۵۱ مطلب با موضوع «بلاگینگ» ثبت شده است

شما خانواده‌هاتون می‌دونن وبلاگ دارین؟

این سؤال رو علی‌الحساب جواب بدین تا بیام بگم چی شده! :دی

۳۲ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۱۲
دکتر سین

قسمت صفرم این سفرنامه

قسمت یکم این سفرنامه

***

با پیشنهاد من، چارتایی (یعنی من و سعید و ثریا و حریر) رفتیم، قبل از رسیدن بقیه، غزلیات و بوستان سعدی رو خریدیم و برگشتیم جلوی سوره‌ی مهر. قرار شد همون‌جا یادگاری‌ها رو اول کتابا بنویسیم. اما مگه چیزی یادمون میومد؟! :دی چنان گره کوری خوردیم به هم که نگو! حالا من آبروداری می‌کنم نمی‌گم که برخی دوستان از چه حربه‌ای برای پیدا کردن متن یادگاری استفاده کردن! اما در همین حد بدونین که یکی از دشوارترین کارایی که کردیم اون روز، نوشتن همین یادگاریا بود! برنده‌ها قدرشو بدونن! خخخ

طبق قرار، ما تا ساعت دوازده جلوی غرفه‌ی سوره‌ی مهر منتظر بقیه ایستادیم و با هم گپ زدیم. توی این فاصله به‌تدریج نیوشا یعقوبی (می‌خواهم فاطمه باشم) و سوسن و محسن و مرتضی (نفر هفتم) و ابوالفضل (ریشه در باد) و بلوییشِ سابق (که آدرسش رو ندارم متأسفانه) و خودِ آقای بیان (!) (که خودش رو نویسنده‌ی زندگی به سبک بیان معرفی کرد) و دوتا از فامیلای سعید (که فکر کنم پسر دایی‌هاش بودن! :دی) هم بهمون اضافه شدن. بعد از سلام و احوال‌پرسی و آشنایی، سعی کردیم یه خرده با جناب آقای بیان در مورد چندتا پیشنهاد (مثل رده‌بندی وبلاگ‌های برتر بیان [:|]، تنوع بخشیدن به بخش قالبا و ...) صحبت کنیم که میزان انتقادپذیری، روابط عمومی، درک متقابل، مشتری‌مداری و دغدغه‌مندی ایشون همه رو انگشت به دهان کرد واقعاً!! :|

بعدش راه افتادیم و همین‌جوری که صحبت می‌کردیم و می‌گفتیم و می‌خندیدیم، رفتیم بیرون شبستان سمت چمنا و زیر یه درخت توت مستقر شدیم. اون‌جا بود که خاله‌ی سعید (کلاً سعید اینا به‌صورت خانوادگی اومده بودن! :دی)، محمود (که دیگه وبلاگ نداره فکر کنم)، آقای توت فرنگی (از باسابقه‌ترین وبلاگ‌نویسای ایران! :دی) و برادر بلوییشِ سابق (که علی‌رغم اصراری که خواهرش، یعنی بلوییش سابق، داشت؛ می‌گفت من تا حالا وبلاگ نداشتم! :دی) هم بهمون ملحق شدن تا مهم‌ترین و پررنگ‌ترین بخش دورهمی رقم بخوره. اون‌جا اولش هر کسی خودشو مختصر برای بقیه معرفی کرد و بعدش از هر دری صحبت شد. این وسط چندتا موضوع بولدتر بود که من بهشون اشاره می‌کنم.

- یکی از موضوعات مهم، عروسی سوسن و محسن بود ^_^ که محسن طی یک نطق خیلی حرفه‌ای، شیرینی رو پیچوند و آقای توت فرنگی (ببخشید که این‌طوری ازشون یاد می‌کنم. اسمشون رو فراموش کردم.) هم تحت تأثیر همین منطق قرار گرفت و درجا تصمیم گرفت ازدواج کنه. :دی

- یه بخشی هم بحث حریم خصوصی پیش اومد و بچه‌ها به این‌که چرا بیان باید شماره‌ی ما رو داشته باشه اعتراض کردن؛ که خب مجدداً آقای بیان سفت در موضعش ایستاد که شماره‌ی تلفن جزء حریم خصوصی نیست که البته هیچ‌کس هم به‌طور کامل با حرفاش مجاب نشد.

- نیوشا در مورد یه سری ویژگی‌ها و تجربیاتش حرف زد که چون نمی‌دونم اجازه دارم نقل کنم یا نه، نمی‌گم. اما همین‌قدر بدونین که وقتی نیوشا داشت صحبت می‌کرد، فک همه افتاده بود رو چمنا! O_o آقای بیان طفلی که قشنگ کف و خون قاطی کرده بود! :دی

- بحث بُعد مسافت طی شده توسط جماعت دورهمی پیش اومد و ثریا به‌عنوان رونده‌ترین (:دی) فرد حاضر، شناخته شد که از بوشهر اومده بود (تشویق داره واقعاً.. شله شله! :دی) که در این‌جا هم آقای بیان مجدد کف کرد و باورش نمی‌شد بچه‌ها تا این حد پایه باشن.

- ضایعه‌ی فوت مادربزرگ محسن و تسلیت و هم‌دردی هم از دیگر مباحث بود. محسن جان، مجدد تسلیت می‌گم. خدا رحمتشون کنه. غم آخرتون باشه...

بحثا و حرفا و دیالوگای دو نفره و چند نفره‌ی زیادی هم پیش اومد و برقرار شد که هم توضیح و شرحشون از حوصله‌ی این پست خارجه و هم چون قبل و بعدش رو نبودین و نمی‌دونین چیا گفتیم و شنیدیم، بی‌مزه می‌شه اگه تعریف کنم.

حدودای ساعت یک و نیم - دو بود فکر کنم که محسن و مرتضی باید می‌رفتن سر کارشون. آقای بیان و پسر دایی‌های سعید و بلوییش و برادرش هم خداحافظی کردن. بقیه‌ای که موندیم، تصمیم گرفتیم بریم ناهار. بعد از مشورت و رأی‌گیری، قرار شد تقسیم کار کنیم: آقایون برن غذا بگیرن. خانوما بشینن تو سایه استراحت کنن! :| :دی

جاتون خالی، هم صفش کوتاه بود، هم همبرگراش کاملاً بهداشتی بود و هم قیمتش مناسب بود! :دی اما هر چی بود، خیلی مزه داد. بازم می‌گم جاتون خالی... :)

حدودای ساعت سه، یاسمین (پرنده‌ی سفید) هم به ماها ملحق شد و اعصابش داغون بود. چون سر جای پارک دوتا پلیسو کتک زده بود! خخخ ثریا هم گوش‌ماهی‌هایی رو که از ساحل دریای عمان آورده بود، به همه نشون داد. جداً خیلی قشنگ بودن، اما بوی مرررگ می‌دادن! :| :دی خخخخ

یاسمین با دوربینش اومده بود و تونستیم کلی عکس دیگه هم بگیریم :) که هنوز برامون نفرستاده!! :| :دی

به‌عنوان آخرین بخش برنامه‌مون هم رفتیم که چندتا کتاب بخریم. توی غرفه‌ها فقط دوتا چیز پیدا می‌شد: شلوغی و کارت‌خوان‌های غیرفعال! وقتم هم ضیق بود چون برای ساعت شیش بلیط برگشت داشتم و باید حدود ساعت چهار و نیم تا پنج راه می‌افتادم سمت راه‌آهن. با این همه تونستم بیگانه‌ی کامو و کافکا در ساحلِ موراکامی رو بخرم که حداقل خوبیش اینه که دست خالی برنگشتم خونه! :دی

حدود چهار و نیم-پنج زنگ زدم و بچه‌ها رو دوباره جمع کردم و با همه خداحافظی کردم. دیگه بعدش هم که معلومه: خداحافظی، مترو، راه‌آهن، قطار، خواب تا خونه... :)

+ این آخر سفرنامه‌ای جا داره به دوتا نکته اشاره کنم. اول این‌که از همه‌ی کسایی که هماهنگ کردن و همه‌ی کسایی که اومدن متشکرم. خاطره‌ی خیلی شیرینی رو برام رقم زدین. ولی جای چند نفر توی این دورهمی خیلی خالی بود: مسعود (یک زندگی بهتر)، نسرین (شباهنگ)، نفیسه (الانور)، حنانه (تراکم اندیشه‌ها) و سمانه (اتاق دلم). کاش می‌بودین تا خوشی که گذشت چند برابر می‌شد برای همه‌مون. دوم این‌که فردای دورهمی ما، که می‌شه دیروز، یه دورهمی خیلی خفن و دل‌بسوزون گذاشته شد که خیلی دلم می‌خواست می‌تونستم اون‌جا هم می‌بودم. لازم می‌دونم بابت هماهنگی و هدایت دورهمی دیروز به هولدن (هیولای درون) تبریک و خسته‌نباشید بگم. :)

۲۱ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۳۰
دکتر سین

قسمت صفرم این سفرنامه

***

هم‌سفرای من، یه آقای تنها و یه زوج میان‌سال بودن. من و آقای تنها رفتیم تختای بالا و تختای پایین سهم زوج میان‌سال شد. آقای تنها مدام سرش توی تلگرام و اینستاگرام بود و دل منو هی آب می‌کرد. اما زوج میان‌سال همین که سرشونو گذاشتن روی بالش خوابشون برد. منم بر نفسم غلبه کردم که از گوشی زیاد استفاده نکنم. جامو مرتب کردم. برای وسایلم جا پیدا کردم. و بعد برای این‌که در مصرف باتری صرفه‌جویی کنم، دیتای گوشی رو خاموش کردم و نور گوشی رو گذاشتم روی حداقل؛ خوشحال از این‌که چه درایتی به خرج دادم، تخت خوابیدم. صبح موقعی که قطار رسید به ایستگاه تهران، همین که داشتم وسایلمو جمع می‌کردم متوجه شدم که دوتا پریز توی کوپه هست! :|

حدود یه ربع به هشت از قطار پیاده شدم، از ایستگاه راه‌آهن خارج شدم و رفتم ایستگاه مترو. با این‌که کلی وقت کشتم و آروم آروم رفتم، ولی حدود ساعت هشت و نیم رسیدم مصلی. «فکر می‌کردم» (یعنی بیش‌تر «امیدوار بودم») شروع کار غرفه‌ها ساعت نه باشه. اما وقتی رسیدم متوجه شدم ساعت ده قراره درا باز بشه! آفتابم انگار لج کرده باشه، داغ و مستقیم و وحشیانه می‌تابید! :دی تصمیم گرفتم برم یه جا بشینم تا بچه‌ها هم برسن. به دور و برم نگاه کردم دیدم یه جا ایستگاه شارژ موبایل هست. رفتم اونجا که هم لختی بیاسایم و هم گوشی رو بزنم به شارژ. اما نه‌تنها صندلی‌های محل استراحت رو گذاشته بودن روی هم و با کمربند (کمربندِ شلوار نه‌ها! از اینایی که پلاستیکیه، وقتی از توی سوراخ انتهاش ردش می‌کنی دیگه باز نمی‌شه. فهمیدین کدوما رو می‌گم؟! :|) به هم بسته بودن؛ بلکه پریزها رو هم برده بودن در ارتفاع دو متر و هشتاد و پنج سانتی‌متری از سطح زمین گذاشته بودن! پسرِ پریز کناری (:دی) تقریباً برام قلاب گرفت تا تونستم شارژر رو بزنم به پریز. ولی خب خدا رو شکر سیم بلنده رو آورده بودم و گوشیم مثل مال بقیه تو هوا آویزون نموند! :دی

با پسر پریز کناری یه تفریح پیدا کرده بودیم: اولش خواستیم خودمون بریم روی صندلیا، همون جوری که روی هم هستن، بشینیم. اما یه دختره اومد گفت لطفاً اینجا نشینین. برای من مسئولیت داره. بعدش هر کی میومد اونجا، بهش می‌گفتیم ما خسته نیستیم، شما بفرمایین برین روی صندلیا بشینین. تا طرف می‌رفت سمت صندلیا، دختره میومد می‌گفت: لطفاً اینجا نشینین. برای من مسئولیت داره. خخخخ توی اون حدود یه ساعتی که اونجا بودیم، بالغ بر ده نفر رو فرستادیم سمت صندلی و هر بار دختره اومد همینو گفت و رفت! وظیفه‌ی خطیری بهش سپرده بودن خدا وکیلی! :دی

نزدیکای ساعت ده، سعید (همون آقاگل) گفت که ایستگاه مصلاست و منتظر حریره. سوسن (شاهزاده‌ی شب) هم گفت که از ثریا (بانوچه) خبر ندارن و جواب هم نمی‌ده گوشی‌شو! نگران شدیم! چون ثریا هم قرار بود ساعت هفت و نیم برسه و بره خونه‌ی محسن (آقای بنفش) و سوسن. ولی وقتی زنگ زدیم کاشف به عمل اومد که توی نمازخونه‌ی ترمینال خوابش برده بوده و گوشی‌ش هم سایلنت بوده. در این حد خجسته و بی‌خیال! (در می‌رود!! :دی) خلاصه که وقتی درا رو باز کردن هنوز بچه‌ها نیومده بودن و من تصمیم گرفتم برم هم غزلیات سعدی و بوستان قیمت کنم و هم شازده کوچولو در مترو رو بخرم.

اول رفتم سراغ شازده کوچولو. اما غرفه‌دار گفت یه همچین کتابی ندارن!! :| چندین و چند بار با موبایل چک کردم. شماره‌ی راهرو و غرفه و اسم انتشارات درست بود، اما کتاب نبود! هم عصبانی شدم، هم متعجب. چرا باید تبلیغات دروغ کرده باشن! خیلی دلم سوخت. چون قول کتابو به مامانم داده بودم. :(

بعدش رفتم سر قرار، انتشارات سوره‌ی مهر، ببینم کسی رسیده هنوز یا نه. که خب هنوز نرسیده بودن. رفتم یه دوری توی غرفه زدم و دیدم که غزلیات و بوستان ندارن. فقط گزیده‌ی اشعار داشتن که خب به کارمون نمیومد. بنابراین رفتم انتشارات امیر کبیر که اونجا هم فقط کلیات سعدی رو داشتن. دیدم اگه بخوام خودم انتشارات به انتشارات جلو برم، ممکنه خیلی طول بکشه. بنابراین رفتم از اطلاعات سؤال کنم. به دختری که پشت لپ‌تاپ نشسته بود گفتم دیوان سعدی رو کجا می‌تونم گیر بیارم؟ توی لپ‌تاپ تایپ کرد: دیــــ . وااااا . نِ . ســــغـ . عه نه! اشتباه شد! سعـــــ . دیییییییی. بعد کله‌ش رو بلند کرد گفت: نویسنده‌ش کیه؟! :||| گفتم احتمالاً سعدی!! -__- گفت: نه! اینجا چندین نویسنده‌ی مختلف داره! متوجه شدم منظورش گردآورنده‌ست! چندتا اسم گفتم و نشونی چندتا غرفه رو گرفتم و رفتم. چندجا که دیوان رو قیمت کردم، ثریا زنگ زد بهم و جامو پرسید. همین موقع بود که سعید و حریر هم بهمون اضافه شدن. این‌طوری بود که دورهمی کم‌کم در حال شروع شدن بود...

+ قسمت بعدی تا چند ساعت دیگه... :)

۵ دیدگاه موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۲:۲۰
دکتر سین

من از سال نود و پنج با پیشنهاد صبا (که دیگه خودش توی گروه نیست) وارد رادیو بلاگی‌ها شدم و از اون موقع تا الان، کم‌تر روزی بوده که با دوستام توی رادیو دم‌خور نبوده باشم. این یعنی حدود دو سال ارتباط مستمر، دو سال هم‌زبونی و هم‌دلی و هم‌فکری و هم‌دردی و هم‌کاری، دو سال اشتراک شادی و غم، دو سال اشتراک دلهره و دل‌خوشی، دو سال بحث و موافقت و مخالفت‌، دو سال خندیدن و خندوندن، و به معنای واقعی کلمه، دو سال زندگی در کنار هم. بنابراین شاید بتونین تصور کنین که واقعی شدن چنین رفقای مجازی‌ای تا چه حد برام هیجان‌انگیز و دیدنشون از نزدیک چه‌قدر خوشحال‌کننده بوده.

و اما چی شد که این جوری شد؟! یعنی چی شد که قرار گذاشتیم همو ببینیم و چی شد که من رفتم نمایشگاه؟ براش چندتا دلیل داشتم. اولین و مهم‌ترینش دیدن بچه‌های رادیو و احتمالاً چندتا بلاگر دیگه بود. دلیل دومم این بود که قرار بود توی نمایشگاه جمع شیم و هدیه‌ی برنده‌های مسابقه‌ی روز سعدی (پست‌های مرتبط بعدی: یک و دو) رو تهیه و امضا کنیم. دلیل سومم این بود که می‌خواستم کتاب شازده کوچولو در مترو رو بخرم [:)]. و چهارم این‌که شاید چندتا کتاب به کتاب‌خونه‌ی خونه اضافه کنم.

از چندین روز قبل، هم قرار دورهمی بچه‌های رادیو گذاشته شده بود، هم اطلاع‌رسانی کرده بودیم، هم نتایج و برنده‌های مسابقه‌ی رادیو مشخص شده بود و هم بلیط گرفته بودم. بنابراین فکر می‌کردم که همه چیز اوکیه. ساعت حرکتم چهارشنبه ساعت سه بعد از ظهر بود. می‌خواستم شب برسم تهران یک شبو برم خوابگاه پیش داداشم تا ببینم اوضاع درس و خوابگاهش چه‌جوریه؟ کمکی چیزی می‌خواد یا نه. کلی برنامه‌ی سورپرایز کردنشو ریخته بودم. ببرمش شام بیرون. ببرمش سینما. کلی ذوق و شوق داشتم. می‌خواستم تا می‌شه دیر بهش بگم تا قشنگ غافلگیر بشه؛ برای همین تا سه‌شنبه شب (یعنی بیست و چهار ساعت قبل از این‌که برم پیشش) بهش چیزی نگفته بودم. سه‌شنبه شب که بهش زنگ زدم تا خبر رفتنمو (اومدنمو؟!) بهش بدم، جواب نداد! چند بار دیگه هم گرفتمش، اما بازم جوابی نشنیدم!

فردای اون روز، یعنی صبح چهارشنبه حدودای ساعت نه و ده خودش زنگ زد خونه و به مامانم گفت که با چارتا از دوستاش رفته‌ن مشهد! حس کشتی‌گیری رو داشتم که حریفو برده روی پل اما بدل خورده! :دی اما خب دیگه نمی‌شد کاریش کرد و برنامه باید تغییر می‌کرد. این شد که رفتم بلیطمو مسترد کردم و یه بلیط دیگه گرفتم که شب تا صبح توی راه باشم و صبح برسم نمایشگاه. چون خیلی دیر و نزدیک به ساعت حرکت داشتم اقدام می‌کردم، متأسفانه قطاری که حدود ساعت نه و نیم می‌رسید تهران پر شده بود و مجبور شدم با قطاری برم که ساعت هفت و نیم می‌رسید!

ناگفته نماند که مامان من تقریباً هر روز عصر با دوستاش می‌رن پیاده‌روی. چهارشنبه عصر هم برنامه‌شون همین بود. رفتن و دم‌دمای اذان مغرب برگشت خونه. حدود یه ساعت بعد عضله‌ی کتفش شدید گرفت! طوری که نمی‌تونست تکون بخوره. هر چی کشتیارش شدیم که بیا ببریمت دکتر نمیومد. از ما اصرار از مامان انکار! نزدیکای ساعت یازده و ربع اینا دیدیم که دیگه درد کتفش خیلی زیاد و غیرقابل تحمل شده. برای همین مامان رو برداشتیم بردیم بیمارستان. حالا کی رسیدیم اورژانس؟ ساعت بیست دقیقه به دوازده. بلیط من برا کی بود؟ دوازده و بیست دقیقه! من و بابا و مامان رفتیم نوبت گرفتیم و نشستیم پشت در مطب دکتر کشیک. شیش هفت نفر جلوتر از ما بودن و من فکر می‌کردم که دیگه به قطار نمی‌رسم. و البته در مقایسه با اهمیت موضوع مامان، اصلاً برام مهم نبود. می‌خواستم به بچه‌ها توی گروه بگم که مشکلی پیش اومده و نمی‌تونم بیام. اما خود مامان کلی اصرار کرد که من برم و قول داد حالش زود خوب بشه! :دی و بابا تقریباً با زور منو از مامان کند برد ایستگاه راه‌آهن. توی سالن انتظار (؟) راه‌آهن نشسته بودم و دل‌شوره یه ثانیه هم دست از سرم برنمی‌داشت. قطار بیست دقیقه تأخیر داشت و من توی اون بازه‌ی زمانی کلی اضطراب و اینا داشتم.

ورود قطار به ایستگاه با تماس بابا هم‌زمان شد. بابا گفتش که مامان دوتا آمپول بزرگ میتوکاربامول (همینه اسمش؟) زده و الان حالش خیلی بهتره و دکتر گفته که تا صبح خوب خوب می‌شه. خیالم یه کم راحت شد. اما در کل عذاب وجدان داشتم هنوز یه خرده. با این حال رفتم و سالن و کوپه و تختمو پیدا کردم و سفر عملاً شروع شد... :)

+ قسمت یکم تا چند ساعت دیگه منتشر خواهد شد...

۷ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۰:۰۵
دکتر سین

آیا ما هر سال باید این جملات رو تکرار کنیم؟ مسئولین محترم بیان، متشکریم که زحمت کشیدید و لیست وبلاگ‌های «برتر» (؟!) رو منتشر کردید؛ اما کاش به‌جای شمردن تعداد کلیک‌ها توی هر وبلاگ، کیفیت مطالب و محبوبیت بلاگرا رو بسنجین. 

واقعیت اینه که برای کسایی که به دیتابیس آمار وبلاگ‌ها دسترسی دارن، درست کردن لیست وبلاگ‌های برتر با این کیفیتی که هر سال می‌بینیم، خرجش چهار خط کد نوشتنه که نه وقتی می‌گیره، نه تلاشی می‌خواد، و نه در واقع نتیجه‌ی مفیدی تو فضای وبلاگ‌نویسی داره؛ بلکه به‌عکس شاید به بلاگرا (مخصوصاً جوون‌ترا) این‌طور القا کنه که می‌شه کیفیت رو فدای کمیت کرد، ولی در عوض جزء برترین‌ها شد!

من اگه جای بیانی‌های محترم بودم، و اگه واقعاً دلم می‌خواست که در این زمینه یه حرکت مؤثرِ غیرنمایشی انجام بدم، دوتا کار می‌کردم:

یک: کار ساده‌تر؛ برای نام‌گذاری لیست مذکور به‌جای عبارت «برتر»، از عبارت «فعال‌تر» استفاده می‌کردم؛ که حق مطلب به‌درستی ادا بشه. (این حداقل کاریه که می‌شه از سال آینده در این زمینه انجام داد...)

و دو: کار سخت‌تر؛ اگر واقعاً بخوام وبلاگ برتر رو به بقیه نشون بدم، قبلش تعیین کنم که: برتر در چه زمینه‌ای؟ زیبایی قالب؟ اثرگذاری اجتماعی؟ روزانه‌نویسی؟ اطلاع‌رسانی؟ جلب مخاطب؟ سرگرمی؟ یا شایدم یه برایندی از چندتا یا همه‌ی این پارامترا... البته فکر نکنین که من متوجه میزان وسعت و سختی چنین ارزیابی‌ای نیستم؛ به‌خصوص اگه بخوایم سنجش توی بازه‌ی طولانی یک‌ساله انجام بگیره. برای همین هم به نظرم راه حل اینه که یه جشنواره‌ی سالانه برگزار بشه؛ یه سری معیار تعیین بشه؛ یه هیأت داوری تشکیل بشه؛ یه بازه‌ی زمانی محدود در نظر گرفته بشه و یه سری کاندیدا که یه سری شرایط اولیه و حداقل‌ها رو دارن، وارد این رقابت بشن، داوری بشن و معرفی بشن. البته این کار نیازمند صرف هزینه، توان و از همه مهم‌تر فکر بیش‌تره تا مفید و در عین حال عملی باشه. اما به‌طور قطع نشد نداره...

وقتی این کار انجام بشه، می‌شه دید که چند درصد وبلاگایی که توی لیست برترها قرار دارن، جسارت ورود به چنین عرصه‌ای رو خواهند داشت. به قول یکی از دوستان، روزی که وبلاگ فخیم چفچفک (!) در صدر لیست وبلاگ‌های برتر یک سال نباشه، ایستاده برای بیان دست خواهیم زد!!

۶ دیدگاه موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۲۲
دکتر سین

اون شیش‌صد هزارتا ایده برای نوشتن توی وبلاگ که شبا موقع خواب توی رخت‌خواب تا نصف شب نمی‌ذارن بخوابی، روزا کجا می‌رن؟ :|

۴ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۰۲
دکتر سین

خیلی وقت بود که علی‌رغم میل باطنی‌م، نمی‌تونستم زیاد به وبلاگم سر بزنم. یه احساس کرخ شدن و به‌هم ریختگی اینجا حس می‌کردم، اما همتم نمی‌شد درستش کنم. تا این‌که از چند روز قبل یا علی گفتم و شروع کردم. سعی کردم به موضوعاتی بپردازم که مدت زیادی ذهنم بهشون مشغول شده بود. شاید در ظاهر زیاد پیچیده نباشن، اما گاهی همین موضوعات ساده وقتی مدت زیادی کنج ذهن خاک بخورن، بزرگ‌تر از چیزی که هستن، جلوه می‌کنن. به هر حال؛ کار رو به سه بخش تقسیم کردم: 

فاز اول که سبک‌ترین بخش کار بود به سپارش‌نامه اختصاص داشت: کمی مرتب‌سازی و اضافه کردن بخش بازی‌ها. به‌علاوه‌ی این که فیلم، کتاب و بازی‌هایی رو هم که توی صف، نفرات (!) بعدی هستن، بالای هر لیست اضافه کردم.

فاز دوم مربوط می‌شد به آرشیو ختم قرآن که تا قبل از ماه رمضون امسال نسبتاً به‌روز بود. اما بعدش کلی عقب افتاد. اونم مرتبش کردم و الان دیگه به‌روز شده. آرشیو ختم قرآن منوی مستقل نداره و فقط از طریق لینکی که توی منوی ختم قرآن هست، می‌شه بهش دسترسی داشت. (ختم قرآن رو هم ان‌شاءالله به‌زودی پی خواهیم گرفت...)

فاز سوم ایجاد لیست طبقه‌بندی موضوعی بود. واقعیت اینه که من به‌اشتباه از «کلمات کلیدی» داشتم به‌جای «موضوع» استفاده می‌کردم که دیگه الان درست شد.

یه سری هم به وبلاگایی که دنبال می‌کردم زدم. دو نفر به لیست دنبال‌شوندگان اضافه و دو نفر از این لیست حذف شدن...

طی انجام این عملیات، مجبور شدم تقریباً یه دور وبلاگم رو مرور کنم که باعث شد چند نکته به ذهنم برسه:

اولین و مهم‌ترین نکته: می‌دونم که این معنا رو پیش‌تر بارها به اشکال مختلف اینجا گفته‌م، اما بازم تکرار می‌کنم که نوشتن معجزه می‌کنه. درست عین آیینه‌ای که جلوی صورت گرفته شده باشه، همه چیز رو به خود آدم نشون می‌ده. تغییراتی رو در «خود» می‌شه دید که جز با این روش قابل دیدن نیستن. حقیقتاً اگه فقط یک دلیل برای ادامه‌ی وبلاگ‌نویسی داشته باشم، همینه...

دوم این که اگه قراره تصویر، صوت یا ویدئویی توی وبلاگ بذارین، اول توی صندوق بیان آپلود کنین و از اون استفاده کنین. چون در غیر این‌صورت بعد از مدتی همه‌شون می‌پرن!

سوم این که به شماها هم توصیه می‌کنم اگه تونستین حتماً مطالب وبلاگتون رو چند وقت یه‌بار به بهانه‌ی جمع‌بندی و طبقه‌بندی، مرور کنین. خوندن کامنتای قدیمی خیلی بهم انرژی و انگیزه داد برای ادامه. :)

فعلاً همین... :)

۱۲ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۶ ، ۱۲:۲۴
دکتر سین

این که بیان لطف کرده (بی‌تعارف) و برای مخاطباش ارزش قائل شده و رده‌بندی وبلاگ‌های برتر سال گذشته رو بر اساس آمار منتشر کرده و ما باید قدردان باشیم؛ یه بحثه. این که باید تا چه حد تحت تأثیر این رده‌بندیِ «الکن» قرار بگیریم و بنا به مرتبه‌ای که اونجا داریم، احساس افتخار/افسوس بهمون دست بده؛ یه بحث دیگه‌ست.

خیلی سطحی‌نگرانه و ساده‌انگارانه‌ست اگر ارزش عمل والایی مثل «قلم زدن» رو بخوایم با شمارش تعداد کلیک‌ها بسنجیم. به‌شخصه بلاگرای توانمند زیادی رو سراغ دارم که تعداد مخاطبانشون از انگشتان یک دست کم‌تره، اما قلمشون استوار و مقتدر و در عین حال لطیف و گیراست؛ و از طرفی هم چه زیادن وبلاگ‌هایی که دقیقاً در انتهای دیگه‌ی این طیف قرار دارن...

سهراب چه درست گفت: چشم‌ها را باید شست؛ «جور دیگر» باید دید...

۸ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۵۵
دکتر سین

در همه‌ی جوامع، آدم "خز" وجود دارد: در میان دانشجویان، مسئولان، کارمندان، کارگران، هنرمندان، نامزدهای انتخابات (!)، در تاکسی، در نانوایی، در آپارتمان، در پارک، در سالن سینما، در صف عابربانک، در دامن طبیعت، در سالن مطالعه، در خوابگاه و ... بله! در بلاگستان.

در وبلاگ‌نویسی خزها رفتارهای خاصی از خود بروز می‌دهند، مانند:

۱. پخش آهنگ پس‌زمینه، خصوصاً اگر از خوانندگان دو ریالی (!) باشد؛

۲. قلب، حباب، گل و سایر چیزهای شناور، خصوصاً آن‌هایی که در برخورد با ماوس پوینتر متلاشی می‌شوند و محتویاتشان در فضا پخش می‌گردد؛

۳. پست ثابت با مضمونِ عمیق و تامل‌برانگیزِ "لایک و کامنت فراموش نشود!"

۴. استفاده از رنگ‌های بنفش، سبز مغز پسته‌ای، قرمز و زرد به‌عنوان رنگ قلم، خصوصاً اگر پس‌زمینه مشکی باشد؛

۵. پست‌هایی با مضمونِ طرفداری از بازیگران سریال‌های کره‌ای یا ترکیه‌ای؛

۶. وبلاگ‌های تبلیغاتی با آدرس‌های مسروقه؛

۷. رکیک‌نویسانِ دهن-بوی-شیر-بده!

و غیره.

با این‌که تمام موارد فوق به معنای واقعی کلمه، خز و ضایع هستند، اما - الحق - هیچ‌کدام به پای کسانی که مطالب یک نفر را تمام و کمال با نام خود کپی می‌کنند، نمی‌رسند. می‌رسند؟!

۱۲ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۰۶:۱۲
دکتر سین

بشنوید...

+ توضیح: در راستای فراخوانِ #سازت_را_با_بهار_کوک_کن، من پستِ برسد به دست بهار رو نوشته بودم...

موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۶ ، ۰۷:۰۳
دکتر سین