پس منم همینو میگم: «خبر تازهای نیست»...
یه جایی توی نوشتههام اینو پیدا کردم:
وقتی بهشان نگاه میکنم، میدوند میروند پشت سنگها؛ اما همین که رویم را برمیگردانم، یواشکی از مخفیگاهشان سرک میکشند تا تماشایم کنند. اگر چند لحظه بیشتر تحمل کنم و برنگردم به طرفشان، آرامآرام از پشت سنگها دوباره میآیند بیرون...
دربارهی افکارم نوشته بودمش. از اون موقع تا الان هنوزم اوضاع خیلی فرقی نکرده. هنوزم فقط وقتی پشتم بهشونه، نگاهم میکنن. چشم تو چشم نمیشه شد باهاشون. درمیرن؛ نمیدونم چرا. هرچند حتی اگه تحملم بکنم و برنگردم تا بهم نزدیک بشن و بتونم توی لحظهٔ مناسب جست بزنم روشون و بگیرمشون، وقتی ذوق و شوق لحظات اول فروکش کنه، چیزی رو توی چنگم میبینم که خیلی دوست ندارم دربارهش با بقیه صحبت کنم. یه دست به سرش میکشم و به چشمای ترسیدهش نگاه میکنم. آروم بهش میگم نترس کاریت ندارم. بعد یواش میذارمش زمین. تا پاش میرسه زمین میدوئه میره پشت سنگا دوباره.
سارتر یه جایی توی «تهوع» میگه:
عجیب است. ده صفحه پر کردهام و حقیقت را نگفتهام. دستکم همهٔ حقیقت را. وجدانم ناراحت بود وقتی زیر تاریخ مینوشتم «خبری نیست». در واقع اگر حکایتی هم از ذهنم تراوش میکرد یا شرمآور بود یا خیلی عجیب و غریب. «خبری نیست!» تعجب میکنم که چهطور میشود دروغ گفت و قیافهٔ حقبهجانب گرفت. خب آدم اگر بخواهد میتواند بگوید خبر تازهای نیست.