آبان ۹۹ ، ۲۲:۰۵ نرگسِ مَست

چقد عصبی کننده. یه لحظه فکر کردم اگه من بودم طرفو مثل سگ می‌زدم حداقل دلم خنک بشه.

 

منم دوم راهنمایی ورژن کوچیک‌تر این بلا سرم اومده. دبیر ریاضیمون یه مسئله داد حل کنیم قرار شد هرکی حل کرد بعد از تایم مقرر دستشو بلند کنه بگه. پشت سری من ازم پرسید جوابو منم با مهربونی براش توضیح دادم و بعد از تایم مقرر وقتی دستمونو بلند کردیم برای جواب، دبیرمون اونو انتخاب کرد و اونم توضیح داد و نمرشو گرفت و زرنگ کلاس خطاب شد و تشویقم شد :)) انقد حرص خوردم می‌خواستم کله‌شو بکنم.

پاسخ:
حرص درآره واقعاً. خیلی.
منم خیلی سعی کردم با این قضیه کنار بیام. اما نشد.
هعی!

نگارش دیدگاه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی