۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

امروز در خلال صحبت با دوستان بلاگرم توی رادیو، یه موضوع جالبی فکرمو درگیر خودش کرده بود. ما معمولاً برای حرف‌زدن دربارهٔ آدما از افعال متفاوتی بهره می‌بریم: می‌بینمش، می‌شناسمش، می‌شنوم صداشو، درکش می‌کنم، می‌فهممش و از این قبیل. اما ما بلاگرا یه فعلِ خیلی ویژه مخصوص خودمون داریم که جای دیگه‌ای مشابهش پیدا نمی‌شه: «می‌خونمش». ممکنه براتون و برامون عادی شده باشه. مدام می‌گیم فلانی رو نمی‌خونم. فلانی رو خاموش می‌خونم. تا حالا فلانی رو نخونده‌م. آسمون به زمین بیاد فلانی رو باید بخونم و ... . اما اگر بهش دقیق فکر کنیم، اگه روش کمی مکث و تأمل کنیم، معنای عمیقی پشتشه. خوندنِ یه نفر. خوندنِ یه کسی که از قضا افکار و عقایدش توی تعامل با بقیه ورز اومده و پخته شده. خوندن یه انسان که چون بلاگره، انگار حواسش بیشتر به انسان بودن خودش و بقیه هست. یه‌کم روش فکر کنین: خوندن و خونده شدن. موهبت بی‌نظیری که وبلاگ بهمون داده... :)


+ دیدم خیلیا - و نه همه - دارن پستای آبکی و کلیشه‌ای راجع‌به عید می‌نویسن، گفتم یه تلنگری هم بزنم بهتون که لزوماً نمی‌خواد مناسبتی و هم‌رنگ جماعت‌طور بنویسین. بلاگستانه‌ها ناسلامتی! اینستاگرام که نیست. :دی

+ عیدتون مبارک. سال خوبی داشته باشین. :)

۸ دیدگاه موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۲۹ اسفند ۹۷ ، ۲۱:۴۷
دکتر سین

سی‌امین سال زندگیم! سلام.

شاید اگه «چند سال پیش» بودی، قبل از این‌که شمعا رو فوت کنم، با همون ساده‌لوحی سابق، چشمامو می‌بستم و آرزوهای قشنگ قشنگ می‌کردم. اما الان دیگه سنی ازم گذشته و حالا می‌تونم بگم تا حدودی شناخته‌متون. فقط ازت می‌خوام آروم باشی و بی‌دردسر بگذری.

لطفاً، لطفاً، لطفاً؛ بیا با هم دوست معمولی باشیم. باشه؟! :دی


ارادتمند

د.س.


 

+ حالا معنا و مفهوم این آهنگ خیلیم ارتباطی با حس و حال خودم نداره، ولی چون درباره‌ی روزای آخر اسفنده و چون صدای فرهاده، این آهنگم می‌ذارم، کیف کنیم دور هم: 



دریافت: «کوچ بنفشه‌ها»، فرهاد مهراد، گرته‌برداری آزاد از شعر محمدرضا شفیعی کدکنی (پایین)


در روزهای آخر اسفند 
کوچ بنفشه‌های مهاجر
زیباست
در نیم‌روز روشن اسفند
وقتی بنفشه‌ها را از سایه‌های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه و پیوند
- میهن سیارشان -
از جعبه‌های کوچک و چوبی
در گوشه‌های خیابان می‌آورند
جوی هزار زمزمه در من
می‌جوشد:
ای کاش
ای کاش، آدمی وطنش را
مثل بنفشه‌ها
(در جعبه‌های خاک)
یک روز می‌توانست
هم‌راه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک

+ آرشیونگار تولد: ۹۴ - ۹۵ - ۹۶

۱۲ دیدگاه موافقین ۷ مخالفین ۱ ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۰۸:۳۶
دکتر سین

یک. توی دفترچه‌های ثبت‌نام آزمون استخدامی امروز، چهارتا (شایدم شیش‌تا (؟) ) ردیف شغلی بیشتر برای شهر من اعلام نشده بود. صبح - که خواب موندم و ساعت ۹ رسیدم دانشگاه (حوزه‌ی برگزاری آزمون استخدامی) - دیدم که مسافتی بیش‌تر از یک کیلومتر، دو طرف خیابون جلوی دانشگاه ماشین پارک شده بود. این یعنی اگه طول هر ماشیو با فضای عقب و جلوش توی پارک ۵ متر در نظر بگیریم، با یه حساب سر انگشتی حدود چهارصدتا آدم فقط با ماشین شخصی اومده بودن برای آزمون. و تازه اینا ماشینایی بودن که بیرون دانشگاه پارک کرده بودن. توی دانشگاه هم کلی ماشین بود. میانگین بگیریم، پونصد تقسیم بر پنج: به عبارتی می‌کنه... بله! حدوداً صدبرابر ظرفیت استخدامی دولتی، متقاضی وجود داشت!

فاصلهٔ ماشین تا در ورودی جلسه به این نسبت رسیدم. درست حساب کردم؟! منطقیه؟!! :|

دو. سؤالای عمومی رو خیلی خوب زدم. ولی دفترچه‌ی تخصصی رو کاملاً قهوه‌ای کردم. کاملاً که می‌گم یعنی کاملنا! پاسخ‌نامه این آخرا قشنگ بو می‌داد!! این وسط بغل دستیمم گیر داده بود که غلظت خون چند برابر آبه! هر چی می‌گم اینو نمی‌دونم، نزدم، تو کتش نمی‌رفت! :|

حالا یکی نیست بگه چرا یه نفر که قراره کارمند دولت بشه باید بدونه که غلظت خون چند برابر آبه، یا این‌که بلندترین گنبد جهان کدومه یا ... نمی‌دونم!

سه. یه سؤال بود تو قسمت هوش که هر چی فکر کردم به جواب نرسیدم. گفته بود عدد بعدی این دنباله چنده؟

۱ - ۷ - ۱۹ - ۶۱ - ؟

گزینه‌هاش هم اینا بود: ۶۷، ۱۰۳، ۱۸۷، ۲۴۷

من فقط تونستم کشف کنم که همهٔ جمله‌های این دنباله به‌صورت 6k+1 هستن و k هم از چپ به راست هست:

۰ - ۱ - ۳ - ۱۰

گزینه‌ها هم همه همون فرم 6k+1 رو دارن. مقدار k برای گزینه‌ها هست: ۱۱، ۱۷، ۳۱، ۴۱. هر چی فکر کردم نفهمیدم کدوم یکی از این چارتا جوابه. اما دلم نیومد نزنم این سؤالو، با این‌که نمره منفی داشت!! من گزینهٔ ۳ رو زدم: ۱۸۷. شما جوابو می‌دونین؟

چهار. سؤالای معارفش رو هم که طوری نوشته بودن که آدم اول باید می‌شِست الگوریتمشو کشف می‌کرد، رمزگشایی می‌کرد متن رو. بعد ترجمه‌ش می‌کرد به زبان آدمیزاد، بعد اگه وقتی می‌موند بهش فکر می‌کرد ببینه بلده یا نه. حس خوندن متون کهن و ثقیل حوزه به آدم دست می‌داد. فکر می‌کنن اگه جوری حرف بزنن که هیشکی نفهمه چی می‌گن، خیلی باسوادن! والاع! :|

- همین دیگه...! بازم حرف هست، ولی حسش نیست! :دی

۱۸ دیدگاه موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۷ ، ۱۳:۴۳
دکتر سین

یه جایی توی نوشته‌هام اینو پیدا کردم:

وقتی بهشان نگاه می‌کنم، می‌دوند می‌روند پشت سنگ‌ها؛ اما همین که رویم را برمی‌گردانم، یواشکی از مخفی‌گاهشان سرک می‌کشند تا تماشایم کنند. اگر چند لحظه بیشتر تحمل کنم و برنگردم به طرفشان، آرام‌آرام از پشت سنگ‌ها دوباره می‌آیند بیرون... 

درباره‌ی افکارم نوشته بودمش. از اون موقع تا الان هنوزم اوضاع خیلی فرقی نکرده. هنوزم فقط وقتی پشتم بهشونه، نگاهم می‌کنن. چشم تو چشم نمی‌شه شد باهاشون. درمی‌رن؛ نمی‌دونم چرا. هرچند حتی اگه تحملم بکنم و برنگردم تا بهم نزدیک بشن و بتونم توی لحظهٔ مناسب جست بزنم روشون و بگیرمشون، وقتی ذوق و شوق لحظات اول فروکش کنه، چیزی رو توی چنگم می‌بینم که خیلی دوست ندارم درباره‌ش با بقیه صحبت کنم. یه دست به سرش می‌کشم و به چشمای ترسیده‌ش نگاه می‌کنم. آروم بهش می‌گم نترس کاریت ندارم. بعد یواش می‌ذارمش زمین. تا پاش می‌رسه زمین می‌دوئه می‌ره پشت سنگا دوباره.

سارتر یه جایی توی «تهوع» می‌گه:

عجیب است. ده صفحه پر کرده‌ام و حقیقت را نگفته‌ام. دست‌کم همهٔ حقیقت را. وجدانم ناراحت بود وقتی زیر تاریخ می‌نوشتم «خبری نیست». در واقع اگر حکایتی هم از ذهنم تراوش می‌کرد یا شرم‌آور بود یا خیلی عجیب و غریب. «خبری نیست!» تعجب می‌کنم که چه‌طور می‌شود دروغ گفت و قیافهٔ حق‌به‌جانب گرفت. خب آدم اگر بخواهد می‌تواند بگوید خبر تازه‌ای نیست.

۰ دیدگاه موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۲۴
دکتر سین

من: فکر می‌کنی مشکل اصلیت چیه؟

خودم: بی‌قراری... نه، نه! عادت به بی‌قراری... شایدم عادت به بی‌قراریِ کنترل‌نشده... یا عادتِ کنترل‌نشده به بی‌قراری ... یا ... اَه! ولش کن. هر چی می‌ری ته نداره لامصب. کش میاد.

من: آره؛ کش میاد. راه حل چیه به نظرت؟

خودم: واقعاً معلوم نیست؟! کنترلِ عادت به بی‌قراری ... یا عادت به کنترلِ بی‌قراری ... یا ...

من: چه جوری یعنی؟

خودم: اگه می‌دونستم مزاحم اوقات شریف جنابالی نمی‌شدم. خودم یه گِلی سرم می‌گرفتم.

من: منطقیه.

خودم: خب؟

من: خب چی؟

خودم: چه کارش کنیم؟

من: نمی‌دونم.

خودم: پس واسه چی پرسیدی چه‌ته؟

من: من نپرسیدم چه‌ته. پرسیدم فکر می‌کنی مشکل اصلیت چیه.

خودم: هوووف!

من: حالا کجا می‌ری؟

خودم: حالتو ندارم. می‌رم بخوابم.

من: باشه. شب به‌خیر ... ببین! وایسا منم بیام.

۴ دیدگاه موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۹۷ ، ۱۳:۴۴
دکتر سین

+ غزل

۳ دیدگاه موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۷ ، ۰۱:۰۵
دکتر سین

دانشگاه نیست که، عملاً دارالمجانینه! این ترم بهم یه درس داده‌ن به اسم کارگاهِ نرم‌افزار، ولی خودِ کارگاهِ مشارٌالیه (که می‌شه سایت) رو در اختیارمون نذاشته‌ن! می‌دونین یعنی چی؟! یعنی باید کدنویسی درس بدم، بدون این‌که کامپیوتری وجود داشته باشه!!

یعنی تصور کنین، من، سر کلاس، پای تخته: [یک خط کد پای تخته می‌نویسم.] «خب بچه‌ها، الان فرض کنین این خط رو تایپ کردم و اینتر زدم.» [سریع یه خط زیر خط قبلی می‌نویسم. با حالت غافلگیرانه:] «اِه! این جواب از کجا اومد. دیدین؟!» :|

۱۴ دیدگاه موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۷ ، ۱۸:۲۸
دکتر سین