۲۳۷ مطلب با موضوع «احوالات» ثبت شده است

مقدمتاً: انسداد در وبلاگ‌نویسی پدیده‌ی تازه‌ای نیست؛ همه‌مون دچار شدیم، می‌شیم و خواهیم شد. این که دلمون پر بزنه برای دو خط «نوشتن»، برای کامنت گذاشتن و کامنت جواب دادن، اما انگار یه چیزی در درونمون منجمد شده باشه، نمی‌تونیم؛ نه این که نخوایم... من، با کم و زیادش سه هفته‌ایه دچار انسداد شدم باز. اما دیگه بسه. از امروز مجدد شروع می‌کنم. کلی حرف دارم، اما علی‌الحساب با بازی‌ای که بانوچه بهش دعوتم کرده شروع می‌کنم: از کابوس‌هایت حرف بزن...

-------

من هم مثل همه‌ی ابنای بشر، خواب بد می‌بینم. کابوس مشترک هم زیاد دیدم. منظورم کابوس‌هاییه که وقتی تعریف می‌کنی بقیه می‌گن عه آره؛ ما هم شبیه این رو دیدیم. مثل پرت شدن یا سقوط از بلندی؛ یا بند اومدن صدا، اونم وقتی می‌خوای فریاد بزنی. کابوسا معمولاً ریشه در ترس‌ها و اضطرابای ما دارن، مثل کابوسی که انتخاب کردم تا براتون تعریف کنم. قضیه برمی‌گرده به بیست و چند سال پیش...

بابام تازه اولین ماشینش رو خریده بود: یه پیکان خیلی قدیمی به رنگ قهوه‌ای سوخته. پدر تصمیم گرفت برای متبرک کردن رخشش، اولین سفر ما رو باهاش ببره مشهد. حالا کِی؟ وسط چله‌ی زمستون!! تو اوج سرما. جاده همه‌ش برف و بوران بود. اون موقع هنوز پنج نفر نشده بودیم و من ته‌تغاری بودم. یادمه موقع برگشت، سرمای شدیدی خوردم. طوری که تبم به چهل درجه رسیده بود! همه‌ی سر و کله‌م چرک کرده بود و کیپِ کیپ بود! و خب در چنین شرایطی، یکی از اتفاقات رایج، کابوس ناشی از تبه.

توی پرانتز عرض کنم که اون موقع توی خونه‌ی قبلیمون سکونت داشتیم که توی حیاطش چندتا درخت، مِن‌جمله یه درخت بادوم بود. این درخت بادوم همیشه‌ی خدا پر از شته بود و برگاش کج و کوله می‌شد. یادمه من خیلی می‌رفتم تو بحر این شته‌ها و متوجه شده بودم که مورچه‌ها این شته‌ها رو روی برگا جابه‌جا می‌کنن. وقتی دلیلش رو از بزرگ‌ترا پرسیده بودم، بهم گفته بودن که همون‌طور که ماها گاو پرورش می‌دیم تا از شیرش استفاده کنیم؛ مورچه‌ها هم شته‌ها رو پرورش می‌دن و شیرشونو می‌دوشن! عجیب‌ترین چیزی بود که تا اون موقع شنیده بودم! هی به گاو فکر می‌کردم، هی به شته! مدام ابعادشون رو مقایسه می‌کردم و نتیجه می‌گرفتم که یه چیزی این وسط جور در نمیاد! و این موضوع شده بود یکی از مشغولیات ذهن کنجکاو و کوچیک من...

برگردیم به جاده... از مشهد تا اینجا، با اون غارغارکی که ما داشتیم، حدود هشت ساعتی راه بود؛ اونم هشت ساعت اون موقع، دهه‌ی هفتاد! خخخ اما توی اون برف و کولاک، اگر ده دوازده ساعته هم می‌رسیدیم، راضی بودیم. سرتون رو در نیارم. من حدود هف هش ده ساعت مدام کابوس می‌دیدم و تو تب می‌سوختم. توی خواب می‌دیدم که موجودات گنده‌ای شبیه به دایناسور به شهر حمله کردن و دارن همه چیز رو نابود می‌کنن. و خب اون موجودات گنده، با توجه به بحث چیزی نبودن جز شته‌ها! این که چه‌قدر من اون روز از دست شته‌های غول‌پیکر فرار کردم، چه‌قدر زخمی شدم، چه‌قدر ترسیدم و چه‌قدر هذیون گفتم، الله اعلم! فقط من موندم چرا دایناسور؟! مگه بحث راجع‌به گاو نبود؟! :دی

۵ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۶ ، ۰۹:۵۸
دکتر سین

اینجا می‌نویسم دو ساله شد!

۱۴ دیدگاه موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۱۳
دکتر سین
شماها هم می‌تونید آهنگای فارسی رو با گوشِ یه آدم خارجی (= کسی که فارسی بلد نیست) بشنوین؟ منظورم اینه که می‌تونین به «لفظ خالص» فارغ از معنا گوش بدین؟ یعنی مثلاً صدای خواننده رو هم مثل صدای یکی از سازای موسیقی، بدون معنای و فقط دارای صوت، بشنوین؟! من می‌تونم! کافیه تصمیم بگیرم... یه دکمه دارم تو مغزم انگار، که وقتی می‌زنم معنی کلمات خاموش می‌شن. از کلمات فقط تلفظ و صوتشون باقی می‌مونه. خیلی توانایی عجیبیه؛ اما در عین حال خیلی هم عجیب نیست! پیشنهاد می‌کنم شماها هم بگردین تو مغزتون دکمه‌هه رو پیدا کنین.
+ مشهد بودیم جاتون خالی. از چارشنبه تا یکشنبه. همه رو که نه؛ ولی هر کیو یادم بود دعا کردم. اگه دیدین دارین حاجت‌روا می‌شین، من مسئولیتش رو پیشاپیش از همین تریبون به عهده می‌گیرم. :دی
۱۰ دیدگاه موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۲۶
دکتر سین

یکم. بیاین فرض کنیم شما(ی نوعی) آدم معتقدی هستین. تصور کنین برای نماز خوندن رفتید مسجد. وقتی وارد می‌شید می‌بینین که یه گربه اومده توی مسجد و زایمان کرده و همه‌جا رو به‌معنای واقعی کلمه به گند کشیده. چی کارش می‌کنید؟!

دوم. بیاین فرض کنیم شما(ی نوعی) آدم متدینی هستین. تصور کنین یک ظرف آب - و فقط یک ظرف آب - برای وضو گرفتن دارین. همین که می‌خواین شروع کنین به وضو گرفتن، یه گربه‌ی تشنه میاد کنارتون می‌شینه. بهش آب می‌دین یا نه؟! و اگر اون گربه به آب وضوی شما دهن بزنه، تکلیف چیه؟! لابد تیمم می‌کنید؛ نه؟

سوم. بیاین فرض کنیم شما(ی نوعی) آدم نوع‌دوستی هستین. یعنی هر جا انسانی رو در مخمصه می‌بینید، شتابان و با تمام توان به کمکش می‌رین. مثلاً اگه یه بچه‌ی فقیر رو ببینین که تو زمستون وسط خیابون داره از سرما به خودش می‌لرزه، حتماً کاپشن یا پالتوتون رو از تن در میارین و بهش می‌دین و حتی شاید ببرینش خونه و با سوپ داغ ازش پذیرایی کنین. حالا تصور کنین اون بچه‌ی فقیر، یه بچه گربه باشه. چی کار می‌کنین؟! به اونم کمک می‌کنین؟ یا این که یه «حیوون» ارزش وقت گذاشتن رو نداره؟!

چهارم. بیاین فرض کنیم شما(ی نوعی) آدم دل‌رحمی هستین. وقتی یه آدم مظلوم رو می‌بینین، مثلاً وقتی می‌بینین که بودایی‌ها مسلمونا رو چه‌طور می‌کشن و می‌سوزونن، [به حق] خیلی متأثر می‌شید. حالا فرض کنید به‌جای آدمیزاد، با یه گربه همون‌طور ددمنشانه رفتار بشه و شکنجه‌ش بدن. هنوز هم دل شما می‌لرزه یا نه؟!


*****


یکم. روایت داریم که همین اتفاق در زمان پیامبر (ص) هم رخ داد. اصحاب خواستن گربه و بچه‌ش رو از مسجد بندازن بیرون و مسجد رو تمیز کنن. پیامبر (ص) نه تنها اون‌ها رو از این کار منع کرد؛ بلکه چند نفر رو هم مأمور رسیدگی به اون‌ها و تأمین نیازهاشون کرد.

دوم. حضرت علی (ع) روایت می‌کنه که: یک روز پیامبر (ص) خواست در چنین شرایطی وضو بگیره. وقتی گربه رو دید ظرفش رو کج کرد تا گربه از آب بخوره و سیراب بشه. گربه که رفت، پیامبر با باقی مونده‌ی اون آب وضوش رو گرفت.

سوم. این مورد رو خلاصه نمی‌کنم. کپی، پیست:

شخصی، یکی از نیکان را که از دنیا رفته بود، در خواب دید و از او احوال‌پرسی کرد. گفت: وقتی مرا در برابر عدل پروردگار قرار دادند به من خطاب شد: آیا می‌دانی چه باعث شد که تو را آمرزیدم؟ گفتم: برای عمل صالح! خطاب شد: نه. گفتم: برای اخلاص من! خطاب شد: نه. هر چه گفتم، جواب منفی بود. عرض کردم: خدای من! پس چه چیز موجب آمرزش من شد؟ خطاب رسید: آیا به یاد داری روزی در یکی از کوچه های بغداد عبور می کردی و دیدی که سرمای شدید، گربه‌ی کوچکی را ناتوان کرده و او به دیوارها پناهنده شده است؛ پس به او مهربانی کردی و او را به خانه آوردی و از سرما حفظ کردی؟ گفتم: به یاد دارم. خطاب شد: چون به آن گربه مهربانی کردی، مشمول رحمت خداوند شدی.

چهارم. از پیامبر (ص) نقل شده که: در شب معراج بر آتش دوزخ گذر کردم. زنی را در حال عذاب دیدم. از علت عذاب او پرسیدم. گفته شد این زن گربه‌ای را بسته بود و به او آب و غذا نمی‌داد. حتی اجازه‌ی استفاده از خش و خاشاک زمین رو هم به این حیوون زبون بسته نمی‌داده تا جایی که گربه به هلاکت رسید. خدا هم برای این عملش تا ابد در جهنم نگهش می‌داره.


+ گاندی می‌گه: میزان عظمت و فضائل یک ملت رو می‌شه در طرز رفتار و برخورد اون‌ها با حیوونا سنجید...

+ برای این لیست می‌شه پنجم، ششم، هفتم و ... رو هم نوشت. می‌شه گفت فرض کنیم شما(ی نوعی) آدم تمیز و پاکیزه‌ای هستین، شما(ی نوعی) آدم صبوری هستین، شما(ی نوعی) آدم متشخصی هستی و ... اما همین مقدار برای تلنگر و تنبه به نظرم کفایت می‌کنه. در خانه اگر کس است، یک حرف بس است...

+ بر خلاف روند معمول، نگارش دیدگاه‌ها بسته است!!

موافقین ۱۹ مخالفین ۱ ۱۵ مرداد ۹۶ ، ۱۰:۵۳
دکتر سین

تو پست قبل از این گفتم که بچه گربه‌هه سر و کله‌ش تو زندگی من پیداش شده و نمی‌دونستم چه کار کنم. بنابراین تصمیم گرفتم به مرجع تقلیدم، یعنی گوگل (دامت برکاته) رجوع کنم.

آیا می‌دانستید که در ایران انجمنی به نام انجمن حمایت از گربه‌های بی‌سرپرست وجود دارد؟! نه خب! چرا باید می‌دونستین؟! اما بدونین. ممکنه یه روزی مسأله‌ای که برای من پیش اومد برای شما هم پیش بیاد.

آدرس انجمن

این انجمن در واقع مجموعه‌ای از تالارهای گفت‌وگو هستش که در زمینه‌های مختلف راجع به گربه‌ها (از جمله گربه‌های خیابونی) مطالب مفیدی داره. مطالبی مثل معرفی پناهگاه‌های گربه‌ها (که متأسفانه تو شاهرود یه دونه هم وجود نداره!!)، معرفی انواع گربه‌ها و اطلاعاتی در مورد اصول تغذیه، بهداشت، رفتارشناسی و غیره‌ی (!) گربه‌ها و از همه کاربردی‌تر، برای من حداقل، بخش واگذاری گربه‌ها. توی این بخش آخریه می‌تونین گربه‌هایی که پیدا می‌کنین رو به داوطلبای دلسوز و کاربلدی بسپرین تا ازشون نگهداری کنن. با خیال راحت! خیلی شیک و خیلی مجلسی! :دی

البته علی‌الحساب من برای واگذاریش اقدامی نکردم. تازه قلقاش داره دستم میاد! اگه بدونین چه‌قدر حرکاتش بامزه‌ست! اصن یه وضی!! ^_^

+ اسم بذارم براش؟!! :|

+ ان‌قدری که من تو این دو سه روز مطلب راجع‌به گربه سرچ کردم و یاد گرفتم، الان می‌تونم گربه‌داری (یه چیزیه مثل گاوداری) راه بندازم! :دی

۱۰ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۳
دکتر سین

دیشب یه بچه گربه پیدا کردم؛ البته درست‌ترش اینه که بگم اون منو پیدا کرد. حدودای ساعت 12 شب بود که اومد دم پنجره و بنا کرد به میو میو کردن، اونم یه سره و بدون توقف. وقتی می‌گم یه سره، واقعاً منظورم یه سره‌ستا! هر کاری کردم نه ساکت شد، نه رفت. فکر کنم دنبال مادرش می‌گشت.

خلاصه دیشب با هزار مکافات بردمش ته انباری که پر از خرت و پرته و یه کاسه شیر هم براش گذاشتم که با ولع تمام خورد و ساکت شد. حسابی گرسنه‌ش بود!

امروز بعد از ظهر بعد از قیلوله، قبل از این‌که بیام آموزشگاه، رفتم ببینم هنوز هست یا نه. از شما چه پنهون، ته دلم خدا خدا می‌کردم رفته باشه. اون وقت می‌تونستم به خودم امیدواری بدم که مادرش اومده و بردتش. اما وقتی در رو باز کردم، هنوز اونجا بود و میو میو می‌کرد. کاسه‌ای که دیشب براش شیر ریخته بودم رو مجدداً پر کردم و اونم شروع کرد به خوردن.

در حالت عادی یه بچه گربه با اون چشاش و حرکاتش دل آدم رو می‌بره! دیگه چه برسه به این که شیر هم بخوره جلوتون! خخخخ موقع شیر خوردن نمکش دوصد چندان می‌شه. باید باشین و ببینین تا بفهمین چی می‌گم! ^_^ 

الان من موندم و یه بچه گربه که اصلاً نمی‌دونم باید چه کارش کنم؟ از یه طرف حس دلسوزی و ترحمم رو به‌شدت برانگیخته و دلم نمیاد از خودم برونمش، چون احتمال می‌دم از گرسنگی تلف بشه یا چه می‌دونم سگی چیزی بخوردش! از طرفی هم می‌ترسم به من عادت کنه و از مسیر درست زندگیش به‌عنوان یه گربه‌ی معمولی فاصله بگیره و برای رفع نیازاش به من وابسته بشه. از طرف سوم(!)، مامان من به‌شدت با گربه مشکل داره و مطمئنم وقتی دیر یا زود تو خونه ببیندش، می‌ندازش بیرون. در واقع یه جورایی الان قاچاقی تو خونه‌ست! :دی

هر چی فکر کردم عقلم به جایی قد نداد. لطفاً اگه می‌دونین دقیقاً باید باهاش چه کار کنم، راهنماییم کنین. ممنونم.

۱۱ دیدگاه موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۶ ، ۱۷:۴۶
دکتر سین

نوستالژی، فقط روپولی و راز جنگل... ^_^

+ کیا بازی کردن؟ :)

۲۳ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۶ ، ۲۰:۳۳
دکتر سین
یه زمین چمن مصنوعی نزدیک خونه‌ست که یه گوشه از یه جای فنس دورش، سوراخه؛ شاید اولش سوراخ کلمه‌ی ساده‌ای به نظر بیاد؛ اما همین کلمه‌ی ساده برای من در واقع دروازه‌ی ورود به سرزمین عجایبه. یه جورایی برام حکم سوراخ خرگوش رو داره برای آلیس...
ساعت دوی نصف شبه و با تقریب خیلی خوبی هیشکی تو خیابون نیست. دقت می‌کنی که ماه، کامل نباشه؛ حالا می‌گم چرا. گوشی‌تو ورمی‌داری و می‌زنی بیرون، به سمت سوراخ خرگوش. با این که مطمئنی هیشکی اون اطراف نیست، اما قبل از این که بخوای مث گربه خودتو از اون سوراخ تنگ با اون سیمایی که اگه مراقب نباشی پک و پهلوتو خط و خش می‌ندازه رد شی، درست و حسابی اطرافو دید می‌زنی. به جز صدای جیرجیرک و باد، معمولاً صدایی نیست. می‌ری تو.
سوراخ، سمت کرنر راست یکی از دروازه‌هاست. از روی نقطه‌ی کرنر که به سمت وسط زمین قدم می‌زنی، ترکیب خوشایند چمنای لاستیکی و خرده‌های لاستیک بینشون زیر پاهات، به‌علاوه‌ی بوی لاستیک و عرقی که به خوردش رفته، کلی خاطره رو برات زنده می‌کنه. می‌رسی وسط زمین؛ دراز می‌کشی روی نقطه‌ی شروع بازی؛ دقیقاً در جهت طولی، هم‌تراز با زمین فوتبال. گوشیتو سایلنت می‌کنی، مغزتم می‌ذاری روی «فلایت مُد». دستات رو روی سینه‌ت قلاب می‌کنی و پاهاتو می‌ندازی روی هم... یه نفس عمیییق... و بعد تو می‌مونی و آسمون...
اگه ماه زیادی نورانی نباشه، اولش قشنگه. اون‌قدر قشنگ که هر چی صدای جیرجیرک و باد و بوی عرق و لاستیک و خاطره‌های شیرین داشته باشی، تو دل خودش غرق می‌کنه.
اما بعدتر، چِک ... چِک ... چِک ... دلهره‌ست که می‌ریزه تو جونت. پژواک صدای چکه‌ها مغزتو پر می‌کنه. خوب که پر از دلهره شدی، خوب که زل زدی به بی‌نهایتِ روبه‌روت، تموم جونت می‌شه یه فکر: این که چه‌قدر ناچیزم... و حتی ناچیزتر از ناچیز... 
می‌دونی؟ اگه آدم بدونه که هیچی نیست، هیچی یعنی هیچی، یعنی صفر ممیز صفر صفر صفر ... تا بی‌نهایت صفر، اون‌وقت یه اطمینانی پیدا می‌کنه، چه می‌دونم شایدم یه بهونه برای گول زدن خودش. اما وقتی می‌دونه که بعد از ممیز از یه جایی - گیرم یه جای خیلی دور - به بَعد دیگه صفر نیست، این فکر که «هیچ» نیستی اما ناچیزتر از ناچیز هستی، دلهره‌ها رو به جوش میاره و تبدیل می‌کنه به وحشت! طوری که وقتی به خودت میای می‌بینی که سر تا پا عضلاتت منقبضه و چنگ زدی تو چمنای مصنوعی...
نگاه کردن به این آسمون کاری نداره. اما زل زدن بهش، دیدنش، تماشا کردنش کار هر کسی نیست...
۶ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۶ ، ۱۲:۲۸
دکتر سین
از روزی که بانوچه دعوتم کرد به چا... - ببخشید! - به بازیِ وبلاگیِ هولدن (:دی)، همه‌جای خونه و آموزشگاه رو گشتم دنبال دوتا کتاب: یه دونه جلد یکِ هری پاتری که چارده پونزده سال پیش، بهترین دوستِ اون موقع‌هام بهم هدیه داده بود، به پاس قدم‌رنجه کردنم به این دنیا؛ یکی هم یه کتاب از دکتر شریعتی - که عنوانش یادم نیست، چون نخوندمش!! - که یکی از دانشجوهای اُناثم (!) بهم هدیه داده بود، به پاس زحمات بی‌دریغم! :دی که متاسفانه هر دوتاش رو نَجُستم!! خخخخ
بنابراین فقط می‌مونه این مورد که استاد راهنمام بهم هدیه داده.
حاشیه‌ی ۱: خیلی برام رشک‌برانگیز و البته شیرین بود که موقع گشتن دنبال کتابای مذکور، تقدیم‌نامه‌های کتابایی که به مامان و بابام اهدا شده بود رو می‌خوندم؛ که خب چون به من مربوط نیستن مستقیماً، کاری باهاشون نداریم... به جز احتمالاً  یه موردِ کمتر خصوصی و قابل پخشش (!) که این مورده: کتاب معراج‌السعاده، که سال ۶۲ بابام از جبهه (و به بیان دقیق‌تر: از توی سنگر) فرستاده برای مامانم، و با توجه  به تاریخش، مال ۷ ماه بعد از عروسیشونه! (هر کاری کردم دلم نیومد اینو نذارم!) ^_^
حاشیه‌ی ۲: در نهایت یه مورد تقدیم‌نامه‌ی رسمی هم براتون می‌ذارم که عریضه این‌قدر خالی نمونه: اولِ پایان‌نامه‌ی ارشدمه. :)
حاشیه‌ی ۳: هر کس این پست رو می‌خونه و هوس کرد که شرکت کنه، دعوته! :دی
۹ دیدگاه موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۶ ، ۰۶:۳۹
دکتر سین
۱. از دو سه هفته قبلِ ماه رمضون سیبیلا رو بلند کرده بودم. چند روز پیش رفتم آرایشگاه، می‌پرسه: سیبیلاتم بزنم؟ خرررررت! با صفر زد! امون نداد نفس بکشم! آخه نامرد من واسه لاخه لاخه‌ش زحمت کشیده بودم! حالا همه رو زده، به قیافه‌ی پوکرفیسم با لبخند ملو و ملیح نیگا می‌کنه می‌گه: چیه؟ نمی‌خواستی بزنی؟! :|
۲. یه دانشجوی ارشد دارم، داشتیم در مورد مقاله‌ای که داره می‌نویسه حرف می‌زدیم. گفتش توی کانکلوژن می‌خوام یه جدول بیارم که نتایجو مقایسه کنم. بهش گفتم خوبه که با دکتر قاف (استاد جفتمون) سمینارو پاس کردی. مگه اونجا استاد بهت نگفت جدول و نمودار و فرمول توی کانکلوژن نمیارن؛ توی ریزالتا بذارشون. نه گذاشت نه برداشت زرررررت! یه مقاله از دکتر قاف (همون استاد جفتمون) فرستاد که تو کانکلوژن جدول آورده بود اونم چه عریض و طویل! :|
۳. توی تاکسی نشسته بودم جلو. فقط هندزفری چپ (سمت راننده) تو گوشم بود. راننده با حالت عربده گفت: مستقیم برم یا بپیچم؟! قلبم وایساد! بهش با یه حالت چرا داد می‌زنی‌طوری گفتم: مستقیم! یه نگاهی بهم کرد گفت: عه اون گوشت خالیه؟! فکر کردم سمعک تو گوشته! سمعک آخه؟!! نه، سمعک وژدانن؟!! :|
همین دیگه! زیاده عرضی نیست! :||
۵ دیدگاه موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۶ ، ۲۲:۱۷
دکتر سین